ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 170هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران به کهنوج. کوهستانی، گرمسیر، دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 170هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران به کهنوج. کوهستانی، گرمسیر، دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای علم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای عَلَم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مرتابین بزرگ یونان در سدۀ چهارم قبل از میلاد معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقۀ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود
پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مُرتابین بزرگ یونان در سدۀ چهارم قبل از میلاد معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقۀ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود
پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچۀ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند: کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا. منوچهری. پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن. منوچهری. چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار زآهنست. ناصرخسرو. بفزای قامت خرد و فکرت مفزای طول پیرهن و پهنا. ناصرخسرو. مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش. ناصرخسرو. وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن. ناصرخسرو. اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست پیرهن باشد جان را و خرد را تن. ناصرخسرو. دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر. سنائی. بی زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش باشمیمیم. خاقانی. گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم. خاقانی. گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم. خاقانی. دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من. خاقانی. گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالست یاتنم. سعدی. بیا که گر بگریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد. سعدی. نجس ار پیرهن شبلی و معروف به پوشد همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی. سعدی. بر چهل مرد بود پیرهنی بلکه چل روح بود در بدنی. اوحدی. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری (دیوان البسه ص 27). چند خواهی پیرهن از بهر تن تن رها کن تا نخواهی پیرهن. قاآنی. - از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن: ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت توبیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض). - ازرق پیرهن، کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی: یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خانمان انگشت نیل. سعدی. - از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن، سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن. - پارساپیرهن، ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد، پارسای دورغین و مرائی: بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. - پیراهن خون آلود بر سر چوب کردن، دادخواهی کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 339). - در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیار داشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. - در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی
پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچۀ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند: کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا. منوچهری. پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن. منوچهری. چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار زآهنست. ناصرخسرو. بفزای قامت خرد و فکرت مفزای طول پیرهن و پهنا. ناصرخسرو. مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش. ناصرخسرو. وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن. ناصرخسرو. اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست پیرهن باشد جان را و خرد را تن. ناصرخسرو. دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر. سنائی. بی زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش باشمیمیم. خاقانی. گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم. خاقانی. گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم. خاقانی. دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من. خاقانی. گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالست یاتنم. سعدی. بیا که گر بگریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد. سعدی. نجس ار پیرهن شبلی و معروف به پوشد همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی. سعدی. بر چهل مرد بود پیرهنی بلکه چل روح بود در بدنی. اوحدی. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری (دیوان البسه ص 27). چند خواهی پیرهن از بهر تن تن رها کن تا نخواهی پیرهن. قاآنی. - از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن: ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت توبیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض). - ازرق پیرهن، کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی: یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خانمان انگشت نیل. سعدی. - از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن، سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن. - پارساپیرهن، ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد، پارسای دورغین و مرائی: بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. - پیراهن ِ خون آلود بر سر چوب کردن، دادخواهی کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 339). - در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیار داشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. - در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی
پیرهن. (آنندراج). پیراهن. پیراهان. پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان). رجوع به پیراهن شود: من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه ماندۀ من. سوزنی (از جهانگیری)
پیرهن. (آنندراج). پیراهن. پیراهان. پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان). رجوع به پیراهن شود: من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه ماندۀ من. سوزنی (از جهانگیری)
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
دهی ازدهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 57/5 هزارگزی باختر مهاباد و 5هزارگزی باختر شوسۀ خانه به نقده، کوهستانی، سردسیر، سالم، دارای 61 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصولات آنجا غلات و توتون و حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی ازدهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 57/5 هزارگزی باختر مهاباد و 5هزارگزی باختر شوسۀ خانه به نقده، کوهستانی، سردسیر، سالم، دارای 61 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصولات آنجا غلات و توتون و حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت. اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت. اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.