جدول جو
جدول جو

معنی پژمریدن - جستجوی لغت در جدول جو

پژمریدن
پژمردن، افسرده شدن، اندوهگین شدن، در هم کشیده و پلاسیده شدن، پژمرده شدن
تصویری از پژمریدن
تصویر پژمریدن
فرهنگ فارسی عمید
پژمریدن
(گَ مُ سَ دی دَ)
پژمردن. پژمرده شدن:
ندانم چه چشم بد آمد بر اوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی.
فردوسی.
بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی
چرا پژمریدت دو گلبرگ روی.
فردوسی.
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگرئی بی دیدگان و بازخندی بی دهن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
پژمریدن
پژمردن
تصویری از پژمریدن
تصویر پژمریدن
فرهنگ لغت هوشیار
پژمریدن
((پَ مُ دَ))
افسردن، غمناک شدن، پلاسیده شدن، بی رونق، پژمردن
تصویری از پژمریدن
تصویر پژمریدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
افسرده شدن، اندوهگین شدن، در هم کشیده و پلاسیده شدن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمراندن
تصویر پژمراندن
پژمرده ساختن، برای مثال همی پژمراند رخ ارغوان / کند تیره دیدار روشن روان (فردوسی - ۱/۱۱۵)، افسرده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
پروردن، پروراندن، پرورش دادن، تربیت کردن، فربه ساختن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرمخیدن
تصویر پرمخیدن
برمخیدن، خودسری و نافرمانی کردن، از پدر و مادر نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژوهیدن
تصویر پژوهیدن
جستجو کردن، تفحص کردن، تحقیق کردن، خواستن، طلب کردن، بازجستن، جویا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمریده
تصویر پژمریده
پژمرده، برای مثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی - ۵۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژیریدن
تصویر آژیریدن
هشیار کردن، آگاه ساختن، آگاهانیدن، بانگ زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژولیدن
تصویر پژولیدن
وژولیدن، پژمرده شدن، درهم شدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، برهم خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ تَ نِ دَ)
عاق شدن. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(گَ مُ سَ چَ / چِ دَ)
پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامۀ اسدی). الواء. ذب ّ. ذبوب. ذوی. ذبول. ذبل. کبو. کبو. ذأو. ذأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن:
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ.
فردوسی.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.
فردوسی.
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان.
فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.
فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.
فردوسی.
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.
فردوسی.
چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش.
فردوسی.
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.
فردوسی.
از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.
فردوسی.
چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.
فردوسی.
ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است.
فردوسی.
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان.
فردوسی.
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای.
فردوسی.
هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم.
فردوسی.
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.
فردوسی.
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد.
فردوسی.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.
فردوسی.
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد.
مسعودسعد.
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
سنائی.
، تبه گونه شدن. دگرگونه شدن:
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من.
فردوسی.
، بی رونق شدن:
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی
’این گنبد گردان که برآورد بدین سان’.
ناصرخسرو.
پژمردن یک مصدر بیش ندارد
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ دَ / دِ)
روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذبب. ذباب:
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
از این دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده برگ و بار.
فردوسی.
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید.
فردوسی.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
چو کشتی بود مهرش پژمریده
امید از آب و از باران بریده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ دَ / دِ)
قابل پژمریدن. که تواند پژمریدن. که باید پژمردن او را
لغت نامه دهخدا
تصویری از پژمراندن
تصویر پژمراندن
افسرده کردن غمناک ساختن، خشک ساختن اذبال
فرهنگ لغت هوشیار
پژمرده شدن، پریشان گردیدن، در هم شدن، نرم گردیدن، پژمرده کردن، در هم آمیختن، تفحص کردن باز پرسیدن، نصیحت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوهیدن
تصویر پژوهیدن
تفحص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمرانیدن
تصویر پژمرانیدن
افسرده کردن غمناک ساختن، خشک ساختن اذبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژیریدن
تصویر آژیریدن
هشیاروآگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمریدنی
تصویر پژمریدنی
که بتواند پژمریدن قابل پژمریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
افسرده شدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمریده
تصویر پژمریده
پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
تیمار کردن، بار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشوریدن
تصویر پشوریدن
نفرین کردن، لعن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمریدگی
تصویر پژمریدگی
چگونگی پژمریده حالت آنچه پژمرده شده باشد پژمردگی پژمرده شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمردنی
تصویر پژمردنی
افسردنی قابل پژمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
((پَ مُ دَ))
افسردن، غمناک شدن، پلاسیده شدن، بی رونق، پژمریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژیریدن
تصویر آژیریدن
((دَ))
هوشیار کردن، خبردار کردن، فریاد زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
((پَ وَ دَ))
پروردن، تغذیه، حمایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشوریدن
تصویر پشوریدن
((پُ دَ))
نفرین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرمخیدن
تصویر پرمخیدن
((پَ مَ دَ))
برمخیدن، عاق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژوهیدن
تصویر پژوهیدن
((پِ دَ))
جست و جو کردن، بازپرسیدن، خواستن، طلب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژولیدن
تصویر پژولیدن
((پِ دَ))
پژمرده کردن، رنجه کردن، نرم گردیدن، پژولانیدن
فرهنگ فارسی معین