پژمردن. پژمرده شدن: ندانم چه چشم بد آمد بر اوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی چرا پژمریدت دو گلبرگ روی. فردوسی. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگرئی بی دیدگان و بازخندی بی دهن. منوچهری
پژمردن. پژمرده شدن: ندانم چه چشم بد آمد بر اوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی چرا پژمریدت دو گلبرگ روی. فردوسی. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگرئی بی دیدگان و بازخندی بی دهن. منوچهری
پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامۀ اسدی). الواء. ذب ّ. ذبوب. ذوی. ذبول. ذبل. کبو. کبو. ذأو. ذأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن: چو دانست کامد بنزدیک مرگ بپژمرد خواهدهمی سبز برگ. فردوسی. چو آن کرده شد روز برگشت و بخت بپژمرد برگ کیانی درخت. فردوسی. پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زآب گنده سمن. فردوسی. چو خاقان چین آن سخنها شنید بپژمرد و شد چون گل شنبلید. فردوسی. چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد تنگ و تیره روان. فردوسی. چو بشنید گفتار کارآگهان بپژمرد شاداب شاه جهان. فردوسی. چو برخواند آن نامه را شهریار بپژمرد از آن لشکر بیشمار. فردوسی. چو موبد ز شاه این سخنها شنید بپژمرد و لب را بدندان گزید. فردوسی. بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر. فردوسی. چو سال اندر آمد بهشتاد و شش بپژمرد سالار خورشیدفش. فردوسی. سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردنفراز. فردوسی. از آن ماند بهرام یل در شگفت بپژمرد و اندیشه اندر گرفت. فردوسی. چو برزوی جنگ آور او را بدید بپژمرد در جای و دم درکشید. فردوسی. ترا زین جهان روز برخوردن است نه هنگام تیمار و پژمردن است. فردوسی. غمی گشت قیصر ز گفتارشان بپژمرد از آن تیره بازارشان. فردوسی. بپژمرد و برخاست لرزان ز جای همانگه بزین اندر آورد پای. فردوسی. هراسان شد از اژدها شاه جم دلش پژمریده روان نیز هم. فردوسی. فروماند مانی ز گفتار اوی بپژمرد شاداب بازار اوی. فردوسی. که هرکس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد. فردوسی. بپژمرد چون مار در ماه دی تنش سست و رخساره همرنگ نی. فردوسی. ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ. فردوسی. تا چو گل در چمن بپژمردی رویش از خون دیده گلگون شد. مسعودسعد. کشت شد خشک اگر نبارد میغ ملک پژمرد اگر نخندد تیغ. سنائی. ، تبه گونه شدن. دگرگونه شدن: دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من. فردوسی. ، بی رونق شدن: پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی ’این گنبد گردان که برآورد بدین سان’. ناصرخسرو. پژمردن یک مصدر بیش ندارد
پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامۀ اسدی). اِلواء. ذَب ّ. ذُبوب. ذَوی. ذبول. ذبل. کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن: چو دانست کامد بنزدیک مرگ بپژمرد خواهدهمی سبز برگ. فردوسی. چو آن کرده شد روز برگشت و بخت بپژمرد برگ کیانی درخت. فردوسی. پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زآب گنده سمن. فردوسی. چو خاقان چین آن سخنها شنید بپژمرد و شد چون گل شنبلید. فردوسی. چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد تنگ و تیره روان. فردوسی. چو بشنید گفتار کارآگهان بپژمرد شاداب شاه جهان. فردوسی. چو برخواند آن نامه را شهریار بپژمرد از آن لشکر بیشمار. فردوسی. چو موبد ز شاه این سخنها شنید بپژمرد و لب را بدندان گزید. فردوسی. بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر. فردوسی. چو سال اندر آمد بهشتاد و شش بپژمرد سالار خورشیدفش. فردوسی. سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردنفراز. فردوسی. از آن ماند بهرام یل در شگفت بپژمرد و اندیشه اندر گرفت. فردوسی. چو برزوی جنگ آور او را بدید بپژمرد در جای و دم درکشید. فردوسی. ترا زین جهان روز برخوردن است نه هنگام تیمار و پژمردن است. فردوسی. غمی گشت قیصر ز گفتارشان بپژمرد از آن تیره بازارشان. فردوسی. بپژمرد و برخاست لرزان ز جای همانگه بزین اندر آورد پای. فردوسی. هراسان شد از اژدها شاه جم دلش پژمریده روان نیز هم. فردوسی. فروماند مانی ز گفتار اوی بپژمرد شاداب بازار اوی. فردوسی. که هرکس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد. فردوسی. بپژمرد چون مار در ماه دی تنش سست و رخساره همرنگ نی. فردوسی. ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ. فردوسی. تا چو گل در چمن بپژمردی رویش از خون دیده گلگون شد. مسعودسعد. کشت شد خشک اگر نبارد میغ ملک پژمرد اگر نخندد تیغ. سنائی. ، تبه گونه شدن. دگرگونه شدن: دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من. فردوسی. ، بی رونق شدن: پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی ’این گنبد گردان که برآورد بدین سان’. ناصرخسرو. پژمردن یک مصدر بیش ندارد
روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذبب. ذباب: چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. از این دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی. گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید. فردوسی. روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو
روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذَبِب. ذباب: چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. از این دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی. گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید. فردوسی. روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو