جدول جو
جدول جو

معنی پیروزگشت - جستجوی لغت در جدول جو

پیروزگشت
(لُ ئو)
گشتی مظفرانه. با گشتنی بپیروزی قرین. دارای گردشی قرین فتح و ظفر:
بهر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروزگشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیروزدخت
تصویر پیروزدخت
(دخترانه)
دختر فرخنده، دختر فاتح، مرکب از پیروز (فاتح یا فرخنده یا خوشحال) + دخت (دختر)، نام دختر فیروز پسر قباد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیروزگر
تصویر پیروزگر
عطاکنندۀ پیروزی، پیروزی دهنده، پیروزگرداننده، از صفات باری تعالی، برای مثال سپاس از خداوند پیروزگر / که آوردمان رنج و سختی به سر (فردوسی - ۳/۱۷۶)، مظفر، فاتح، برای مثال بگفتش جاودان پیروزگر باش / همیشه نامجوی و نامور باش (فخرالدین اسعد - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزگار
تصویر پیروزگار
مظفر، فاتح، پیروزی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزگون
تصویر پیروزگون
مانند پیروزه، به رنگ فیروزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزبخت
تصویر پیروزبخت
پیروزطالع، خوش بخت، خوش طالع
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
فیروزبخت دخت. نام دختر فیروزبن قباد ساسانی. این دختر هنگامی که فیروز در خندقی که خوشنواز پادشاه هیاطله کرده بود افتاد و کشته شد با قباد و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار دشمن گردید. (مجمل التواریخ والقصص ص 72 و 95)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی، غلبه کردن بر او:
چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه
بر آن برنهادند یکسر سپاه.
فردوسی.
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
برزم اندرون گیتی افروز گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام یکی از بیست ودو تن کنیزکان امیرتیمور گورکان. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 542)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دارای بخت فیروز. که اقبالی مظفر دارد. خداوند طالع فیروز. که طالعی منصور دارد. کامیاب از بخت. پیروزطالع:
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
مبادا جزاز تو بدین تاج و تخت.
فردوسی.
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت.
فردوسی.
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه پیروز بخت.
فردوسی.
چنین گفت کاین مرد پیروزبخت
بیابدسرانجام ازین رنج تخت.
فردوسی.
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن نیاکان (سواران) پیروزبخت.
فردوسی.
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروز بخت.
فردوسی.
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت.
فردوسی.
ببلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفرجهاندار با تاج و تخت.
فردوسی.
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.
فردوسی.
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بیاید یکی شاه پیروزبخت.
فردوسی.
فریبرز کاوس پیروزبخت
که درخورد تاجست و زیبای تخت.
فردوسی.
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاجست و زیبای تخت.
فردوسی.
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت.
فردوسی.
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت.
فردوسی.
به ایران بمانم بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت.
فردوسی.
بفرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش از درخت.
فردوسی.
کسی را که او کرد پیروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
همیشه بزی شاد وپیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت.
فردوسی.
نهادند یکسر همه پیش تخت
نگه کرد سالار پیروزبخت.
فردوسی.
ز ما چون یکی گشت پیروزبخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت.
فردوسی.
چو دانا بود شاه پیروزبخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
که بیداردل باش و پیروزبخت
مگر داد ازو این کیانی درخت.
فردوسی.
که پیروزنامست و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت.
فردوسی.
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بربند بر کوهۀپیل تخت.
فردوسی.
که ما را یکی کار پیشست سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت.
فردوسی.
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت.
فردوسی.
جهانی نظاره بر آن تاج و تخت
که تا چون بود کار پیروزبخت.
فردوسی.
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
وز ایران هرآنکس که بد تیز ویر
بهم درزدند آن سزاوار تخت
بهنگام آن شاه پیروزبخت.
فردوسی.
بآرام شادست و پیروزبخت
بدین خسرو آیین نوآیین درخت.
فردوسی.
وزان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروزبخت.
فردوسی.
درودی که دادی ز افراسیاب
تو گفتی که او کرد مژگان پرآب
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروزبخت.
فردوسی.
خداوند نام و خداوند تخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت.
فردوسی.
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروزبخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین.
فرخی.
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان.
فرخی.
کی بود کان خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.
فرخی.
خسروی از خسروانی بستدی پیروزبخت
تخت و ملک از سرورانی برگرفتی نامدار.
فرخی.
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
فرخی.
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
فرخی.
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل مشرق مکسوم بن جنی.
منوچهری.
بخواندش سپهدار پیروزبخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت.
اسدی.
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاح پرسید کار درخت.
اسدی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگر چه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروزبخت.
نظامی.
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد بتخت.
نظامی.
تو نیز ای جهاندار پیروزبخت
نه کز مادر آورده ای تاج و تخت.
نظامی.
مخالف شکن شاه پیروزبخت
بفیروزفالی برآمد بتخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
پیروزه گون، چون فیروزه، برنگ فیروزه، بسان فیروزه:
بسی رفتم پس آز اندرین پیروزگون بشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم،
ناصرخسرو،
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریده است بر پیروزگون لاد،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
عنایت کننده فتح و ظفر، پیروزگر
لغت نامه دهخدا
(گِ)
شهری که پیروزشاه عجم ساخته و اکنون بروجرد گردیده (اما گفتۀ اخیر بر اساسی نیست)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از نامهای خدای تعالی:
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر.
فردوسی.
که پیروزگر در جهان ایزد است
جهاندار اگر زو نترسد بد است.
فردوسی.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چون من با سپاه اندرآیم ز جای.
فردوسی.
خداوند دانائی و تاج و تخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت.
فردوسی.
سپاس از خداوند پیروزگر
کزویست نیروی فر و هنر.
فردوسی.
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان.
فردوسی.
که پیروزگر پشت و یار منست
کنون زخم شمشیر کار منست.
فردوسی.
ز پیروزگر آفرین تو باد
سر تاجداران زمین تو باد.
فردوسی.
زپیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و شاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه این نه تیر منست
که پیروزگر دستگیر منست.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
سپاس از جهاندار پیروزگر
که آوردمان رنج و سختی بسر.
فردوسی.
چو پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم و شاهنشهی.
فردوسی.
بنام خداوند پیروزگر
خداوند دیهیم و فر و هنر.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
بداد و دهش تنگ بسته کمر.
فردوسی.
ز دشمن ستاند رساند بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} عطاکننده فیروزی.دهنده فیروزی. پیروزگرداننده. ناصر. از صفات باری تعالی:
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
فردوسی.
بپیش خداوند پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر.
فردوسی.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ببندم بکین سیاوش کمر.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ببخت و بشمشیر و تیر و هنر.
فردوسی.
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد.
فردوسی.
خروشان بغلطید بر خاک بر
بپیش خداوند پیروزگر.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
زتور ستمگر جدا کرد سر.
فردوسی.
زهر گونه ای آفرین و ثنا
........
ابر پاک یزدان پیروزگر.
که درتن روان آفرید و گهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، منصور. مظفر. فاتح. غالب:
من اینرا که گفتم نگفتم مگر
بفرمانت ای شاه پیروزگر.
دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی).
فرسته فرستاد هم زی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر.
دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی).
برفتند با هدیه و با نثار
بنزدیک پیروزگرشهریار.
فردوسی.
یکی نور بد (کیخسرو) در جهان سربسر
که بر تخت بنشست پیروزگر.
فردوسی.
چو شد کار گودرز و پیران بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر.
فردوسی.
بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیز گفتار و روشن روان
نباشد مگر شاد و پیروزگر
جهانی که شد بی بر آرد به بر.
فردوسی.
نبینی که مائیم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر.
فردوسی.
که ویسه بدش نام فرخ پدر
برادرش پیران پیروزگر.
فردوسی.
ورایدونکه پیروزگر باشد اوی
بشاهی بسان پدر باشد اوی.
فردوسی.
ازان پس بیامد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر.
فردوسی.
