جدول جو
جدول جو

معنی پیراهن - جستجوی لغت در جدول جو

پیراهن
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای علم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند
پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
تصویری از پیراهن
تصویر پیراهن
فرهنگ فارسی عمید
پیراهن
(هََ)
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) :
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش.
فردوسی.
خنک در جهان مرد برتر منش
که پاکی و شرمست پیراهنش.
فردوسی.
که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم
ببیشی چرا تخمها برکنیم.
فردوسی.
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش.
فردوسی.
جهان را بلی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست.
فردوسی.
بدردهمی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش.
فردوسی.
بخاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت.
فردوسی.
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
فردوسی.
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ.
فردوسی.
کنون کار پیش آمدت سخت باش
بهر کار پیراهن بخت باش.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
فرستاده رفتی سوی دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش.
فردوسی.
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی.
فردوسی.
زره بود بر تنش پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش.
فردوسی.
برو آستین هم ز پیراهن است.
فردوسی.
پیراهن لولویی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر لامه.
مرواریدی.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی).
دانم ازین دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم.
ناصرخسرو.
صبا از خاطرت بوئی بگل داد
ز شادی چند پیراهن بیفروز.
خاقانی.
خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.
خاقانی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.
سعدی.
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.
سعدی.
جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 12).
رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 13).
- امثال:
مثل پیراهن تن کسی بودن.
مثل پیراهن عثمان.
مثل پیراهن عمر.
هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو.
غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت:
چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر کار پیراهن بخت باش.
فردوسی.
- پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) :
هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن
خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند.
شوکت.
- پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن:
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.
سعدی.
- پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) :
چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک
چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه.
سلمان.
- پیراهن فانوس، جامۀ فانوس.
- پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود:
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.
حافظ.
- پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیراهن کعبه، جامۀ کعبه:
انداخته گاه فارغ از دیر
پیراهن کعبه بربت دیر.
دقیقی (از آنندراج).
- پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
لغت نامه دهخدا
پیراهن
جامه نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند، جبه، پیرهن، لباس بلند ونازک زنان
فرهنگ لغت هوشیار
پیراهن
((هَ))
تن پوش، لباس
پیراهن عثمان کردن: بهانه کردن، دستاویز قرار دادن
پیراهن بیشتر پاره کردن: کنایه از سن و تجربه بیشتر داشتن
تصویری از پیراهن
تصویر پیراهن
فرهنگ فارسی معین
پیراهن
پیرهن، جامه، قمیص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیراهن
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی
پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال
دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت.
اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیران
تصویر پیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه سپهدار افراسیاب تورانی و یکی از شخصیتهای محبوب در داستان سیاوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراهش
تصویر پیراهش
پیرایش، برش دادن، خوش نما گردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرهن
تصویر پیرهن
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرامن
تصویر پیرامن
پیرامون، اطراف و دور و بر کسی یا چیزی یا جایی، گرداگرد، دوروبر، دورتادور، گردبرگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراهان
تصویر پیراهان
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراهه
تصویر پیراهه
پیرایه، زیب، زینت، زیور، آرایش، تهمت، افترا
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ پیر، شیب، شیوخ، وجول، (منتهی الارب) : پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی ص 386)، پیران پیرایۀ ملکند، (تاریخ بیهقی)،
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
ابوحنیفۀ اسکافی،
ملک کیخسرو روزست خراسان، نه عجب
که شبیخون گه پیران بخراسان یابم ؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
اسم از پیراهیدن، رجوع به پیراهیدن شود،
پیراهنده، دباغ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پیرهن، پیراهان، پیراهن، رجوع به پیرهن و پیراهن شود:
دریغ غربچگانی که چون غلام شدند (؟)
مزین از کله و پیرهان و دستارم،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم).
گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا
ما را گفتی میا بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا.
ابوالحسن اورمزدی.
بدوزخ درون زشت آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا.
دقیقی.
ببندید با یکدگر دامنا
نمانید بدخواه پیرامنا.
فردوسی.
یلانی که بودند خنجرگذار
بگشتند پیرامن کارزار.
فردوسی.
برید آن سر شاهوار ازتنش
نیامد یکی خویش پیرامنش.
فردوسی.
ز دو لشکر از یار و فریادرس
به پیرامن اندر ندیدند کس.
فردوسی.
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه و شاه جمشید ماند.
فردوسی.
بپیرامن دژ یکی راه نیست
وگر هست از ما کس آگاه نیست.
فردوسی.
بیامد بپیرامن طیسفون
سپاهی ز انداز دانش فزون.
فردوسی.
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری.
منوچهری.
و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان).
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایۀ جادو و شاه ماند.
اسدی.
مر این ماهی خرد رادشمنست
همه روز گردانش پیرامنست.
اسدی.
تا تن من گشت بپیرامنش
دیو نگشتست بپیرامنم.
ناصرخسرو.
و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101).
کند از غالیه پیرامن گل را پرچین
تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند.
سوزنی.
حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287).
در کوی هوس دام هوانست نهاده
بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی.
عبدالواسع جبلی.
نای است یکی مار که ده ماهی خردش
پیرامن نه چشم کند مار فسائی.
خاقانی.
پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب
هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او.
خاقانی.
مرا صد دام در هر سو نهادی
هزاران دانه پیرامن فشاندی.
خاقانی.
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته.
خاقانی.
گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده.
خاقانی.
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند.
خاقانی.
هست بپیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب.
خاقانی.
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
خاقانی.
بلشکر بفرمود تا صدهزار
درآیند پیرامن آن حصار.
نظامی.
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت.
نظامی.
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند.
نظامی.
نبود از تیغها پیرامن شاه.
بیک میدان کسی را پیش و پس راه.
نظامی.
گفتا مکن ای سلیم دل مرد
پیرامن این حدیث ناورد.
نظامی.
پیرامن هرچه ناپدیدست
در دامن عصمتش کشیدست.
نظامی.
بهشتی شده بیشه پیرامنش
دگر کوثری بسته بر دامنش.
نظامی.
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن.
جمال الدین عبدالرزاق.
پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی).
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن.
سعدی.
مرا دستگاهی که پیرامنست
پدر گفت میراث جد منست.
سعدی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون صد کشته در دامنت.
سعدی.
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت.
سعدی.
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.
سعدی
چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت.
سعدی.
بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین
گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام.
حافظ.
چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد.
مغربی.
می بیاور که خبر میدهد ایام بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت.
یغما.
حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به پیر. چون پیر:
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش.
نظامی.
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، در پیری.
- پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار:
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن.
فردوسی.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
نظامی.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
سعدی.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
سعدی.
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت.
سعدی.
- امثال:
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
لغت نامه دهخدا
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص:
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست،
مولوی،
برو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی،
مولوی،
رجوع به پیراهن شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
پیرایش. پیراستن و زینت دادن. (برهان) :
به پیراهش نامۀ خسروی
کهن سرو را بازدادم نوی.
نظامی.
، مطلق دباغت کردن پوست
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
آنچه بدان زینت افزاید. و زینت و نیکویی. (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 10 هزارگزی باختر بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل، جلگه، گرم، معتدل، دارای 1093 تن سکنه، آب آن از رود خانه هیرمند، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان پاریز، بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 105 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، سر راه مالرو گوداحمر به خانه سرخ، دارای 8 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ چَ / چِ)
پیراهن خرد. پیراهن کوچک: شلیل، پیراهنچه که در زیر زره پوشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
منسوب به پیراهن، که از آن پیراهن توان کرد.
- پارچۀپیراهنی، که از آن پیراهن کنند. پارچۀ خاص پیراهن
لغت نامه دهخدا
پیراهن: دریغ غر بچگانی که چون غلام شدند (ک) مزین از کله و پیرهان و دستارم. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراهنی
تصویر پیراهنی
منسوب به پیراهن، که از پیراهن توان کرد: پارچه پیراهنی
فرهنگ لغت هوشیار
پیرامون: زرنگ شهری با حصارست و پیرامن او خندق است. بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روضه دار السلام. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراهنچه
تصویر پیراهنچه
پیراهن خرد پیراهن کوچک: شلیل پیراهنچه که در زیر زره پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراهه
تصویر پیراهه
آنچه بدان زینت افزاید پیرایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراهش
تصویر پیراهش
پیراستن
فرهنگ لغت هوشیار
پیراهن: برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی. (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مانند پیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرامن
تصویر پیرامن
((مَ))
گرداگرد، حوالی، محیط، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
((نِ))
مانند پیر
فرهنگ فارسی معین