جدول جو
جدول جو

معنی پیرمراد - جستجوی لغت در جدول جو

پیرمراد
(مُ)
دهی از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه. واقع در 8هزارگزی شمال باختری ارومیه در مسیر راه ارابه رو گچین به ارومیه جلگه معتدل، مالاریائی. دارای 150تن سکنه. آب آن از روضه چای. محصول آنجا غلات و توتون و انگور و حبوبات و چغندر. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جوراب بافی. راه آن ارابه رو است. تابستان از راه ارابه رو گچین میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرداد
تصویر پیرداد
(پسرانه)
داده پیر یا بچه ای که در پیری داده شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرمرد
تصویر پیرمرد
مرد پیر، مرد سال خورده و کهن سال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرمریدی
تصویر پیرمریدی
مانند ارادت مرید نسبت به پیر و مرشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمرد
تصویر شیرمرد
دلیر، دلاور، شجاع، بی باک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
دهی از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقعدر 65هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد. سرا راه مالرو خانه سرخ پارچی (؟). کوهستانی، سردسیر. دارای 195 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع گودبید و کبدوزی جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 774 تن. آب آن از رود خانه ساروق. راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
رودکی.
چنین گفت با خواهران شیرمرد
کز ایدر بپویید برسان گرد.
فردوسی.
بگفتا به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت کای شیرمرد
تویی ببر درّنده روز نبرد.
فردوسی.
مگر کاّن دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد.
فردوسی.
چنین گفت کای رستم شیرمرد
از ایدر بدین خرمی بازگرد.
فردوسی.
به هومان چنین گفت کاّن شیرمرد
که با من همی گردد اندر نبرد.
فردوسی.
کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای.
فرخی.
لاجرم هرچه در جهان فراخ
شیرمرد است و رادمرد تمام.
فرخی.
نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان
که خشنود گردم به خشک استخوانی.
فرخی.
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان.
فرخی.
احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435).
پسر داشت منبر یکی شیرمرد
کش از جنگیان کس نبد هم نبرد.
اسدی.
ده ودوهزار از سپه شیرمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد.
اسدی.
شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه).
حمله با شیرمردهمراه است
حیله کار زن است و روباه است.
سنایی.
بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475).
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد عیارم.
سوزنی.
گر از زبان چو زوبین من نیازارد
روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا.
سوزنی.
شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان
طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند
صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم.
خاقانی.
شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
وز هواللّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند.
خاقانی.
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم.
خاقانی.
شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان.
خاقانی.
شربت او را ستد آن شیرمرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد.
نظامی.
منم شیرزن گر تویی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی.
بسا رعنا زنا کو شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است.
نظامی.
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان.
نظامی.
چنان راند شمشیر بر شیرمرد
کز آن شیرمردان برآورد گرد.
نظامی.
توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار).
ره کاروان شیرمردان زنند
ولی جامۀ مردم اینان برند.
سعدی (بوستان).
تو در پنجۀ شیرمردان زنی
چه سودت کند پنجۀ آهنی.
سعدی (گلستان).
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.
سعدی (گلستان).
شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی.
سعدی.
، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 56هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و 1500گزی باختر شوسۀ سنندج. دشت سردسیر، دارای 100 تن سکنه. آب آن از رود خانه رازآور. محصول آنجا غلات و حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت است و از برنجان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
امیر پیرزاد بخاری، داروغۀ هرات از جانب میرزا مظفرالدین جهانشاه بسال 862 هجری قمری (حبیب السیر چ تهران جزو 3 از ج 3 ص 231)، درچ خیام (ج 2 ص 73) امیر پیرزادۀ بخاری مسطور است
لغت نامه دهخدا
زادۀ پیر، (شعوری ج 1 ص 256)، رجوع به پیرزاده شود، صاحب لسان العجم گوید پسری را به پیری نسبت فرزندی دهند تعظیم را، بهیأت پیران تولدیافته
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 30هزارگزی باختر شیراز و 6 هزارگزی شوسۀ شیراز به کازرون. کوهستانی، معتدل مالاریائی، دارای 84 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ مُ)
مرکّب از: بر + مراد، بحسب مراد و مقصود. (آنندراج)، موافق میل و خواهش. (ناظم الاطباء) : مدتی دراز بماندند تا کارراست شد و برمراد بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 537) ، خوراک و قوت. (ناظم الاطباء) ، زنبور عسل، انتظار و امیدواری. (برهان) (از آنندراج)، میل و خواهش. (ناظم الاطباء)، برمور. پرمور. پرموز
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ مُ)
ده کوچکی است از دهستان رودبال بخش داراب شهرستان فسا. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری داراب کنار راه فرعی داراب به فسا. دارای 21 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ده کوچکی از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت، واقع در 11هزارگزی خاور سبزواران، سر راه فرعی سبزواران به دوساری، دارای 28 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
ابن جهانگیربن امیرتیمور گورکان (امیرزاده) نوادۀ تیمور و جانشین و ولیعهد وی. (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 426- 566 شود). و صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پسر غیاث الدین جهانگیر و نوۀ تیمور لنگ حسب الامر جد خود بهندوستان لشکرکشی و ملتان را ضبط کرد. پدرش اکبر اولاد تیمور بود و در ایام حیات جدش درگذشت. تیمور وی را به ولیعهدی تعیین کرد، اماپیرمحمد در موقع وفات جدش در قندهار بود و لذا از پادشاهی محروم شد و پسرعمویش سلطان خلیل بن امیرانشاه در سمرقند حضور داشت فرصتی را غنیمت شمرد و تخت و تاج را تصاحب کرد، پیرمحمد بطلب حق سلطنت با لشکر بسوی سمرقند آمد، اما در بلخ مغلوب گردید و بسال 809 هجری قمری بدست پیرعلی تاز یکی از امراء خود بقتل رسید
ابن امیر یادگار شاه ارلات (امیر..) عم امیر زین العابدین ارلات و از یاران و سران خاقان منصور سلطان حسین میرزا بایقرا. وی در کنار آب مرغاب بدست فوجی از امراء سلطان محمود میرزا کشته شده است. (رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 138، 146، 148 و 153 شود)
ابن یوسف آنقروی یا قرمانی الارکلی. او راست: ملتقط صحاح الجوهری بنام الملتحق بمختارالصحاح. و نیز او راست: ترجمان در لغت به ترکی. رجوع به ص 280 و 281 ج 2 فهرست کتابخانه مدرسه سپهسالار شود
ابن موسی برسوی، معروف به کول کدیسی، متوفی بسال 982 هجری قمری. او راست: بضاعهالقاضی لاحتیاجه الیه فی المستقبل والماضی. نیز رجوع به رحمی برسوی شود
حاکم بلخ بعهد محمد همایون پادشاه تیموری هند. (تاریخ شاهی تألیف احمد یادگار ص 320 و 321 و 327 و 329 و 366)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 16هزارگزی شمال خاوری دیزگران و دو هزارگزی چنگزه. کوهستانی، سردسیر. دارای 156 تن سکنه آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و توتون و لبنیات مختصر و قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان خدابنده لوی بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه واقع در 9هزارگزی شمال باختر صحنه و جنوب کوه آقداش، کوهستانی. سردسیر. دارای 325 تن سکنه آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات آبی و دیمی و قلمستان و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری. و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ هََ)
دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان خمسۀ طوالش. واقع در 14هزارگزی جنوب هشت پر و 3هزارگزی باختر شوسۀ بندر انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 239 تن سکنه. آب آن از رودمحلی. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه شهرستان سراوان واقع در 28 هزارگزی جنوب خاوری سراوان و دو هزارگزی جنوب شوسۀ سراوان به کوهک، جلگه، گرمسیر، دارای 100 تن سکنه، آب آن از قنات محصول آنجا غلات و خرما و حبوبات و پنبه، شغل اهالی زراعت، و راه آن فرعی است، ساکنین از طایفۀ صیادزائی هستند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده مخروبه ای است از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکّب از: بی + مراد، آنکه به میل و آرزوی خود نمیرسد. (ناظم الاطباء)، ناکام:
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن.
نظامی.
پس بگفتند این ضعیف بی مراد
از مجاعت سکته اندر وی فتاد.
مولوی.
و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبورخود نام با خود دارد، یعنی بی مراد و بیچاره و عاجز و بی مزد. (کتاب المعارف) ، کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان)، کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا)، مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء)، پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج)، سبک. (رشیدی)، بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق. آنکه بی اندیشۀ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف) :
به بد کردن بنده خامش بود
چنان دان که بی مغز و بیهش بود.
فردوسی.
بچربی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پرباد کرد.
فردوسی.
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز و بی دستگاه.
فردوسی.
گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست
چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند.
ناصرخسرو.
نه مکانست سخن را سر بی مغزش
نه مقرست خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست.
سعدی.
- بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایۀ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج)، فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء)،
- سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل:
ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود.
سعدی.
- سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت طوس ای یل شوربخت
چه گویی سخنهای بی مغز و سخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان بهمی سردسیر بخش کهگیلویۀشهرستان بهبهان واقع در 8هزارگزی جنوب باختری قلعه اعلا مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالی و قالیچه و جاجیم و پارچه بافی و راه آن مالرو است. ساکنین ازطایفۀ بهمی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن:
یکی پیرمرد است بر سان شیر
نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر.
فردوسی.
چنان شد که دینار بر سر بطشت
اگر پیرمردی ببردی بدشت
نکردی بدینار او کس نگاه
ز نیک اختر روز وز داد شاه.
فردوسی.
زن و کودک و پیرمردان براه
برفتند گریان بنزدیک شاه.
فردوسی.
عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد.
عطار.
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانیذ کرد.
سعدی.
جوانی فرارفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی بدرد.
سعدی.
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم.
سعدی.
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد.
سعدی.
ز نخوت برو التفاتی نکرد
جوان سربرآورد کای پیرمرد.
سعدی.
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
(گلستان).
پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برمراد
تصویر برمراد
برحسب مراد و مقصود، موافق میل وخواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر زاد
تصویر پیر زاد
زاده پیر پیر زاده، بهیئت پیران تولد یافته
فرهنگ لغت هوشیار
مرد سالخورده مرد کهن سالمقابل پیر زن: موکلان... آن مردمان را دیدند که با پیرمرد گفتار میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرمرد
تصویر شیرمرد
((مَ))
مرد شجاع و بی باک
فرهنگ فارسی معین
سالخورده، سالدیده، سالمند، کهنسال، مسن
متضاد: پیرزن، جوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مال پدری، ارث پدری، مال پدری، ارث پدری
فرهنگ گویش مازندرانی
پدر مرده، نوعی نفرین، پدرمرده، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی