جدول جو
جدول جو

معنی پیا - جستجوی لغت در جدول جو

پیا
در لهجۀ لری: مرد کامل و رسیده و مجازاً بمعنی باارج و ارزنده، در تداول عامه، متمول، صاحب اعتبار، صاحب مکانت و منزلت، صاحب مقام و مرتبت: برای خود پیائی شد، برای خودش پیائی است
لغت نامه دهخدا
پیا
فلورستان، سرتیپ ایتالیائی، متولد در ’سکیلاس’ (1780- 1851 میلادی) ، برادرش، گیوم وطن پرست و سرتیپ (1782- 1855 میلادی). این دو برادر در حکومت آزادی خواه سال 1820 میلادی شرکت کردند
لغت نامه دهخدا
پیا
مرد کامل، با ارج ارزنده، متمول صاحب اعتبار: برای خود پیاپی شد
تصویری از پیا
تصویر پیا
فرهنگ لغت هوشیار
پیا
مرد کامل، باارج، ارزنده، متمول، صاحب اعتبار
تصویری از پیا
تصویر پیا
فرهنگ فارسی معین
پیا
پشت سر پی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیام
تصویر پیام
(پسرانه)
الهام، وحی، پیغام، الهام، وحی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیان
تصویر پیان
مست، بسیار مست، مست مست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیام
تصویر پیام
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶)
پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاز
تصویر پیاز
ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است
پیاز دشتی: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل، اسقیل
پیاز مغز تیره: قسمت مخروطی شکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانند ضربان قلب نقش دارد
پیاز مو: در علم زیست شناسی قسمتی از مو در پوست سر که مو را تغذیه می کند و باعث رشد آن می شود
پیاز موش: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
عنصل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
اشقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
اسقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
سوخ، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، بصل، دوفص، بصله، (منتهی الارب)، عنبره القدر، (منتهی الارب)، گیاهی خوردنی که حصۀ داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه روی هم هست، در قاموس کتاب مقدس آمده: نباتی است شبیه بزنبق که در مصر بسیارمیروید و پیاز مصری بواسطۀ بزرگی و نیکی طعم معروف است و بدین واسطه اسرائیلیان خوردن آن را بر من ّ و سلوی ترجیح میدادند، (قاموس کتاب مقدس) :
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن،
ابوالعباس عباسی،
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز،
ابوالقاسم مهرانی،
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز،
قطران،
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز،
ناصرخسرو،
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کرۀ پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر،
(از سندبادنامه)،
بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چومغزت نبود ای دوست،
عطار (اسرارنامه)،
چون پیازی تو جمله تو بر تو
گر تو بی تو شوی ترا بخشد،
عطار،
هست این راه بی نهایت دور
توی بر توی جمله مثل پیاز،
عطار،
سلب گرچه ده تو کند چون پیاز
شود کوفته زیر گرزت چو سیر،
کمال اسماعیل،
دست ناپاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچوسیرش برهنه گرداند،
کمال اسماعیل،
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز،
مولوی،
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی،
مولوی،
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز،
مولوی،
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز،
سعدی،
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست،
سعدی،
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر،
بسحاق اطعمه،
فریاد ز دست فلک شعبده باز
شهزاده بذلت و گدازاده بناز
نرگس زبرهنگی سر افکنده به پیش
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز،
؟
قزاح، پیاز و دیگر دیگ افزارفروش، (منتهی الارب)، بصل حرّیف، پیاز تندزبان گز، (از منتهی الارب)،
- امثال:
از سیر تا پیاز، بی استثناء،
از سیر تا پیاز برای کسی گفتن، بتمامه شرح دادن،
بن نگرفتن پیاز کسی، کونه نبستن آن، مجازاً به فایده و نتیجه نرسیدن کوششهای وی:
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سرچو سیر مرا،
سوزنی،
پیاز آدم هر جائی کونه نمی بندد، همیشه بخت یار نیست،
پیاز برای کسی یا بریش کسی خرد نکردن، نظیر تره خرد نکردن، اعتنائی ننمودن،
پیاز خوردن و صد تومان دادن،
پیاز کسی کونه کردن،منفعت یافتن و ترقی کردن درمال،
پیاز هم جزو میوه شد،
حرام خوردن آنهم پیاز،
کسی را ازنرخ پیاز خبر دادن، سزای کار زشت او را بدو دادن:
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز،
سوزنی،
نه سر پیازم نه ته پیاز، دخالتی در آن ندارم،
هم پیاز را خورده هم چوب را،
هم چوب میخورد هم پیاز و هم پول میدهد،
یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش باز شود،
- مثل پوست پیاز، بسیار ننک، سخت نازک،
- مثل پیاز، پوست بر پوست، همه پوست، بی مغز، درون تهی،
، کونۀ هر نوع گیاه که به کونۀپیاز خوردنی ماند، چون سنبل و عنصل و نرگس و زعفران و غیره، کونۀ بعض گیاهان چون لاله و سنبل و نرگس و جز آن، بصله، حصۀ زیرزمینی هر گیاه شبیه به ته پیازخوردنی چون نرگس و زنبق و جز آن: پیاز گل، کونۀ بوتۀ آن، پیاز تیره مغز، بصل النخاع، پیاز مغز،
لغت نامه دهخدا
مست، سکران، مست مست، طافح، لول، مست لایعقل، که سر از پای نشناسد
لغت نامه دهخدا
نام قضائی در سنجاق جبل برکت از ولایت آطن، این قضا بانضمام ناحیۀ یمورطه لق مشتمل بر 49 پارچه قریه است، اراضی آن از دامنه ها و سواحل تشکیل میشود و چند رشتۀ نهر کوچک از کوه فرومیریزد و قضا را آبیاری می کند، خاکش خوب و بس حاصلخیز و حبوبات و محصولاتش بیش ازاندازۀ احتیاج محلی است، جنگلها و مرکبات بسیار دارد و مقداری ابریشم صادر میکند، دو لنگرگاه موجود دراندرون قضا دارای اهمیت است وآثار عتیقۀ بسیار نیز دارد، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبۀ مرکز قضا و اسکله ای در سنجاق جبل برکت از ولایت آطن، در ساحل شرقی از خلیج اسکندرون و آن از قصبات باستانی است با آثار عتیقۀ بسیار، بازاری سرپوشیده از ابنیۀ مرحوم کوپرین محمد پاشا، یک باب رباط، یک باب مدرسه مشتمل بر 20 حجره و یک باب جامع، یک باب عمارت حکومتی، دو باب کلیسای مخصوص بارامنه و یونانیان دارد، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نام قومی است در کشور کامبوج، واقع در جهت شرقی هندوچین، در دهکده های متشکل از خانه های متفرق در بین جنگلها سکنی دارند وبوسیلۀ رؤسای خود اداره میشوند و اکثر زنانشان دوشوهر و بیشتر دارند و تنها دختران از ارث بهره میبرند و بجن و پری اعتقاد دارند، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیلۀ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب) :
نزد آن شاه زمین دادش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.
رودکی.
خرزاسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامۀ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
پیامیست از مرگ موی سفید
ببودن چه داری تو چندین امید.
فردوسی.
هم آنگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست.
فردوسی.
کجا خود پیام آرداز خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن.
فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
پیام درشت آوریدم بشاه
فرستنده پرخشم و من بیگناه.
فردوسی.
برآشفت از آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار.
فردوسی.
وز آن پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام.
فردوسی.
جهان بد به آرام زآن شادکام
ز یزدان بدو نوبنو بد پیام.
فردوسی.
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی بکردار غرنده میغ.
فردوسی.
بیامدسپهبد بکردار باد
بکاوس یکسر پیامش بداد.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
بیامد بنزدیک دستان سام
بیاورد از آن نامداران پیام.
فردوسی.
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد نزد مهتر برم.
فردوسی.
پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را.
فردوسی.
چو آمدفرستاده گفت این پیام
چو بشنید ازو مرد جوینده نام.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی.
برین نیز هر چند می بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم.
فردوسی.
از ایران یکی کهترم چون سمن
پیام آوریده بشاه یمن.
فردوسی.
چو بشنیددایه ز دختر پیام
سبک رفت و میزد بره تیز گام.
فردوسی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی ز من بر بشاه گزین.
فردوسی.
پیام بزرگان بخاقان بداد
دل شاه توران ازآن گشت شاد.
فردوسی.
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بودش پیام.
فردوسی.
پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد.
فردوسی.
پیام من این است سوی جهان
بنزد کهان و بنزد مهان.
فردوسی.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد
ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد.
ناصرخسرو.
ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام.
ناصرخسرو.
رو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
حکمت بشنو ز حجت ایرا کو
هرگز ندهد پیام درگاهی.
ناصرخسرو.
عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام.
ناصرخسرو.
گفتیی هریک رسولست از خدا
سوی ما و نورهاشان چون پیام.
ناصرخسرو.
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام.
انوری.
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.
عطار.
مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از تست
خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی.
خاقانی.
خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت منست.
خاقانی.
کآفتاب از پیام حالی زر
نکند با هزار ساله مسیر.
خاقانی.
جبریل که این پیام بشنید
جانی ستد از زبان کعبه.
خاقانی.
پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم
چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد.
خاقانی.
چشم براهم مرا از تو پیامی رسد
وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد.
خاقانی.
گاهی بدست خواب پیام خیال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست.
خاقانی.
آمد نفس صبح و سلامت برسانید
بوی توبیاورد و پیامت برسانید.
خاقانی.
پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد.
خاقانی.
پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.
خاقانی.
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد.
خاقانی.
پیام داد بدرگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا
آنروز کامدش ز رسول اجل پیام.
خاقانی.
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام.
نظامی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری بلیلی بگوی.
سعدی.
گر نیاید بگوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس.
سعدی.
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام.
مولوی.
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی
خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام.
سلمان ساوجی.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی.
حافظ.
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی.
حافظ.
جان بر قدمش بباید افشاند
پیکی که ازو دهد پیامی.
یغما.
آورد پیامی که ازان روز که رفتی
در خانه ما بیش نه دودست و نه چرغند.
؟ (از آنندراج).
، نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
میر شرف الدین. یکی از امرا و شعرای هندوستان. وفات 1166 هجری قمری (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام یکی از ایستگاههای راه آهن آذربایجان که بجای ایستگاه یام پذیرفته شده است. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پایاب که بن حوض و ته دریا باشد و به عربی قعر گویند. (برهان). پایاب. ته دریا. بن دریا. قعر.
- بی پیاب، بی پایاب، جائی که پا بقعر آن نرسد. (انجمن آرا).
، نهایت هرچیز، تاب و طاقت. (برهان). و رجوع به پایاب شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دهی از دهستان سوسن بخش ایزۀ شهرستان اهواز. واقع در 18 هزارگزی شمال ایزه. کوهستانی، گرمسیر، دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا گندم و جو. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیاب
تصویر پیاب
ته دریا، قعرآب، نهایت هرچیز، تاب وطاقت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است خوردنی که حصه داخل زمین آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و با طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه رویهم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیام
تصویر پیام
خبر و پیغام، پیغامی که بوسیله مکتوب ادا کنند، رسالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیان
تصویر پیان
مست مست مست طافح مستی که سر از پای نشناسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاب
تصویر پیاب
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پایاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیاز
تصویر پیاز
گیاه علفی از تیره سوسنی ها با برگ های نوک تیز گل های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است، دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه های نازک تو در توست
پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن
پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیام
تصویر پیام
((پَ))
خبر یا سخنی را به دیگری رساندن، سلام، درود، وحی، الهام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیان
تصویر پیان
مست مست، مستی که سر از پای نشناسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیام بر
تصویر پیام بر
وخشور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیامد
تصویر پیامد
سرانجام، نتیجه، عارضه، عاقبت
فرهنگ واژه فارسی سره
پیغام، سفارش، مطلب، نبا، یادداشت، الهام، وحی، درود، سلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ازلیم، بصل، صوغان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاز در خواب خوردن بر سه وجه است. اول: مال حرام، دوم: غیبت و سخن زشت. سوم: پشیمانی در کارها.
پیاز در خواب مال حرام است و سخن ناخوش و زشت، و اگر بیننده خواب مصلح و مستور است، به جهد خود را از خوردن حرام رفع کند. اگر بیننده خواب مصلح نباشد، دلیل که مال حرام جمع کند و پیوسته در وی سخنان زشت گویند، خاصه چون پیاز سرخ است. اگر پیاز پخته خورد، دلیل که سرانجام از حرام خوردن توبه کند و به خدای تعالی بازگردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مثل، مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
نفر بعدی، همکار بعدی، کمک ویاری
فرهنگ گویش مازندرانی
صوتی برای فراخواندن سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
تشنگی
دیکشنری اردو به فارسی