باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشنگان، برای مثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)، کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشَنگان، برای مِثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)، کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
عمل جدا کردن کلوئیدهای داخل یک محلول از سایر مواد با کمک عشای نیمه تراوا، در پزشکی جدا کردن مواد سمی و زائد از خون با کمک دستگاهی ویژه، برای بیمارانی که نارسایی کلیوی دارند یا مسموم شده اند
عمل جدا کردن کلوئیدهای داخل یک محلول از سایر مواد با کمک عشای نیمه تراوا، در پزشکی جدا کردن مواد سمی و زائد از خون با کمک دستگاهی ویژه، برای بیمارانی که نارسایی کلیوی دارند یا مسموم شده اند
از اتباع است و معنی آن کالای کم و اندک بود، (جهانگیری)، چیز کم و اندک که به عربی بضاعت مزجات خوانند، (برهان) (غیاث اللغات) : چون به از جان نیست جان باشد عزیز چون به آمد نام جان شد چیزلیز، مولوی
از اتباع است و معنی آن کالای کم و اندک بود، (جهانگیری)، چیز کم و اندک که به عربی بضاعت مزجات خوانند، (برهان) (غیاث اللغات) : چون بِه ْ از جان نیست جان باشد عزیز چون بِه ْ آمد نام جان شد چیزلیز، مولوی
منسوب به پیازک. (برهان). برنگ پوست پیاز، سرخ پوست. برنگ سرخ پوست گونه ای از پیاز. - لعل پیازکی، لعلی باشد قیمتی. لعل سرخ بود قیمتی. (لغت نامۀ اسدی). لعل پیازی، نام لعلی است که از کانی خیزد که قریۀ پیازک نزدیک آن است. (جواهرنامه) .ابوریحان در الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: و ربما (نسبت اللعل) الی ما قاربها من القری و البقاع کالپیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک، لااتصال له بشی ٔ من ذکر البصل: لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤی. از چشم برده قاعده جزع معدنی وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی. عجمی گرگانی
منسوب به پیازک. (برهان). برنگ پوست پیاز، سرخ پوست. برنگ سرخ پوست گونه ای از پیاز. - لعل پیازکی، لعلی باشد قیمتی. لعل سرخ بود قیمتی. (لغت نامۀ اسدی). لعل پیازی، نام لعلی است که از کانی خیزد که قریۀ پیازک نزدیک آن است. (جواهرنامه) .ابوریحان در الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: و ربما (نسبت اللعل) الی ما قاربها من القری و البقاع کالپیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک، لااتصال له بشی ٔ من ذکر البصل: لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤی. از چشم برده قاعده جزع معدنی وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی. عجمی گرگانی
در شیمی طریقه ای برای جدا ساختن یک کولوئید ازجسمی که بحالت محلول واقعی است بوسیلۀ استعمال غشائی (طبیعی یا مصنوعی) که فقط نسبت به یکی از دو جسم قابل نفوذ است و جسم دیگر از آن عبور نمیکند، ذرات مادۀ محلول از غشاء میگذرند ولی ذرات کولوئید بعلت درشتی بوسیلۀ غشاء متوقف میشوند مثلا بدین وسیله میتوان محلول نمک یا قند را از محلول نشاسته (کولوئید) جدا کرد، اسباب اجرای دیالیز را دیالیزگر خوانند، (از دائره المعارف فارسی)
در شیمی طریقه ای برای جدا ساختن یک کولوئید ازجسمی که بحالت محلول واقعی است بوسیلۀ استعمال غشائی (طبیعی یا مصنوعی) که فقط نسبت به یکی از دو جسم قابل نفوذ است و جسم دیگر از آن عبور نمیکند، ذرات مادۀ محلول از غشاء میگذرند ولی ذرات کولوئید بعلت درشتی بوسیلۀ غشاء متوقف میشوند مثلا بدین وسیله میتوان محلول نمک یا قند را از محلول نشاسته (کولوئید) جدا کرد، اسباب اجرای دیالیز را دیالیزگر خوانند، (از دائره المعارف فارسی)
ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 19 هزارگزی باختر فریمان و 8 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بفریمان، دامنه، معتدل، دارای 8 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 19 هزارگزی باختر فریمان و 8 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بفریمان، دامنه، معتدل، دارای 8 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
منسوب به پیاز، آلوده به پیاز، برنگ پوست پیاز سرخ، برنگ پوست سرخ بعضی پیازها، پیازکی، چیزیکه رنگ پیاز داشته باشد چون لعل پیازی و اشک پیازی، (آنندراج)، - اشک پیازی، اشک خونین: تا چشم تو آراستۀ سرمۀ ناز است از دیدۀ عشاق دهد اشک پیازی، علی خراسانی، - پوست پیازی، سخت بی دوام و نازک، رجوع به پوست شود، - لعل پیازی، پیازکی، نوعی گوهر، نوعی لعل قیمتی، (برهان) : اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر، رضی نیشابوری، دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش، خاقانی، ، نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند، (برهان)، پیازکی، جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند، (فرهنگ نظام)
منسوب به پیاز، آلوده به پیاز، برنگ پوست پیاز سرخ، برنگ پوست سرخ بعضی پیازها، پیازکی، چیزیکه رنگ پیاز داشته باشد چون لعل پیازی و اشک پیازی، (آنندراج)، - اشک پیازی، اشک خونین: تا چشم تو آراستۀ سرمۀ ناز است از دیدۀ عشاق دهد اشک پیازی، علی خراسانی، - پوست پیازی، سخت بی دوام و نازک، رجوع به پوست شود، - لعل پیازی، پیازکی، نوعی گوهر، نوعی لعل قیمتی، (برهان) : اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر، رضی نیشابوری، دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش، خاقانی، ، نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند، (برهان)، پیازکی، جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند، (فرهنگ نظام)
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان: بپالیز چون برکشد سرو شاخ سر تاج خسرو برآید ز کاخ. فردوسی. یکی شارسان گردش اندر فراخ پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ. فردوسی. بدو گفت گوینده کای شهریار بپالیز گل نیست بی رنج خار. فردوسی. ستاره بریشان بنالد همی بپالیز گلبن ببالد همی. فردوسی. که گم شد ز پالیز سرو سهی پراکنده شد تخت شاهنشهی. فردوسی. پراکنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی. فردوسی. بگسترد کافور بر جای مشک گل ارغوان شد بپالیزخشک. فردوسی. ببالد بکردار سرو بلند بپالیز هرگز نگردد نژند. فردوسی. شهنشاه بیند پسند آیدش بپالیز سرو بلند آیدش. فردوسی. پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو. فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد. فردوسی. ز شادی دل خویش را نو کنم همه روی پالیز بی خو کنم. فردوسی. بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی. از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند. فردوسی. بپالیز چون برکشد سرو شاخ سرسبز شاخش برآید بکاخ. فردوسی. پر از نرگس و سیب و نار و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی. فردوسی. بفرمان ببردند پیروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت می و جام بردند و رامشگران بپالیز رفتند با مهتران. فردوسی. جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت بپالیز کینه درختی بکشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945). بپالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ. فردوسی. رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری. ، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) : همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین) دل مهتران پر شد از کین او شب تیره همواره گردان بدی بپالیزها یا بمیدان بدی. فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). پالیز میان پای او را پیوسته خیار کشته دیدم. ادیب صابر. آن خرسری که شعر سراید بلحن خر پالیزشاعران را گوید سر خرم. سوزنی. ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود. مولوی. خاک ما را ثانیاً پالیز کن هیچ من را بار دیگر چیز کن. مولوی. چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان: بپالیز چون برکشد سرو شاخ سر تاج خسرو برآید ز کاخ. فردوسی. یکی شارسان گردش اندر فراخ پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ. فردوسی. بدو گفت گوینده کای شهریار بپالیز گل نیست بی رنج خار. فردوسی. ستاره بریشان بنالد همی بپالیز گلبن ببالد همی. فردوسی. که گم شد ز پالیز سرو سهی پراکنده شد تخت شاهنشهی. فردوسی. پراکنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی. فردوسی. بگسترد کافور بر جای مشک گل ارغوان شد بپالیزخشک. فردوسی. ببالد بکردار سرو بلند بپالیز هرگز نگردد نژند. فردوسی. شهنشاه بیند پسند آیدش بپالیز سرو بلند آیدش. فردوسی. پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو. فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد. فردوسی. ز شادی دل خویش را نو کنم همه روی پالیز بی خو کنم. فردوسی. بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی. از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند. فردوسی. بپالیز چون برکشد سرو شاخ سرسبز شاخش برآید بکاخ. فردوسی. پر از نرگس و سیب و نار و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی. فردوسی. بفرمان ببردند پیروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت می و جام بردند و رامشگران بپالیز رفتند با مهتران. فردوسی. جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت بپالیز کینه درختی بکشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945). بپالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ. فردوسی. رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری. ، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خِضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) : همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین) دل مهتران پر شد از کین او شب تیره همواره گردان بدی بپالیزها یا بمیدان بدی. فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). پالیز میان پای او را پیوسته خیار کشته دیدم. ادیب صابر. آن خرسری که شعر سراید بلحن خر پالیزشاعران را گوید سر خرم. سوزنی. ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود. مولوی. خاک ما را ثانیاً پالیز کن هیچ من را بار دیگر چیز کن. مولوی. چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
منسوب به پیاز. آلوده به پیاز، برنگ پوست پیاز سرخ پیازکی. یا لعل پیازی. لعل پیازکی: دریا گند نارنگ از تیغ شاه گلگون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش. (خاقانی)، نوعی از گرز پیازک، جگر و شش گوسفند که با پیاز سرخ کنند و خورند. یا پوست پیازی. ورقه نازک روی پیاز، سخت بی دوام و نازک
منسوب به پیاز. آلوده به پیاز، برنگ پوست پیاز سرخ پیازکی. یا لعل پیازی. لعل پیازکی: دریا گند نارنگ از تیغ شاه گلگون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش. (خاقانی)، نوعی از گرز پیازک، جگر و شش گوسفند که با پیاز سرخ کنند و خورند. یا پوست پیازی. ورقه نازک روی پیاز، سخت بی دوام و نازک
در شیمی طریقه ای برای جدا ساختن یک کولرئیداز جسمی که بحالت محلول واقعی است بوسیله استعمال غشائی که فقط نسبت به یکی از دو جسم قابل نفوذ است و جسم دیگر از آن عبور نمیکند دیالیز گویند
در شیمی طریقه ای برای جدا ساختن یک کولرئیداز جسمی که بحالت محلول واقعی است بوسیله استعمال غشائی که فقط نسبت به یکی از دو جسم قابل نفوذ است و جسم دیگر از آن عبور نمیکند دیالیز گویند
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار