پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، عنصل، اشقیل، اسقیل
پیازِ دَشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، عُنصَل، اِشقیل، اِسقیل
پیغمبر، نبی اللّٰه، رسول، پیغامبر، پیمبر، وخشور، نبی، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی آنکه پیغامی از طرف کسی برای دیگری ببرد
پِیغَمبَر، نَبیَ اللّٰه، رَسول، پِیغامبَر، پیَمبَر، وَخشور، نَبی، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی آنکه پیغامی از طرف کسی برای دیگری ببرد
بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، مشک بید، پله، بهرامج، گربکو، گربه بید، بهرامه
بیدمِشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، مُشک بید، پَلِه، بَهرامَج، گُربَکو، گُربِه بید، بَهرامِه
کار پیماینده، اسم از پیمودن. کیله. (منتهی الارب). اندازه گیری. عمل پیمودن و اندازه کردن: ز هر مرز هر کس که دانا بدند به پیمایش اندر توانا بدند. فردوسی. میان دو صد چاهساری شگفت بپیمایش اندازه نتوان گرفت. فردوسی. مذارعه، به پیمایش بیع کردن. عذمذم، پیمایش تخمینی. (منتهی الارب) ، مساحت
کار پیماینده، اسم از پیمودن. کیله. (منتهی الارب). اندازه گیری. عمل پیمودن و اندازه کردن: ز هر مرز هر کس که دانا بدند به پیمایش اندر توانا بدند. فردوسی. میان دو صد چاهساری شگفت بپیمایش اندازه نتوان گرفت. فردوسی. مذارعه، به پیمایش بیع کردن. عذمذم، پیمایش تخمینی. (منتهی الارب) ، مساحت
گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطۀ سیاه باشد و رخنۀ کوچک، (صحاح الفرس)، سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد، سوسن آزاد، (فرهنگ اسدی)، سوسن آسمانگونی، گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانندخال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند، (اوبهی)، جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزادگویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، لوف الصغیر، پیغلوش، پیلگوش، رجوع به پیلگوش شود: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش، رودکی، یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید، کسائی، همه کوه چون تخت گوهر فروش ز سیسنبر و لاله و پیلغوش، اسدی، ، گل نیلوفر را نیز گویند، (برهان)، چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند، (برهان)، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند، (انجمن آرا)
گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطۀ سیاه باشد و رخنۀ کوچک، (صحاح الفرس)، سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد، سوسن آزاد، (فرهنگ اسدی)، سوسن آسمانگونی، گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانندخال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند، (اوبهی)، جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزادگویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، لوف الصغیر، پیغلوش، پیلگوش، رجوع به پیلگوش شود: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش، رودکی، یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید، کسائی، همه کوه چون تخت گوهر فروش ز سیسنبر و لاله و پیلغوش، اسدی، ، گل نیلوفر را نیز گویند، (برهان)، چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند، (برهان)، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند، (انجمن آرا)
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود: بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گویی که پر باز سفید است برگ آن منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده، کسائی، می خور کت باد نوش، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد، منوچهری، آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم، منوچهری، غنچه با چشم گاو چشم بناز مرغ با گوش پیلگوش براز، نظامی، شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی، نظامی، باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش، سیف اسفرنگی، بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن، سیف اسفرنگی، جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را کزآن جمال و فعال حبیب دریابی چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی، سلمان (از شرفنامه)، ، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)، که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام، قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) : از آن پیلگوشان برآورد جوش بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش، اسدی، پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه، اسدی، ، خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) : آفتابش پیلگوش خاکروب آسمانش گنبد خرگاه باد، ابوالفرج رونی، ، نام حلوائی است، (شرفنامه)
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود: بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گویی که پر باز سفید است برگ آن منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده، کسائی، می خور کِت باد نوش، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد، منوچهری، آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم، منوچهری، غنچه با چشم گاو چشم بناز مرغ با گوش پیلگوش براز، نظامی، شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی، نظامی، باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش، سیف اسفرنگی، بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن، سیف اسفرنگی، جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را کزآن جمال و فعال حبیب دریابی چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی، سلمان (از شرفنامه)، ، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)، که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام، قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) : از آن پیلگوشان برآورد جوش بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش، اسدی، پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه، اسدی، ، خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) : آفتابش پیلگوش خاکروب آسمانش گنبد خرگاه باد، ابوالفرج رونی، ، نام حلوائی است، (شرفنامه)
مقلوب پیلغوش و پیلغوش نیز مبدل پیلگوش (است که بجهت پهنی برگ آنرا بگوش پیل تشبیه کرده اند. (آنندراج). گلی است از جنس سوسن و آنرا سوسن آسمانگون خوانندو بر کنارهای آن خالهای سیاه و چینهای کوچک افتاده است. (برهان). لوف الصغیر. لوف. (انجمن آرا). گلی است از جنس سوسن آزاد که آنرا آسمان گون سوسن خوانند و بر کنارۀ او نقط سیاه باشد و رخنۀ کوچکی. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) ، خانه مورچه. (ناظم الاطباء) ، دهان و گوش. (ناظم الاطباء)
مقلوب پیلغوش و پیلغوش نیز مبدل پیلگوش (است که بجهت پهنی برگ آنرا بگوش پیل تشبیه کرده اند. (آنندراج). گلی است از جنس سوسن و آنرا سوسن آسمانگون خوانندو بر کنارهای آن خالهای سیاه و چینهای کوچک افتاده است. (برهان). لوف الصغیر. لوف. (انجمن آرا). گلی است از جنس سوسن آزاد که آنرا آسمان گون سوسن خوانند و بر کنارۀ او نقط سیاه باشد و رخنۀ کوچکی. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) ، خانه مورچه. (ناظم الاطباء) ، دهان و گوش. (ناظم الاطباء)
بیدمشک، شاه بید، بهرامه، مشک بید، بید طبری، و رجوع به ترکیبات بالا و بید مشک شود، یکی از هفده گونۀ بید که گربه بید نیز خوانندش، (شرفنامه منیری)، بمعنی بید مشک است و آنرا گربه بید نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان)
بیدمشک، شاه بید، بهرامه، مشک بید، بید طبری، و رجوع به ترکیبات بالا و بید مشک شود، یکی از هفده گونۀ بید که گربه بید نیز خوانندش، (شرفنامه منیری)، بمعنی بید مشک است و آنرا گربه بید نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان)
ناحیه ای است در ولایت آیدین و سنجاق صاروخان وشمال قضای مغنیسا و تابع مغنیساست، شامل 29 قریه و اراضی کوهستانی و جنگلی دارد. بمناسبت کثرت محصول پلاموط بچنین نام تسمیه شده است. (قاموس الاعلام ترکی)
ناحیه ای است در ولایت آیدین و سنجاق صاروخان وشمال قضای مغنیسا و تابع مغنیساست، شامل 29 قریه و اراضی کوهستانی و جنگلی دارد. بمناسبت کثرت محصول پلاموط بچنین نام تسمیه شده است. (قاموس الاعلام ترکی)
حوال، حول، حولیه، پیرامن، گرد، دور، گردامون، حریم، حوالی، اطراف، دورتادور، گرداگرد، دوروبر، اکناف، گردبرگرد: ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند، (تاریخ بیهقی ص 622)، فرمود که شما را نهی کردم و گفتم در پیرامون این درخت مگردید و متعابت سخن دشمن مکنید، (قصص الانبیاء ص 19)، و هر ستونی چندانست که دست پیرامون درنتواند آورد، (مجمل التواریخ والقصص)، و چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند، (مجمل التواریخ والقصص)، ماند ببهشت آن رخ گندم گونش عشاق چو آمدند پیرامونش خاقانی را نرفته بر گندم دست عمدا ز بهشت میکند بیرونش، خاقانی، او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر، خاقانی، فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند ... سعدی، طوف، طواف، طوفان، تطواف، پیرامون کعبه گشتن، (منتهی الارب)، عنان، عراق، طور، پیرامون سرای، طور، طوران، پیرامون چیزی گردیدن، استطاقه، پیرامون چیزی گشتن، کفاف الشی ٔ، پیرامون و کنارۀ هر چیزی، عرین، پیرامون سرای و شهر، عقوه، پیرامون و گرداگرد سرای، (منتهی الارب)
حوال، حول، حولیه، پیرامن، گرد، دور، گردامون، حریم، حوالی، اطراف، دورتادور، گرداگرد، دوروبر، اکناف، گردبرگرد: ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند، (تاریخ بیهقی ص 622)، فرمود که شما را نهی کردم و گفتم در پیرامون این درخت مگردید و متعابت سخن دشمن مکنید، (قصص الانبیاء ص 19)، و هر ستونی چندانست که دست پیرامون درنتواند آورد، (مجمل التواریخ والقصص)، و چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند، (مجمل التواریخ والقصص)، ماند ببهشت آن رخ گندم گونش عشاق چو آمدند پیرامونش خاقانی را نرفته بر گندم دست عمدا ز بهشت میکند بیرونش، خاقانی، او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر، خاقانی، فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند ... سعدی، طوف، طواف، طوفان، تطواف، پیرامون کعبه گشتن، (منتهی الارب)، عنان، عراق، طور، پیرامون سرای، طور، طوران، پیرامون چیزی گردیدن، استطاقه، پیرامون چیزی گشتن، کفاف الشی ٔ، پیرامون و کنارۀ هر چیزی، عرین، پیرامون سرای و شهر، عقوه، پیرامون و گرداگرد سرای، (منتهی الارب)
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز
آنکه واسطه ابلاغ (کتبی یا شفاهی) باشد رسول پیام آور، قاصد پیک برید، پیغمر پیغامبر وخشور نبی رسول: و درود بر پیامبر گزیده محمد مصطفی و بر اهل بیت و یاران وی. (دانشنامه. منطق 1)
آنکه واسطه ابلاغ (کتبی یا شفاهی) باشد رسول پیام آور، قاصد پیک برید، پیغمر پیغامبر وخشور نبی رسول: و درود بر پیامبر گزیده محمد مصطفی و بر اهل بیت و یاران وی. (دانشنامه. منطق 1)