و دیگر که با من ببندی کمر
بیابی بر شاه پیروزگر.
فردوسی.
سپهدار ایران و پیروزگر
نگهبان و جنبدۀ بوم و بر.
فردوسی.
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاد و پیروزگر.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
همی گفت پیروزگر پادشاه
همیشه سر پهلوان با کلاه.
فردوسی.
چنین گفت کای باب پیروزگر
تو بر من بسستی گمانی مبر
فردوسی.
همی گفت شاهست پیروزگر
همیشه کلاهش بخورشید بر.
فردوسی.
ز کردار ایشان بکهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر.
فردوسی.
پراکنده بر گرد گیتی خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر.
فردوسی.
یکی سور بد در جهان سربسر
که بر تخت بنشست پیروزگر.
فردوسی.
پدر بر پدر بر، پسر بر پسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
به رای و بدانش، بفر و هنر
بهر کار، هر جای پیروزگر.
فردوسی.
که پیروزگر باش و بیداربخت
مگرداد زرد این کیانی درخت.
فردوسی.
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه.
فردوسی.
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاد و پیروزگر.
فردوسی.
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبادل و رای زن.
فردوسی.
دوان دیده بان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر.
فردوسی.
بگفتند کای شاه پیروزگر
بشمعون همی بدگمانی مبر.
فردوسی.
نمانم که باشی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر.
فردوسی.
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی زاختر نیک بر.
فردوسی.
بروآفرین خواند شاه یمن
که پیروزگر باش بر انجمن.
فردوسی.
سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد جز از دشمن کینه ور.
فردوسی.
که پیروزگر بود روز نبرد
بمردی ز هومان برآورده گرد.
فردوسی.
که پیروزگر سوی ایران شوی
بنزدیک شاه دلیران شوی.
فردوسی.
بر او آفرین کرد بس پهلوان
که پیروزگرباش و روشن روان.
فردوسی.
همان به که من بازگردم بدر
ببیند مرا شاه پیروزگر.
فردوسی.
یکی آنکه پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
چنین گفت مر شاهرا زال زر
انوشه بزی شاد و پیروزگر.
فردوسی.
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست.
فردوسی.
بپذرفت مهران ستاد از پدر
بنام شهنشاه پیروزگر.
فردوسی.
نخستین در ازمن کند یادگار
بفرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.
فردوسی.
نباشی درین جنگ پیروزگر
نیابی همان ز اختر نیک بر.
فردوسی.
گر امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از افسر نیک بر.
فردوسی.
و گر من بوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرااختر نیک بر.
فردوسی.
جهاندار پیروزگر خوانمش
ز شاهان سرافرازتر دانمش.
فردوسی.
بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت جهاندار پیروزگر.
فردوسی.
بهر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی ببر داردش.
فردوسی.
یکی آنکه پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفرّ تو ای مرد پیروزگر.
فردوسی.
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و نام و گهر.
فردوسی.
چنین گفت کای شاه پیروزگر
سخنگوی و بیدار و با زور و فر.
فردوسی.
که پیروزگر باد پیوسته شاه
بافزایش دانش و دستگاه.
فردوسی.
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.
فردوسی.
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرکیخسرودل رستم براز.
منوچهری.
خداوند ما باد پیروزگر
سر و کار او با پرندین بری.
منوچهری.
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
پیروز گردنده فیروز گرد: بهر جا که روی آری از کوه و دشت بهی بادت از چرخ پیروز گشت. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرو گشت
تصویر سیرو گشت
گردش، تفرج، تفریح
فرهنگ لغت هوشیار
پیروز شدنفاتح شدنظفر یافتن غلبه کردن: چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه بر آن بر نهادند یکسر سپاه... (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
مظفر فیروز فاتح: اگر کشته بودی و گر بسته خوار بزندان پیروزگر شهریار. . (شا. بخ 2342: 8)، از نامهای خدای تعالی: بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار با شدت پیروز گر. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروزگار
تصویر پیروزگار
پیروزگر فاتح مظفر
فرهنگ لغت هوشیار