آشکار، نمایان، هویدا، ظاهر پیدا آمدن: پدید آمدن، به وجود آمدن، آشکار شدن، نمایان شدن، برای مثال اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محال است که پیدا آیند (سعدی۲ - ۴۳۰) پیدا شدن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن پیدا کردن: یافتن، جستن، آشکار کردن، نمایان ساختن، برای مثال تو پیدا مکن راز دل بر کسی / که او خود نگوید بر هر خسی (سعدی۱ - ۱۵۴) پیدا گردیدن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن پیدا گشتن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن
آشکار، نمایان، هویدا، ظاهر پیدا آمدن: پدید آمدن، به وجود آمدن، آشکار شدن، نمایان شدن، برای مِثال اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محال است که پیدا آیند (سعدی۲ - ۴۳۰) پیدا شدن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن پیدا کردن: یافتن، جستن، آشکار کردن، نمایان ساختن، برای مِثال تو پیدا مکن راز دل بر کسی / که او خود نگوید بر هر خسی (سعدی۱ - ۱۵۴) پیدا گردیدن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن پیدا گشتن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن
واضح. (منتهی الارب). روشن. هویدا. ظاهر. مقابل نهان. باطن. مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده. لائح. نمایان. مظهر. (دهار). بیّن. ضحوک. (منتهی الارب). صرح. صادق. (منتهی الارب). مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی. معلوم. مشهود. وید. ضاحی. بدیده درآینده. عیان. جلی. پدید: گزندتو پیدا گزند منست دل دردمند تو بند منست. فردوسی. شب تار و شمشیر و گرد سپاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر. فردوسی. خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید. فردوسی. نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه ز بس تیغداران توران گروه. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر نه نامهربانیش پیدا نه مهر. فردوسی. که اویست پروردگار پدر وزویست پیدا بگیتی هنر. فردوسی. فریدون نه پیداست اندر جهان همان ایرج و تور و سلم از جهان. فردوسی. جهان گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه. فردوسی. بگشتند یکهفته گرد اندرش بجایی ندیدند پیدا درش. فردوسی. ز آواز اسپان و گرد سپاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. بدژ چون خبر شد که آمد سپاه جهان نیست پیدا ز گرد سیاه. فردوسی. نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار نه پیدا بتو دیدۀ شهریار. فردوسی. چو از شاه بشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن. فردوسی. ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. اثر نعمت و عنایت او بر همه کس چو بنگری پیداست. فرخی. از جملۀ میران جهان میر برادی پیداتر از آن است که در روی نکو خال. فرخی. بر کاخهای او اثر دولت قدیم پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار. فرخی. پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست. فرخی. قصۀ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که... مصطفی... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). تا رستخیز این شریعت (اسلام) خواهد بود هرروز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی)... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی). چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز ازوی. اسدی. چنین داد پاسخ که پیدا و راز یک است ایزد داور بی نیاز. اسدی. گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان. ناصرخسرو. همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا. ناصرخسرو. تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان. ناصرخسرو. درین پیداو نزدیکت ببین آن دور و پنهان را که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان. ناصرخسرو. گراز نور ظلمت نیاید چرا پس تو پیدایی و کردگار تو مضمر. ناصرخسرو. سه فرزند دارند پیدا و نهان از ایشان دو پیدا و دیگر مستر. ناصرخسرو. بود پیدابر اهل علم، اسرار ولی پوشیده گشت از چشم اغیار. ناصرخسرو. پیدات دیگرست و نهان دیگر باطن چو خار و ظاهر خرمایی. ناصرخسرو. ای کرده قال و قیل ترا شیدا هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا. ناصرخسرو. دار تن پیدای تو این عالم پیداست جان را که نهانست نهانست چنودار. ناصرخسرو. ترا بر جهانی جز این پر عجائب که پیداست اینجا دلیلست و برهان. ناصرخسرو. گه نرمم و گه درشت چون تیغ پیداست نهان و آشکارم. ناصرخسرو. چون بند کرد در تن پیدائی این جان کار جوی نه پیدا را. ناصرخسرو. پیدا چو تن تو است تنزیل تأویل درو چو جان مستر. ناصرخسرو. درین پیدا نهانی را چو دیدی برون رفت اشترت از چشم سوزن. ناصرخسرو. آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال. ناصرخسرو. ازین حور عین و قرین گشت پیدا حسین و حسن شین و سین محمد. ناصرخسرو. زان عزیزست آفتاب که او گاه پیدا و گاه ناپیداست. مسعودسعد. زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ شدست راز دل باغ سر بسر پیدا. مسعودسعد. و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند. خاقانی. آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من. خاقانی. ناله پیدا ازان کنم که غمت تب عشق از نهان برانگیزد. خاقانی. با مائی و ما را نئی، جانی از آن پیدا نه ای دانم کز آن ما نه ای، بر گو ازان کیستی. خاقانی. از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان. خاقانی. دبیرست خازن به اسرار پنهان وزیرست ضامن به اشکال پیدا. خاقانی. گر دیده داشتی و نداری بدیدنت زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی ؟ خاقانی. کشمکش جور در اعضا هنوز کن مکن عدل نه پیدا هنوز. نظامی. بسی پوشیده شد پنهان و پیدا نمیشد سر آن صورت هویدا. نظامی. پس چنین گفت او که ذرات جهان جمله در عشقند پیدا و نهان. عطار. حمله مان پیدا و ناپیداست باد جان فدای آنکه ناپیداست باد. مولوی. بیم آن است دمادم که برآرم فریاد صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند. سعدی. فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق در چشم تو پیداست که باب فتن است آن. سعدی. پیداست که سرپنجۀ ما را چه بود زور با ساعد و بازوی توانا که تو داری. سعدی. دردی که برآید از دل سعدی پیداست که آتشی است پنهانی. سعدی. چو روی پسر در پدر بود و قوم نهان خورد و پیدا بسر برد صوم. سعدی. مقام صالح و فاجر هنوز پیدانیست نظر بحسن معادست نی بحسن معاش. سعدی. برو علم یک ذره پوشیده نیست که پیدا و پنهان بنزدش یکیست. سعدی. زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را. سعدی. پیداست که امر و نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند. سعدی. پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام در تنگنای حلقۀ میدان بروز جنگ. سعدی. دو فتنه بیک قرینه برخاست پیداست که آخرالزمانست. سعدی. بگفت احوال ما برق جهانست دمی پیدا و دیگر دم نهانست. سعدی. که کشورگشایان مغفرشکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف. سعدی. و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمۀ لطیف است پیداست که از معده خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت. (سعدی گلستان). صفای هرچمن از روی باغبان پیداست. استسفار، پیدا و آشکار خواستن. اظهر، پیداتر، معلوم. معروف. خنیده: تو بگشای و بنمای بازو بمن نشان تو پیداست بر انجمن برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه. فردوسی. چو پیداست نامت بهندوستان بچین و بروم و بجادوستان. فردوسی. ، متمایز: آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز. فرخی. همچنان کز ستارگان خورشید خواجه پیداست از همه اقران. فرخی. از جملۀ میران جهان میر بر ادی پیداتر از آن است که در روی نکو خال. فرخی. مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ وحب. ناصرخسرو. پیدا بسخن باید ماندن که نماندست در عالم کس بی سخن پیدا پیدا. ناصرخسرو. سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. همه دانند که پیدا بود از عیسی خر. سیف اسفرنگ
واضح. (منتهی الارب). روشن. هویدا. ظاهر. مقابل نهان. باطن. مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده. لائح. نمایان. مظهر. (دهار). بَیَّن. ضحوک. (منتهی الارب). صرح. صادق. (منتهی الارب). مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی. معلوم. مشهود. وید. ضاحی. بدیده درآینده. عیان. جلی. پدید: گزندتو پیدا گزند منست دل دردمند تو بند منست. فردوسی. شب تار و شمشیر و گرد سپاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر. فردوسی. خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید. فردوسی. نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه ز بس تیغداران توران گروه. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر نه نامهربانیش پیدا نه مهر. فردوسی. که اویست پروردگار پدر وزویست پیدا بگیتی هنر. فردوسی. فریدون نه پیداست اندر جهان همان ایرج و تور و سلم از جهان. فردوسی. جهان گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه. فردوسی. بگشتند یکهفته گرد اندرش بجایی ندیدند پیدا درش. فردوسی. ز آواز اسپان و گرد سپاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. بدژ چون خبر شد که آمد سپاه جهان نیست پیدا ز گرد سیاه. فردوسی. نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار نه پیدا بتو دیدۀ شهریار. فردوسی. چو از شاه بشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن. فردوسی. ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. اثر نعمت و عنایت او بر همه کس چو بنگری پیداست. فرخی. از جملۀ میران جهان میر برادی پیداتر از آن است که در روی نکو خال. فرخی. بر کاخهای او اثر دولت قدیم پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار. فرخی. پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست. فرخی. قصۀ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که... مصطفی... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). تا رستخیز این شریعت (اسلام) خواهد بود هرروز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی)... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی). چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز ازوی. اسدی. چنین داد پاسخ که پیدا و راز یک است ایزد داور بی نیاز. اسدی. گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان. ناصرخسرو. همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا. ناصرخسرو. تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان. ناصرخسرو. درین پیداو نزدیکت ببین آن دور و پنهان را که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان. ناصرخسرو. گراز نور ظلمت نیاید چرا پس تو پیدایی و کردگار تو مضمر. ناصرخسرو. سه فرزند دارند پیدا و نهان از ایشان دو پیدا و دیگر مستر. ناصرخسرو. بود پیدابر اهل علم، اسرار ولی پوشیده گشت از چشم اغیار. ناصرخسرو. پیدات دیگرست و نهان دیگر باطن چو خار و ظاهر خرمایی. ناصرخسرو. ای کرده قال و قیل ترا شیدا هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا. ناصرخسرو. دارِ تن ِ پیدای تو این عالم پیداست جان را که نهانست نهانست چنودار. ناصرخسرو. ترا بر جهانی جز این پر عجائب که پیداست اینجا دلیلست و برهان. ناصرخسرو. گه نرمم و گه درشت چون تیغ پیداست نهان و آشکارم. ناصرخسرو. چون بند کرد در تن پیدائی این جان کار جوی نه پیدا را. ناصرخسرو. پیدا چو تن تو است تنزیل تأویل درو چو جان مستر. ناصرخسرو. درین پیدا نهانی را چو دیدی برون رفت اشترت از چشم سوزن. ناصرخسرو. آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال. ناصرخسرو. ازین حور عین و قرین گشت پیدا حسین و حسن شین و سین محمد. ناصرخسرو. زان عزیزست آفتاب که او گاه پیدا و گاه ناپیداست. مسعودسعد. زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ شدست راز دل باغ سر بسر پیدا. مسعودسعد. و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند. خاقانی. آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من. خاقانی. ناله پیدا ازان کنم که غمت تب عشق از نهان برانگیزد. خاقانی. با مائی و ما را نئی، جانی از آن پیدا نه ای دانم کز آن ما نه ای، بر گو ازان کیستی. خاقانی. از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان. خاقانی. دبیرست خازن به اسرار پنهان وزیرست ضامن به اشکال پیدا. خاقانی. گر دیده داشتی و نداری بدیدنت زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی ؟ خاقانی. کشمکش جور در اعضا هنوز کن مکن عدل نه پیدا هنوز. نظامی. بسی پوشیده شد پنهان و پیدا نمیشد سر آن صورت هویدا. نظامی. پس چنین گفت او که ذرات جهان جمله در عشقند پیدا و نهان. عطار. حمله مان پیدا و ناپیداست باد جان فدای آنکه ناپیداست باد. مولوی. بیم آن است دمادم که برآرم فریاد صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند. سعدی. فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق در چشم تو پیداست که باب فتن است آن. سعدی. پیداست که سرپنجۀ ما را چه بود زور با ساعد و بازوی توانا که تو داری. سعدی. دردی که برآید از دل سعدی پیداست که آتشی است پنهانی. سعدی. چو روی پسر در پدر بود و قوم نهان خورد و پیدا بسر برد صوم. سعدی. مقام صالح و فاجر هنوز پیدانیست نظر بحسن معادست نی بحسن معاش. سعدی. برو علم یک ذره پوشیده نیست که پیدا و پنهان بنزدش یکیست. سعدی. زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را. سعدی. پیداست که امر و نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند. سعدی. پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام در تنگنای حلقۀ میدان بروز جنگ. سعدی. دو فتنه بیک قرینه برخاست پیداست که آخرالزمانست. سعدی. بگفت احوال ما برق جهانست دمی پیدا و دیگر دم نهانست. سعدی. که کشورگشایان مغفرشکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف. سعدی. و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمۀ لطیف است پیداست که از معده خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت. (سعدی گلستان). صفای هرچمن از روی باغبان پیداست. استسفار، پیدا و آشکار خواستن. اظهر، پیداتر، معلوم. معروف. خنیده: تو بگشای و بنمای بازو بمن نشان تو پیداست بر انجمن برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه. فردوسی. چو پیداست نامت بهندوستان بچین و بروم و بجادوستان. فردوسی. ، متمایز: آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز. فرخی. همچنان کز ستارگان خورشید خواجه پیداست از همه اقران. فرخی. از جملۀ میران جهان میر بر ادی پیداتر از آن است که در روی نکو خال. فرخی. مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ وحب. ناصرخسرو. پیدا بسخن باید ماندن که نماندست در عالم کس بی سخن پیدا پیدا. ناصرخسرو. سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. همه دانند که پیدا بود از عیسی خر. سیف اسفرنگ
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سنث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اغرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوِت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سَنِث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اَغَرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالِح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید مُعْصَفَرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم ِ سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)