روبند، در آیین زردشتی پارچۀ پنبه ای سفید چهارگوشه که زردشتیان هنگامی که موبد در مقابل آتش مقدس اوستا می خواند و مراسم مذهبی به جا می آورد جلو دهان آویزان می کنند و بندهای آن را به پشت سر می بندند، برای مثال بشد بر تخت زر اردای ویراف / پنامی بر رخ و کستیش بر ناف (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - پنام) حرز، تعویذ، چشم پنام، دعایی که برای دفع چشم زخم بنویسند و با خود نگه دارند، پنهام، پنهان، پوشیده، برای مثال با اکابر به مجلس خلوت / گفتگوی پنام می خواهم (کمال الدین اسماعیل - رشیدی - پنام)
روبند، در آیین زردشتی پارچۀ پنبه ای سفید چهارگوشه که زردشتیان هنگامی که موبد در مقابل آتش مقدس اوستا می خواند و مراسم مذهبی به جا می آورد جلو دهان آویزان می کنند و بندهای آن را به پشت سر می بندند، برای مِثال بشد بر تخت زر اردای ویراف / پنامی بر رخ و کُستیش بر ناف (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - پنام) حرز، تعویذ، چشم پنام، دعایی که برای دفع چشم زخم بنویسند و با خود نگه دارند، پنهام، پنهان، پوشیده، برای مِثال با اکابر به مجلس خلوت / گفتگوی پنام می خواهم (کمال الدین اسماعیل - رشیدی - پنام)
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶) پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مِثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶) پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مِثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زهدان، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان
رَحِم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زَهدان، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان
مقابل ناکام: بر تو موکلند بدین دام روز و شب بایدت باز داد بناکام یا بکام. ناصرخسرو. - بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن: گل در بر و می در کف و معشوق بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست. حافظ. - بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن: یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم. سنایی. - بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن: آنکه دیوش بکام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد کند. نظامی (ملحقات ص 313). - بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن: خیز و مبوی ار بدست داری سنبل خیز و منوش ار بکام داری ساغر. قاآنی. - بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن: خود را بکام دشمن خود دید هر که او با دوستان تغافل دشمن نواز کرد. نظیری (از آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود. - بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن. - بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن. - بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن: نشنودی آن مثل که زند عامه مردن به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو. - بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) : بنام تو صد شهد شکر چشند حلاوت بکام تو کی درکشند. ظهوری (از آنندراج)
مقابل ناکام: بر تو موکلند بدین دام روز و شب بایدت باز داد بناکام یا بکام. ناصرخسرو. - بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن: گل در بر و می در کف و معشوق بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست. حافظ. - بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن: یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم. سنایی. - بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن: آنکه دیوش بکام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد کند. نظامی (ملحقات ص 313). - بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن: خیز و مبوی ار بدست داری سنبل خیز و منوش ار بکام داری ساغر. قاآنی. - بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن: خود را بکام دشمن خود دید هر که او با دوستان تغافل دشمن نواز کرد. نظیری (از آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود. - بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن. - بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن. - بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن: نشنودی آن مثل که زند عامه مردن به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو. - بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) : بنام تو صد شهد شکر چشند حلاوت بکام تو کی درکشند. ظهوری (از آنندراج)
در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت، کردۀ 29 آن عبارت است از جامه ای که در زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقرۀ 9 پنام در جزو اسلحه و لوازم یک مرد جنگی شمرده شده است. گذشته از این چند فقرات پنام در اوستا و کتب پهلوی عبارت است از دو قطعه پارچۀ سفید از جنس پنبه که به روی دهان آویخته با دو نوار بپشت سر گره میزنند. زرتشتیان ایران آن را روبند نامند. این پردۀ کوچک که بنا به توضیحات تفسیر پهلوی اوستا باید دو بند انگشت پائین تر ازدهان باشد در وقتی بکار برده میشود که مؤبد در مقابل آذر مقدس اوستا سروده مراسم دینی بجای می آورد. استعمال پنام برای این است که نفس و بخار دهن به عنصر مقدس نرسد. پنام از لوازم اتربانان (موبدان) است از هیچ جای اوستا مفهوم نمیشود که بهدینی هم باید آن رادر مراسم دینی بکار برد. در فرگرد 18 وندیداد در فقرۀ اول آمده است: ’چنین گفت اهورا مزدا در میان مردمان هست کسی که پنام بسته اما بندی از دین بمیان بسته ندارد و خود را بدروغ اتربان (موبد) مینامد. ای زرتشت پاک تو نباید که چنین کسی را اتربان بخوانی.’ درایران قدیم نیز کسی که بنزد شاه میرفت بایستی برای احترام و ادب پنام بیاویزد این طرز ادب در دربار پادشاهان چین هم معمول بوده است - انتهی. بلغت زند و پازند پارچه ای باشد چهارگوشه که در دو گوشۀ آن دو بند دوزند و متابعان زردشت در وقت خواندن زند و پازند و اوستا آن را بر روی خود بندند. (برهان قاطع). صاحبان فرهنگ رشیدی و جهانگیری گویند: گویا که پارچۀ چهارگوشه را بواسطۀ آنکه روی را پوشیده میدارد پنام نامیده اند (؟) : بشد بر تخت زر اردای ویراف پنامی بر رخ و کشتیش بر ناف. بهرام پژدو (از فرهنگ رشیدی). ، تعویذی باشد که به جهت دفع چشم زخم بکار آرند. (برهان قاطع). تعویذ بود که به جهت چشم زخم با خود دارند و آن را چشم پنام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). حرز. وقایه، آنچه برای چشم زخم کنند. (برهان قاطع). و من گمان میکنم که در بیت ذیل کلمه بنام که نسخه بدل آن نیز بیاد است همین پنام است: بنام طرۀ دل بند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. ، پوشیده. پنهان. (برهان قاطع). مخفف پنمام (پنهام ؟) بمعنی پنهان. (فرهنگ رشیدی) : با اکابر به مجلس خلوت گفتگوی پنام می خواهم. کمال اسماعیل (از رشیدی). - چشم پنام، حرز و تعویذ که از چشم زخم نگاهدارد: بتا نگارا ازچشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام. شهید بلخی
در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت، کردۀ 29 آن عبارت است از جامه ای که در زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقرۀ 9 پنام در جزو اسلحه و لوازم یک مرد جنگی شمرده شده است. گذشته از این چند فقرات پنام در اوستا و کتب پهلوی عبارت است از دو قطعه پارچۀ سفید از جنس پنبه که به روی دهان آویخته با دو نوار بپشت سر گره میزنند. زرتشتیان ایران آن را روبند نامند. این پردۀ کوچک که بنا به توضیحات تفسیر پهلوی اوستا باید دو بند انگشت پائین تر ازدهان باشد در وقتی بکار برده میشود که مؤبد در مقابل آذر مقدس اوستا سروده مراسم دینی بجای می آورد. استعمال پنام برای این است که نفس و بخار دهن به عنصر مقدس نرسد. پنام از لوازم اتربانان (موبدان) است از هیچ جای اوستا مفهوم نمیشود که بهدینی هم باید آن رادر مراسم دینی بکار برد. در فرگرد 18 وندیداد در فقرۀ اول آمده است: ’چنین گفت اهورا مزدا در میان مردمان هست کسی که پنام بسته اما بندی از دین بمیان بسته ندارد و خود را بدروغ اتربان (موبد) مینامد. ای زرتشت پاک تو نباید که چنین کسی را اتربان بخوانی.’ درایران قدیم نیز کسی که بنزد شاه میرفت بایستی برای احترام و ادب پنام بیاویزد این طرز ادب در دربار پادشاهان چین هم معمول بوده است - انتهی. بلغت زند و پازند پارچه ای باشد چهارگوشه که در دو گوشۀ آن دو بند دوزند و متابعان زردشت در وقت خواندن زند و پازند و اوستا آن را بر روی خود بندند. (برهان قاطع). صاحبان فرهنگ رشیدی و جهانگیری گویند: گویا که پارچۀ چهارگوشه را بواسطۀ آنکه روی را پوشیده میدارد پنام نامیده اند (؟) : بشد بر تخت زر اردای ویراف پنامی بر رخ و کشتیش بر ناف. بهرام پژدو (از فرهنگ رشیدی). ، تعویذی باشد که به جهت دفع چشم زخم بکار آرند. (برهان قاطع). تعویذ بود که به جهت چشم زخم با خود دارند و آن را چشم پنام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). حرز. وقایه، آنچه برای چشم زخم کنند. (برهان قاطع). و من گمان میکنم که در بیت ذیل کلمه بنام که نسخه بدل آن نیز بیاد است همین پنام است: بنام طرۀ دل بند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. ، پوشیده. پنهان. (برهان قاطع). مخفف پنمام (پنهام ؟) بمعنی پنهان. (فرهنگ رشیدی) : با اکابر به مجلس خلوت گفتگوی پنام می خواهم. کمال اسماعیل (از رشیدی). - چشم پنام، حرز و تعویذ که از چشم زخم نگاهدارد: بتا نگارا ازچشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام. شهید بلخی
زهدان. بچه دان. (برهان). بوکان. (جهانگیری). بوکام. (رشیدی). و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: بخاطر میرسد که این لفظ بوکام به بای موحده و واو باشد. - انتهی. لیکن صحیح بوکان است
زهدان. بچه دان. (برهان). بوکان. (جهانگیری). بوکام. (رشیدی). و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: بخاطر میرسد که این لفظ بوکام به بای موحده و واو باشد. - انتهی. لیکن صحیح بوکان است
پارچه ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود. پدام هم گویند
پارچه ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود. پدام هم گویند