دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
در تداول عامه، مرد ناکس و فرومایه را گویند. صحیح آن زحلوط است. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 582 شود، تپۀ بلند سراشیب. (از دزی ج 1 ص 482) (از محیط المحیط)
در تداول عامه، مرد ناکس و فرومایه را گویند. صحیح آن زحلوط است. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 582 شود، تپۀ بلند سراشیب. (از دزی ج 1 ص 482) (از محیط المحیط)
روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذبب. بی طراوت: هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. گیاهان ز خشک و ز تر برگزید ز پژمرده و هرچه رخشنده دید. فردوسی. چو اندر کنارش پسر مرده شد گل زندگانیش پژمرده شد. فردوسی. بهاری بدی چون نگار بهشت نمانی کنون جز بپژمرده کشت. اسدی. هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). روضۀ مکارم پژمرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان) و گاه پژمرده. (گلستان) ، پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل: به ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. تو در جنگ مردان بسنده نه ای که پژمردۀ هیچ زنده نه ای. فردوسی. همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود. فردوسی. چنان گشته بی خواب و پژمرده ام توگوئی که من زندۀ مرده ام. فردوسی. ورا دید پژمرده رنگ رخان بدیبای زربفت برداده جان (کذا). فردوسی. دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود. فردوسی. چو دانا رخ شاه پژمرده دید روانش بدرد اندر آزرده دید. فردوسی. برادر چو طلحند را مرده یافت رخ لشکر از درد پژمرده یافت. فردوسی. چو باشد کجا باشد آن روزگار که پژمرده گردد رخ شهریار. فردوسی. تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی. ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. وزآن پس بروی سپه بنگرید سپه را همی گونه پژمرده دید. فردوسی. کند تازه پژمرده کام ترا برآرد بخورشید نام ترا. فردوسی. چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا. ناصرخسرو. - پژمرده دل، افسرده. خسته دل. اندوهگن. پژمان
روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذَبِب. بی طراوت: هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. گیاهان ز خشک و ز تر برگزید ز پژمرده و هرچه رخشنده دید. فردوسی. چو اندر کنارش پسر مرده شد گل زندگانیش پژمرده شد. فردوسی. بهاری بدی چون نگار بهشت نمانی کنون جز بپژمرده کشت. اسدی. هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). روضۀ مکارم پژمرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان) و گاه پژمرده. (گلستان) ، پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل: به ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. تو در جنگ مردان بسنده نه ای که پژمردۀ هیچ زنده نه ای. فردوسی. همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود. فردوسی. چنان گشته بی خواب و پژمرده ام توگوئی که من زندۀ مرده ام. فردوسی. ورا دید پژمرده رنگ رخان بدیبای زربفت برداده جان (کذا). فردوسی. دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود. فردوسی. چو دانا رخ شاه پژمرده دید روانش بدرد اندر آزرده دید. فردوسی. برادر چو طلحند را مرده یافت رخ لشکر از درد پژمرده یافت. فردوسی. چو باشد کجا باشد آن روزگار که پژمرده گردد رخ شهریار. فردوسی. تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی. ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. وزآن پس بروی سپه بنگرید سپه را همی گونه پژمرده دید. فردوسی. کند تازه پژمرده کام ترا برآرد بخورشید نام ترا. فردوسی. چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا. ناصرخسرو. - پژمرده دل، افسرده. خسته دل. اندوهگن. پژمان