چیزی در خور پوشیدن. که توان پوشید. آنچه که پوشیدن را سزد. لایق پوشیدن. هر چه پوشیده شود، جامه. لباس. پوشاک. کسوه: گفتند شاها هر یکی (از فیل گوشان) چند گزی اند. برهنه و دو گوش دارند چون گوش فیل، نه افکندنی دارند و نه پوشیدنی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. ببخشید (خسرو پرویز) بر فیلسوفان روم برفتند شادان از آن مرز و بوم. فردوسی. بدرویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز افکندنی ز گستردنی هم ز آکندنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی و گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افکندنی هم پراکندنی. فردوسی. نه افکندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی یا ز گستردنی همه بی نیازیم و ازخوردنی. فردوسی. مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار و نهان. فردوسی. فرستاد هر گونه ای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. همه کار مردم نبودی ببرگ که پوشیدنیشان همی بود برگ. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز آکندنی ز هر سو بیاورد آوردنی. فردوسی. هر آنچش ببایست از خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و افکندنی ز گستردنی و پراکندنی. فردوسی. ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی. فردوسی. از او (کیومرث) اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش. فردوسی. ، درخور نهفتن. نهفتنی. سزاوار پنهان کردن. پنهان کردنی
چیزی در خور پوشیدن. که توان پوشید. آنچه که پوشیدن را سزد. لایق پوشیدن. هر چه پوشیده شود، جامه. لباس. پوشاک. کسوه: گفتند شاها هر یکی (از فیل گوشان) چند گزی اند. برهنه و دو گوش دارند چون گوش فیل، نه افکندنی دارند و نه پوشیدنی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. ببخشید (خسرو پرویز) بر فیلسوفان روم برفتند شادان از آن مرز و بوم. فردوسی. بدرویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز افکندنی ز گستردنی هم ز آکندنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی و گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افکندنی هم پراکندنی. فردوسی. نه افکندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی یا ز گستردنی همه بی نیازیم و ازخوردنی. فردوسی. مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار و نهان. فردوسی. فرستاد هر گونه ای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. همه کار مردم نبودی ببرگ که پوشیدنیشان همی بود برگ. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز آکندنی ز هر سو بیاورد آوردنی. فردوسی. هر آنچش ببایست از خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و افکندنی ز گستردنی و پراکندنی. فردوسی. ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی. فردوسی. از او (کیومرث) اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش. فردوسی. ، درخور نهفتن. نهفتنی. سزاوار پنهان کردن. پنهان کردنی
پژمرده شدن. پژمرده کردن، درهم شدن. درهم آمیختن. پریشان شدن. تداخل: یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر. مولوی (از فرهنگ جهانگیری در لغت پژولش). ، نرم شدن. (مؤید الفضلاء از فرهنگ خطی) ، نصیحت کردن. (برهان قاطع) ، جستجو و بازپرسی وتفحص کردن. (برهان قاطع)
پژمرده شدن. پژمرده کردن، درهم شدن. درهم آمیختن. پریشان شدن. تداخل: یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر. مولوی (از فرهنگ جهانگیری در لغت پژولش). ، نرم شدن. (مؤید الفضلاء از فرهنگ خطی) ، نصیحت کردن. (برهان قاطع) ، جستجو و بازپرسی وتفحص کردن. (برهان قاطع)
پژوهش کرده. بازجسته. کاویده: سخن شد پژوهیده از هر دری ز شاهی و تاج و ز هر کشوری. فردوسی. ، خردمند. عاقل. دانا. زیرک: پژوهیده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت. فردوسی. بعض فرهنگها معانی فوق را آورده و بیت مذکور را هم شاهد آن قرار داده اند لیکن هم معنی و هم شعر درست نمی نماید
پژوهش کرده. بازجسته. کاویده: سخن شد پژوهیده از هر دری ز شاهی و تاج و ز هر کشوری. فردوسی. ، خردمند. عاقل. دانا. زیرک: پژوهیده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت. فردوسی. بعض فرهنگها معانی فوق را آورده و بیت مذکور را هم شاهد آن قرار داده اند لیکن هم معنی و هم شعر درست نمی نماید
پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر: چنین گفت پرسنده را راهجوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی. فردوسی. یکایک ز ایران سر اندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید. فردوسی. بسی رایزن موبد نیکرای پژوهید و آورد بازی بجای. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. پژوهید بسیار و پرسید چند نیامد ز خوبان کس او را پسند. فردوسی. چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا برچه آید ببن. فردوسی. گمانی چنان برد کو را پدر پژوهد همی تا چه دارد بسر. فردوسی. سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید کس را نیافت. فردوسی. ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه از ایدر برو پیش زال و پژوه. فردوسی. جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای. منوچهری. در پژوهیدن اسرار علوم شوی از کاهلی آخر محروم. مؤیدالدین. ، طلب کردن: بدو گفت اگر نیستش بهره زین نه دانش پژوهد نه آئین و دین. فردوسی. ، پرسیدن به جد. (فرهنگ اوبهی) ، خواستن. (برهان قاطع). - با یکدیگر پژوهیدن علم، مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد
پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر: چنین گفت پرسنده را راهجوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی. فردوسی. یکایک ز ایران سر اندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید. فردوسی. بسی رایزن موبد نیکرای پژوهید و آورد بازی بجای. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. پژوهید بسیار و پرسید چند نیامد ز خوبان کس او را پسند. فردوسی. چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا برچه آید ببن. فردوسی. گمانی چنان برد کو را پدر پژوهد همی تا چه دارد بسر. فردوسی. سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید کس را نیافت. فردوسی. ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه از ایدر برو پیش زال و پژوه. فردوسی. جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای. منوچهری. در پژوهیدن اسرار علوم شوی از کاهلی آخر محروم. مؤیدالدین. ، طلب کردن: بدو گفت اگر نیستش بهره زین نه دانش پژوهد نه آئین و دین. فردوسی. ، پرسیدن به جِد. (فرهنگ اوبهی) ، خواستن. (برهان قاطع). - با یکدیگر پژوهیدن ِ علم، مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد