الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غرویزن، تنگ بیز، تنک بیز، پریزن، پرویزن، چاولی، گربال، آردبیز، منخل، غربیل، موبیز، پرویز، غربال سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، پروز، پراویز، فرویز فریاد، نعره
اَلَک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گَردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غَرویزَن، تُنُگ بیز، تُنُک بیز، پَریزَن، پَرویزَن، چاولی، گَربال، آردبیز، مُنخُل، غَربیل، موبیز، پَرویز، غَربال سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، پروز، پراویز، فرویز فریاد، نعره
پولک، فلس سکۀ مسین کم ارزش که در زمان ساسانیان رایج بوده، پول فلزی بسیار کم ارزش، سکۀ کم بها، پول خرد کم ارزش، فلس، پرپره، پاپاسی، پول سیاهبرای مثال سخن تا نگویی به دینار مانی / ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی (ناصرخسرو - ۱۷)
پولک، فلس سکۀ مسین کم ارزش که در زمان ساسانیان رایج بوده، پول فلزی بسیار کم ارزش، سکۀ کم بها، پول خرد کم ارزش، فَلس، پَرپَرِه، پاپاسی، پولِ سیاهبرای مِثال سخن تا نگویی به دینار مانی / ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی (ناصرخسرو - ۱۷)
ناچیز. لاشی ٔ: جان پرمایه همی چون بفروشی به نچیز چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی. ناصرخسرو. ، معدوم. فانی. عدم: مپندار جان را که گردد نچیز که هرگز نچیز او نگردد بنیز. اسدی. در تمام معانی رجوع به ناچیز شود
ناچیز. لاشی ٔ: جان پرمایه همی چون بفروشی به نچیز چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی. ناصرخسرو. ، معدوم. فانی. عدم: مپندار جان را که گردد نچیز که هرگز نچیز او نگردد بنیز. اسدی. در تمام معانی رجوع به ناچیز شود
شی ٔ، (منتهی الارب) (دهار)، پدیده، تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را: نباید جز آن چیز کاندر خورد، دقیقی، ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پر آمد قفیز، فردوسی، خوبتر چیز در جهان سخن است خلق آن خواجه خوبتر ز سخن، فرخی، از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود، سنائی، چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی، ناصرخسرو هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی، (کیمیای سعادت)، و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید، (کلیله و دمنه)، گرچه دارم هم از مکارم تو همه چیز ای ستوده در همه چیز، انوری، این دو چیزم بر گناه انگیختند بخت نافرجام و عقل ناتمام، سعدی (گلستان)، - امثال از این چیزها قبر آقا درست نمیشود، - چیزی را بچیزی نفروختن، شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن: نخواهم من از رومیان باژ نیز بنفروشم این رنجها را بچیز، فردوسی، ، مال، ثروت، خواسته، هستی، دارائی، ملک، مایملک، متعلقات: بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند از او چیز او، رودکی، ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی، بوشکور، مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود، (ترجمه طبری بلعمی)، ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف کامروز مرا اندک بسیار نماید، دهقان علی شطرنجی، ز چیز کسان دور دارید دست بی آزار باشید و یزدان پرست، فردوسی، اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز، فردوسی، مروت نپاید اگر چیز نیست همان جاه نزد کست نیز نیست، فردوسی، بچیز تو اوساز مهمان کند دل مرد آزاده خندان کند، فردوسی، از ایشان فراوان بکشتند نیز گرفتند از مرز بسیار چیز، فردوسی، جان و دل من آن خواجه ست و تو چنگ به چیز خواجه اندر زدی، فرخی، مکن زو یاد اگر چه مهربانست کجا چیز کسان زآن کسانست، مرا ویس است چشم و روشنائی فزون ازجان و چیز پادشاهی، (ویس و رامین)، مکن دزدی وچیز دزدان مخواه تن از طمع مفکن به زندان و چاه، اسدی، بر مردم کاروان رفت شاد جدا چیز هرکس بدو باز داد، اسدی (گرشاسب نامه)، بزرگی ترا شاه مهراج داد کت او رنج و چیز و که ات تاج داد، اسدی، تن و جان بود چیز را مایه دار چو جان شد، بود چیز، ناید بکار، اسدی، آتش و چیز حرام هردو یکیست خاله گفت از محمد البجلی، ناصرخسرو چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز، مسعودسعد، نانت ندهندتا نباشی سگ بشکنندت اگر نداری چیز، مسعودسعد، در غم چیز دل نیاویزم بدم حرص تن نرنجانم، مسعودسعد، و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه خویش بازفرستاد، (مجمل التواریخ والقصص)، مرد دین باش و مال را یله کن چیز دنیا بجملگی خله کن، سنائی، پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت بچیز، سنائی، باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت، (تاریخ سیستان)، چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست، خاقانی، داد خاقان خراج و دختر و چیز حمل دینار و گنج گوهر نیز، نظامی (هفت پیکر)، نهانی بخواهندگان چیز ده که خشنودی ایزد از چیز به، نظامی، بتولای خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد، نظامی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، شهری است پرکرشمۀ خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم، حافظ، به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست، صائب، - از چیز کسان بی نیاز بودن، چشم به مال غیر نداشتن، از مال غیر بی نیاز بودن: ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز، فردوسی، - با چیز، چیزدار، مالدار، متمول، ملی، ثروتمند، مقابل بی چیز و نادار، - بچیز، باچیز، مالدار، ثروتمند، متمول: همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز، فردوسی، - بهره از چیز داشتن، توانگر بودن، از ثروت و مال بی نیاز بودن: ولیکن ندارند بهره ز چیز ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز، فردوسی، - بی چیز، نیازمند، محتاج، فقیر، نادار: ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی، سعدی (طیبات)، - چیز بر مردم قسمت کردن، توزیع، (لغت ابوالفضل بیهقی)، سرشکن کردن، - چیز به کسی بخشیدن، انفاق کردن، عطا دادن: به درویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشهای بسیار نیز، فردوسی، فراوانش بستود و بخشید چیز بسی بر منش آفرین کرد نیز، فردوسی، - چیز به کسی دادن، مال بخشیدن به کسی، عطا دادن: گهر دادش و چیز چندان زگنج که ماند از شمارش مهندس به رنج، اسدی، - چیزدار، متمول، ثروتمند، دارا، مالدار، ملی، - چیز دیدن، مشاهده کردن چیز، شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئلۀ موافق طبع داشته باشد: جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب، فردوسی، - چیزمیز، اندک و قلیل، (آنندراج)، چیز اندک، بضاعت مزجات، - چیزی در وقت پیدا کرده، وظیفه، (لغت ابوالفضل بیهقی)، - دست از چیز کسان کوته کردن، به مال کسان دست درازی نکردن، طمع نکردن به مال کسی: ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم، فردوسی، ، آفریده، مخلوق، موجود، هرچه هستی داشته باشد: پدید آمداز دو چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز، فردوسی، به گیتی در از زندگان چیز نیست کش اندر نهان دشمنی نیز نیست، اسدی، وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند، ناصرخسرو، هر چیز که هست آنچنان می باید آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست، خواجه نصیرالدین طوسی، - به چیز برداشتن،به چیزی برداشتن، بحساب آوردن، ارزی نهادن، - به چیز برنداشتن، ارزی ننهادن، ارجی قائل نشدن: پس آزادگان این سخن را بنیز نبرداشتند ایچ گونه بچیز، فردوسی، - به چیز داشتن، به چیزی داشتن، توجه کردن، مورد مهر و محبت قرار دادن: پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز، سنائی، - به چیزی نشمردن، مهم ندانستن، قابل اعتنا ندانستن، بچیزی نگرفتن، درشمار نیاوردن، بحساب نیاوردن، - به چیزی نگرفتن، قابل توجه ندانستن، بحساب نیاوردن، بچیزی نشمردن، مهم ندانستن: بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی، سعدی (طیبات)، - کسی را به چیزی نداشتن، قابل اعتنا نشمردن، مهم ندانستن، بحساب نیاوردن، ارجی ننهادن: ستاینده کو بی سپاسست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز، فردوسی، همان خسروش داد پیغام نیز که بندوی را من ندارم به چیز، فردوسی، ، وجود، هستی، مقابل عدم: کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز، فردوسی، که یزدان زناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، گر از چیز چیز آفریدی خدای ازل تا ابدمایه بودی بجای، نظامی، - چیز گشتن، مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، - ناچیز، مقابل چیز، عدم، مقابل وجود، هیچ، نیستی: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا، ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 1) ور اندیشۀ من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست، نظامی، - ، پست، بی مقدار، اندک مایه: بچشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد، فردوسی، هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، کنون پنداری ای ناچیزهمت که خواهد کردنت روزی فراموش، سعدی (گلستان)، - ناچیز بودن، پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن، بی ارزش بودن، بی ارج بودن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم، سعدی (گلستان)، - ناچیز شدن، معلوم شدن، نیست شدن: لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار، مسعودسعد، - ناچیز کردن، معدوم کردن، نیست و نابودکردن، از بن برداشتن، از بین بردن: فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370)، ، این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد: به خانه جز از سرخ یاقوت نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز، فردوسی، مر آن خستگان را ببردند نیز نهشتند از آن خسته و کشته چیز، فردوسی، سبک توشۀ راه برداشتند ز شکر و دعا چیز نگذاشتند، (منسوب به فردوسی)، زنان را نیست چیزی بهتر از شوی، (ویس و رامین)، تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان هر آلت که باید بداده ست نیز بهانه بیزدان نمانده ست چیز، اسدی، از ایشان نمانده ست جز نام چیز برفتند، ما رفت خواهیم نیز، اسدی (گرشاسب نامه)، همه خواندند بر توچیز نماند یاد ناکرده از صحاح و کسور، ناصرخسرو، گرفتم که سیم و زرت چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست، سعدی (بوستان)، ، حرف، سخن، مطلب، موضوع، قول، نکته، دقیقه: ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگوئید چیز، فردوسی، و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت، (تاریخ سیستان)، پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت، (تاریخ سیستان)، کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم از کنیزک چیزها، مولوی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد، سعدی (گلستان)، تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید، ، اندام، عضو: دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه، لبیبی، ، حادثه، اتفاق: چه داند کسی تاچه آید بسر بهر چیز کآید ببندم کمر، فردوسی، نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز، فردوسی، نمانم که تا شب بمانی به بند نه بر جانت آید ز چیزی گزند، فردوسی، ، علت، موجب، سبب: آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد، (قصص الانبیاء36)، خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست، حافظ، ، خوردنی، غذا: بباشیم بر آب و چیزی خوریم وزآن پس به آسودگی بگذریم، فردوسی، وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند، (تاریخ سیستان)، زمان اندک، اندک زمان، پاره ای از زمان: چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست، (تاریخ بیهقی)، در خبر است که حضرت رسول در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده، (قصص الانبیاء ص 14)، - چیزی نمانده است که ...، کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب، ، نقد، نقدینه، موجودی، خواسته، مایه: فرختیم شاها و اینک بهاست کنون مان سوی دانه مشتی هواست اگر بیند از رای فرخ عزیز دهد دانه ما را بدین مایه چیز، (منسوب به فردوسی)، ، متاع، کالا، جنس: بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هر گونه چیز، فردوسی، به یارانش بر خلعت افکند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز، فردوسی، به موبد درم داد ده بدره نیز هم از جامه و اسب و بسیار چیز، فردوسی، مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند، (تاریخ بیهقی)، با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403)، فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند، (تاریخ بیهقی)، - چیز از جایی خاستن، جنس و یا کالائی از جائی خاستن، حاصل آمدن جنسی از جائی، کالا و متاع که از جائی به دست آید: ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که بپسندد اندرجهان مهتری فرستاد سیصد شتروار بار از ایران بر قیصر نامدار، فردوسی، ، کار، عمل: تو نیز همه روز در اندیشه آنی کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار، فرخی، و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهدۀ آن بیرون نتواندآمد، (تاریخ بیهقی)، خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله، (تاریخ بیهقی ص 515)، خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی، (تاریخ سیستان)، ذی الجناحین چیزی نیارست کرد، (تاریخ سیستان)، نبض، رنگ، تفسره و آنچه در معاینۀ طبی مورد توجه واقع شود: بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610)
شی ٔ، (منتهی الارب) (دهار)، پدیده، تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را: نباید جز آن چیز کاندر خورد، دقیقی، ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پر آمد قفیز، فردوسی، خوبتر چیز در جهان سخن است خلق آن خواجه خوبتر ز سخن، فرخی، از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود، سنائی، چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی، ناصرخسرو هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی، (کیمیای سعادت)، و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید، (کلیله و دمنه)، گرچه دارم هم از مکارم تو همه چیز ای ستوده در همه چیز، انوری، این دو چیزم بر گناه انگیختند بخت نافرجام و عقل ناتمام، سعدی (گلستان)، - امثال از این چیزها قبر آقا درست نمیشود، - چیزی را بچیزی نفروختن، شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن: نخواهم من از رومیان باژ نیز بنفروشم این رنجها را بچیز، فردوسی، ، مال، ثروت، خواسته، هستی، دارائی، ملک، مایملک، متعلقات: بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند از او چیز او، رودکی، ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی، بوشکور، مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود، (ترجمه طبری بلعمی)، ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف کامروز مرا اندک بسیار نماید، دهقان علی شطرنجی، ز چیز کسان دور دارید دست بی آزار باشید و یزدان پرست، فردوسی، اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز، فردوسی، مروت نپاید اگر چیز نیست همان جاه نزد کست نیز نیست، فردوسی، بچیز تو اوساز مهمان کند دل مرد آزاده خندان کند، فردوسی، از ایشان فراوان بکشتند نیز گرفتند از مرز بسیار چیز، فردوسی، جان و دل من آن خواجه ست و تو چنگ به چیز خواجه اندر زدی، فرخی، مکن زو یاد اگر چه مهربانست کجا چیز کسان زآن کسانست، مرا ویس است چشم و روشنائی فزون ازجان و چیز پادشاهی، (ویس و رامین)، مکن دزدی وچیز دزدان مخواه تن از طمع مفکن به زندان و چاه، اسدی، بر مردم کاروان رفت شاد جدا چیز هرکس بدو باز داد، اسدی (گرشاسب نامه)، بزرگی ترا شاه مهراج داد کت او رنج و چیز و که ات تاج داد، اسدی، تن و جان بود چیز را مایه دار چو جان شد، بود چیز، ناید بکار، اسدی، آتش و چیز حرام هردو یکیست خاله گفت از محمد البجلی، ناصرخسرو چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز، مسعودسعد، نانت ندهندتا نباشی سگ بشکنندت اگر نداری چیز، مسعودسعد، در غم چیز دل نیاویزم بدم حرص تن نرنجانم، مسعودسعد، و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه خویش بازفرستاد، (مجمل التواریخ والقصص)، مرد دین باش و مال را یله کن چیز دنیا بجملگی خله کن، سنائی، پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت بچیز، سنائی، باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت، (تاریخ سیستان)، چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست، خاقانی، داد خاقان خراج و دختر و چیز حمل دینار و گنج گوهر نیز، نظامی (هفت پیکر)، نهانی بخواهندگان چیز ده که خشنودی ایزد از چیز به، نظامی، بتولای خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد، نظامی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، شهری است پرکرشمۀ خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم، حافظ، به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست، صائب، - از چیز کسان بی نیاز بودن، چشم به مال غیر نداشتن، از مال غیر بی نیاز بودن: ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز، فردوسی، - با چیز، چیزدار، مالدار، متمول، مَلی، ثروتمند، مقابل بی چیز و نادار، - بچیز، باچیز، مالدار، ثروتمند، متمول: همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز، فردوسی، - بهره از چیز داشتن، توانگر بودن، از ثروت و مال بی نیاز بودن: ولیکن ندارند بهره ز چیز ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز، فردوسی، - بی چیز، نیازمند، محتاج، فقیر، نادار: ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی، سعدی (طیبات)، - چیز بر مردم قسمت کردن، توزیع، (لغت ابوالفضل بیهقی)، سرشکن کردن، - چیز به کسی بخشیدن، انفاق کردن، عطا دادن: به درویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشهای بسیار نیز، فردوسی، فراوانش بستود و بخشید چیز بسی بر منش آفرین کرد نیز، فردوسی، - چیز به کسی دادن، مال بخشیدن به کسی، عطا دادن: گهر دادش و چیز چندان زگنج که ماند از شمارش مهندس به رنج، اسدی، - چیزدار، متمول، ثروتمند، دارا، مالدار، مَلی، - چیز دیدن، مشاهده کردن چیز، شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئلۀ موافق طبع داشته باشد: جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب، فردوسی، - چیزمیز، اندک و قلیل، (آنندراج)، چیز اندک، بضاعت مزجات، - چیزی در وقت پیدا کرده، وظیفه، (لغت ابوالفضل بیهقی)، - دست از چیز کسان کوته کردن، به مال کسان دست درازی نکردن، طمع نکردن به مال کسی: ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم، فردوسی، ، آفریده، مخلوق، موجود، هرچه هستی داشته باشد: پدید آمداز دو چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز، فردوسی، به گیتی در از زندگان چیز نیست کش اندر نهان دشمنی نیز نیست، اسدی، وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند، ناصرخسرو، هر چیز که هست آنچنان می باید آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست، خواجه نصیرالدین طوسی، - به چیز برداشتن،به چیزی برداشتن، بحساب آوردن، ارزی نهادن، - به چیز برنداشتن، ارزی ننهادن، ارجی قائل نشدن: پس آزادگان این سخن را بنیز نبرداشتند ایچ گونه بچیز، فردوسی، - به چیز داشتن، به چیزی داشتن، توجه کردن، مورد مهر و محبت قرار دادن: پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز، سنائی، - به چیزی نشمردن، مهم ندانستن، قابل اعتنا ندانستن، بچیزی نگرفتن، درشمار نیاوردن، بحساب نیاوردن، - به چیزی نگرفتن، قابل توجه ندانستن، بحساب نیاوردن، بچیزی نشمردن، مهم ندانستن: بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی، سعدی (طیبات)، - کسی را به چیزی نداشتن، قابل اعتنا نشمردن، مهم ندانستن، بحساب نیاوردن، ارجی ننهادن: ستاینده کو بی سپاسست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز، فردوسی، همان خسروش داد پیغام نیز که بندوی را من ندارم به چیز، فردوسی، ، وجود، هستی، مقابل عدم: کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز، فردوسی، که یزدان زناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، گر از چیز چیز آفریدی خدای ازل تا ابدمایه بودی بجای، نظامی، - چیز گشتن، مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، - ناچیز، مقابل چیز، عدم، مقابل وجود، هیچ، نیستی: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا، ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 1) ور اندیشۀ من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست، نظامی، - ، پست، بی مقدار، اندک مایه: بچشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد، فردوسی، هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، کنون پنداری ای ناچیزهمت که خواهد کردنت روزی فراموش، سعدی (گلستان)، - ناچیز بودن، پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن، بی ارزش بودن، بی ارج بودن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم، سعدی (گلستان)، - ناچیز شدن، معلوم شدن، نیست شدن: لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار، مسعودسعد، - ناچیز کردن، معدوم کردن، نیست و نابودکردن، از بن برداشتن، از بین بردن: فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370)، ، این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد: به خانه جز از سرخ یاقوت نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز، فردوسی، مر آن خستگان را ببردند نیز نهشتند از آن خسته و کشته چیز، فردوسی، سبک توشۀ راه برداشتند ز شکر و دعا چیز نگذاشتند، (منسوب به فردوسی)، زنان را نیست چیزی بهتر از شوی، (ویس و رامین)، تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان هر آلت که باید بداده ست نیز بهانه بیزدان نمانده ست چیز، اسدی، از ایشان نمانده ست جز نام چیز برفتند، ما رفت خواهیم نیز، اسدی (گرشاسب نامه)، همه خواندند بر توچیز نماند یاد ناکرده از صحاح و کسور، ناصرخسرو، گرفتم که سیم و زرت چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست، سعدی (بوستان)، ، حرف، سخن، مطلب، موضوع، قول، نکته، دقیقه: ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگوئید چیز، فردوسی، و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت، (تاریخ سیستان)، پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت، (تاریخ سیستان)، کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم از کنیزک چیزها، مولوی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد، سعدی (گلستان)، تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید، ، اندام، عضو: دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه، لبیبی، ، حادثه، اتفاق: چه داند کسی تاچه آید بسر بهر چیز کآید ببندم کمر، فردوسی، نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز، فردوسی، نمانم که تا شب بمانی به بند نه بر جانت آید ز چیزی گزند، فردوسی، ، علت، موجب، سبب: آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد، (قصص الانبیاء36)، خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست، حافظ، ، خوردنی، غذا: بباشیم بر آب و چیزی خوریم وزآن پس به آسودگی بگذریم، فردوسی، وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند، (تاریخ سیستان)، زمان اندک، اندک زمان، پاره ای از زمان: چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست، (تاریخ بیهقی)، در خبر است که حضرت رسول در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده، (قصص الانبیاء ص 14)، - چیزی نمانده است که ...، کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب، ، نقد، نقدینه، موجودی، خواسته، مایه: فرختیم شاها و اینک بهاست کنون مان سوی دانه مشتی هواست اگر بیند از رای فرخ عزیز دهد دانه ما را بدین مایه چیز، (منسوب به فردوسی)، ، متاع، کالا، جنس: بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هر گونه چیز، فردوسی، به یارانش بر خلعت افکند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز، فردوسی، به موبد درم داد ده بدره نیز هم از جامه و اسب و بسیار چیز، فردوسی، مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند، (تاریخ بیهقی)، با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403)، فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند، (تاریخ بیهقی)، - چیز از جایی خاستن، جنس و یا کالائی از جائی خاستن، حاصل آمدن جنسی از جائی، کالا و متاع که از جائی به دست آید: ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که بپسندد اندرجهان مهتری فرستاد سیصد شتروار بار از ایران بر قیصر نامدار، فردوسی، ، کار، عمل: تو نیز همه روز در اندیشه آنی کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار، فرخی، و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهدۀ آن بیرون نتواندآمد، (تاریخ بیهقی)، خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله، (تاریخ بیهقی ص 515)، خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی، (تاریخ سیستان)، ذی الجناحین چیزی نیارست کرد، (تاریخ سیستان)، نبض، رنگ، تفسره و آنچه در معاینۀ طبی مورد توجه واقع شود: بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610)
سکۀ مسین ساسانیان، شصت یک درم است: و همچنان عادت مردمان بر این رفت تا درم را به شصت پشیز کردند. (التفهیم بیرونی) ، پول ریزۀ نازک بسیارتنک رایج را گویند. (برهان قاطع). پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند و بعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. درم برنجین. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چیزی باشد که بجای درم رود. (لغت نامۀ اسدی). درم بد مسین بود بی قیمت. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی). بمعنی فلس و پول ریزۀ کوچک که از مس باشد ظاهراً آن است که در دیار ما عالمگیری مشهور است. (غیاث اللغات). خرد و کوچکترین پول سیاه در قدیم که از برنج بوده. پول کوچک مسین کم بها. پول ریزه باشد که از مس یا برنج سازند. پشیزه. پشی. فلس. درم زبون. پول ریزۀ کم ارز. پول سیاه. منغرٌ. منغرک. جندک. تسو. طسوج. سکّۀ خرد. قاز. (در تداول عوام). پاپاسی: چه فضل میر ابوفضل بر همه ملکان چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز. رودکی (از لغت نامۀ اسدی). پشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آئین نه دین. فردوسی. ز داد تو هر ذره مهری شود زفرّت پشیزی سپهری شود. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد برآمد ز شاهان جهان را قفیز نهان شد زر و گشت پیدا پشیز. فردوسی. بویژه ز بهرام و زریونیز همی جان خویشم نیرزد پشیز. فردوسی. از این هر چه گفتم مخواهید چیز وگر کس ستاند از آن یک پشیز. فردوسی. گرچه زرد است همچو زر پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیز. لبیبی. و اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب و درس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک پشیز. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). پشیزی بدست تو بهتر بسی ز دینار بر دست دیگر کسی. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). که ای بانوی مصر و جفت عزیز فکنده زر و برگرفته پشیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سخن تا نگوئی به دینار مانی ولیکن چو گفتی پشیز مسینی. ناصرخسرو. بفعل وقول همان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. پیری ای خواجه یکی خانه تنگ است که من در او را نه همی یابم هر جا که دوم بل یکی پایه پشیزست که تا یافتمش نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم. ناصرخسرو. دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند. ناصرخسرو. گرچه بخرد کسی پشیز به دینار هر دو یکی نیستند سوی حکیمان. ناصرخسرو. چون سوی صراف شوی با پشیز رانده شوی و خجلی بر سری. ناصرخسرو. خیره بدادی به پشیز جهان درّ گرانمایه و دینار خویش. ناصرخسرو. پشیزی که امروز بدهی ز دل به درهمت بدهند فردا بدل. ناصرخسرو. مردم بی تمیز با هشیار بمثل چون پشیز و دینارند. ناصرخسرو. از جان یکی شکسته پشیزی تو وز تن یکی مجرّد دیناری. ناصرخسرو. تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. گر مایه جویست یا پشیزی. ناصرخسرو. پیش طبعت حدیث دریا، راست هست در پیش کان حدیث پشیز. انوری. گر بدیدی زآینه او یک پشیز بی خیالی زو نماندی هیچ چیز. مولوی. بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش پشیزی نبود. سعدی (بوستان). وگر یک پشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست خواهی بهیچ. سعدی (بوستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند. سعدی. آنراکه به کیسه نیست چیزی خواری کشد از پی پشیزی. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). قاشی، پشیز هیچکاره. (منتهی الارب) ، سهم و حصۀ کوچک. ذرّه: سپاه ترا کام و راه ترا همان ژنده پیلان و گاه ترا چو صف برکشیدم ندارم بچیز نیندیشم از لشکرت یک پشیز. فردوسی. سرآوردم این رزم کاموس نیز درازست و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. ، سکۀ قلب: تو ایرانیان را بفرمای نیز که تا گوهر آید پدید از پشیز. فردوسی. ، فلس ماهی. درم ماهی. پولک ماهی. حرشف. (منتهی الارب). می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی سیم. معروفی. جرّی ماهی است دراز و املس که پشیز ندارد. (منتهی الارب) ، گلها از زر و سیم که بر دوال کمر دوزند زینت را. نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند: چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزهای کمر. فرخی. - پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم نداشتن: تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. - به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و بی قدر بودن. سخت ناچیز بودن: ز پرویز خسرو میندیش نیز کز او یاد کردن نیرزد پشیز. فردوسی. همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز. فردوسی. چنین گفت کاکنون شودآگهی بدین ناجوانمرد بی فرّهی که موبد بزندان فرستادچیز تن و جان بر او نیرزد پشیز. فردوسی. جهان را بدیدیم چیزی نیرزد همه ملک عالم پشیزی نیرزد. ؟ و نیز رجوع به پشیزه شود
سکۀ مسین ساسانیان، شصت یک درم است: و همچنان عادت مردمان بر این رفت تا درم را به شصت پشیز کردند. (التفهیم بیرونی) ، پول ریزۀ نازک بسیارتنک رایج را گویند. (برهان قاطع). پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند و بعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. درم برنجین. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چیزی باشد که بجای درم رود. (لغت نامۀ اسدی). درم بد مسین بود بی قیمت. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی). بمعنی فلس و پول ریزۀ کوچک که از مس باشد ظاهراً آن است که در دیار ما عالمگیری مشهور است. (غیاث اللغات). خرد و کوچکترین پول سیاه در قدیم که از برنج بوده. پول کوچک مسین کم بها. پول ریزه باشد که از مس یا برنج سازند. پشیزه. پشی. فلس. درم زبون. پول ریزۀ کم ارز. پول سیاه. منغرٌ. منغرُک. جِندَک. تُسو. طُسوج. سکّۀ خرد. قاز. (در تداول عوام). پاپاسی: چه فضل میر ابوفضل بر همه ملکان چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز. رودکی (از لغت نامۀ اسدی). پشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آئین نه دین. فردوسی. ز داد تو هر ذره مهری شود زفرّت پشیزی سپهری شود. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد برآمد ز شاهان جهان را قفیز نهان شد زر و گشت پیدا پشیز. فردوسی. بویژه ز بهرام و زریونیز همی جان خویشم نیرزد پشیز. فردوسی. از این هر چه گفتم مخواهید چیز وگر کس ستاند از آن یک پشیز. فردوسی. گرچه زرد است همچو زر پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیز. لبیبی. و اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب و درس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک پشیز. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). پشیزی بدست تو بهتر بسی ز دینار بر دست دیگر کسی. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). که ای بانوی مصر و جفت عزیز فکنده زر و برگرفته پشیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سخن تا نگوئی به دینار مانی ولیکن چو گفتی پشیز مسینی. ناصرخسرو. بفعل وقول همان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. پیری ای خواجه یکی خانه تنگ است که من در او را نه همی یابم هر جا که دوم بل یکی پایه پشیزست که تا یافتمش نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم. ناصرخسرو. دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند. ناصرخسرو. گرچه بخرد کسی پشیز به دینار هر دو یکی نیستند سوی حکیمان. ناصرخسرو. چون سوی صراف شوی با پشیز رانده شوی و خجلی بر سری. ناصرخسرو. خیره بدادی به پشیز جهان درّ گرانمایه و دینار خویش. ناصرخسرو. پشیزی که امروز بدهی ز دل به درهمت بدهند فردا بدل. ناصرخسرو. مردم بی تمیز با هشیار بمثل چون پشیز و دینارند. ناصرخسرو. از جان یکی شکسته پشیزی تو وز تن یکی مجرّد دیناری. ناصرخسرو. تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. گر مایه جویست یا پشیزی. ناصرخسرو. پیش طبعت حدیث دریا، راست هست در پیش کان حدیث پشیز. انوری. گر بدیدی زآینه او یک پشیز بی خیالی زو نماندی هیچ چیز. مولوی. بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش پشیزی نبود. سعدی (بوستان). وگر یک پشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست خواهی بهیچ. سعدی (بوستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند. سعدی. آنراکه به کیسه نیست چیزی خواری کشد از پی پشیزی. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). قاشی، پشیز هیچکاره. (منتهی الارب) ، سهم و حصۀ کوچک. ذرّه: سپاه ترا کام و راه ترا همان ژنده پیلان و گاه ترا چو صف برکشیدم ندارم بچیز نیندیشم از لشکرت یک پشیز. فردوسی. سرآوردم این رزم کاموس نیز درازست و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. ، سکۀ قلب: تو ایرانیان را بفرمای نیز که تا گوهر آید پدید از پشیز. فردوسی. ، فِلس ماهی. درم ماهی. پولک ماهی. حَرشَف. (منتهی الارب). می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی سیم. معروفی. جِرّی ماهی است دراز و اَمَلس که پشیز ندارد. (منتهی الارب) ، گلها از زر و سیم که بر دوال کمر دوزند زینت را. نوپُلَکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند: چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزهای کمر. فرخی. - پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم نداشتن: تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. - به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و بی قدر بودن. سخت ناچیز بودن: ز پرویز خسرو میندیش نیز کز او یاد کردن نیرزد پشیز. فردوسی. همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز. فردوسی. چنین گفت کاکنون شودآگهی بدین ناجوانمرد بی فرّهی که موبد بزندان فرستادچیز تن و جان برِ او نیرزد پشیز. فردوسی. جهان را بدیدیم چیزی نیرزد همه ملک عالم پشیزی نیرزد. ؟ و نیز رجوع به پشیزه شود
فریاد. فغان. نعره: از پریزت چنان بلرزد کوه که زمین بومهن بلغزاند. حکیم علی فرقدی (از جهانگیری). ، بیدگیا. (کازیمیرسیکی) (شلیمر) ، سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف پرویزن. آردبیز. غربال
فریاد. فغان. نعره: از پریزت چنان بلرزد کوه که زمین بومهن بلغزاند. حکیم علی فرقدی (از جهانگیری). ، بیدگیا. (کازیمیرسیکی) (شلیمر) ، سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف پرویزن. آردبیز. غربال
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
پول کوچک مسین یا برنجین کم بها پول ریزه نازک بسیار تنک رایج قاز پاپاسی پشیزه پشی جندک تسو طسوج، سکه مسین ساسانیان، فلس که شست تای آن یکدرم بوده است، سکه قلب، فلس ماهی پولک ماهی، گلها از زر و سیم که برای زینت بر دوال کمر دوزند نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند. یا به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و قدر بودن سخت ناچیز بودن، یا پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم ندانستن
پول کوچک مسین یا برنجین کم بها پول ریزه نازک بسیار تنک رایج قاز پاپاسی پشیزه پشی جندک تسو طسوج، سکه مسین ساسانیان، فلس که شست تای آن یکدرم بوده است، سکه قلب، فلس ماهی پولک ماهی، گلها از زر و سیم که برای زینت بر دوال کمر دوزند نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند. یا به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و قدر بودن سخت ناچیز بودن، یا پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم ندانستن