جدول جو
جدول جو

معنی پچنگ - جستجوی لغت در جدول جو

پچنگ
(پِ چِ نِ)
قوم پچنگ، یا پاتزیناس قومی از نژاد تاتار که در قرن نهم میلادی بر ساحل دریای سیاه میان مصب رود دانوب و رود دن سکونت گزیدندو با دولت بیزانس متحد بودند ولی چون تدریجاً موجب دهشت امپراطوری روم شرقی گردیدند در قرن یازدهم سپاهیان روم با آنان جنگ درپیوستند و آلکسیس کومنن سردار آن دولت بسال 1091م. در لبورنیون آنان را شکستی فاحش داد و در قرن دوازدهم این قوم بدست ژان کومنن منقرض گردیدند (1123 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پشنگ
تصویر پشنگ
(پسرانه)
میله آهنی، نام پدرافراسیاب، نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام برادرزاده فریدون پادشاه پیشدادی و نیز پدر افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چنگ
تصویر چنگ
از سازهای سیمی قدیمی که ۴۶ سیم دارد و با انگشتان دست نواخته می شود، هارپ، برای مثال پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زلف / در چنگ، جام باده و در گوش بانگ «چنگ» (سوزنی - ۲۳۲)، هر چیز خمیده یا سرکج، خمیده، منحنی
پنجۀ انسان، پنج انگشت دست انسان
پنجه و چنگال درندگان و پرندگان، دست، قلاب، چنگک
چنگ زدن: نواختن چنگ، به چیزی چنگ انداختن، دست انداختن به چیزی، کنایه از متوسل شدن
چنگ مریم: در علم زیست شناسی گل، گل نگون سار، برای مثال برست از چنگ مریم شاه عالم / چنانک آبستنان از «چنگ مریم» (نظامی۲ - ۲۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلنگ
تصویر پلنگ
حیوانی گوشت خوار و قوی جثه از تیرۀ گربه سانان، نظیر شیر و ببر و بسیار چابک و درنده. پوستش سفید و دارای خال های سیاه. در کوه های آسیا و افریقا زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشنگ
تصویر پشنگ
پشنج، آبی که از تکان دادن یک چیز تر به کسی یا جایی پاشیده شود، ترشح آب، زنبه، برای مثال با دوات و قلم و شعر چه کار است تو را / خیز و بردار تش و دستره و پیل و پشنگ (ابوحنیفۀ اسکافی - شاعران بی دیوان - ۵۹۱)، اهرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پونگ
تصویر پونگ
زنگی سبز رنگ که بر روی نان و بعضی خوردنی های دیگر پیدا می شود، کفک، کپک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
جوهر شمشیر، برق شمشیر، تیغ جوهردار، برق و جلا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
برنج، آلیاژی زرد رنگ و مرکب از مس و روی که برای ساختن سماور یا کفۀ ترازو و سینی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچنگ
تصویر پاچنگ
دریچه، روزن، سوراخ دیوار، برای مثال مال فراز آری و نگاه نداری / تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ (ابوعاصم - شاعران بی دیوان - ۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگ
تصویر چنگ
منقار، نوک پرندگان، پوزۀ چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
(پِ تَ)
دریچه و منفذی را گویند که در خانه ها بجهت روشنائی گذارند. (برهان). روشن. باجه
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ)
نام کشوری است در طرف جنوب شرقی از شبه جزیره ملاقه، واقع در بین 40 درجه و 50 دقیقه و 2 درجه و 40 دقیقه عرض شمالی و 101 درجه و 10 دقیقه و 99 درجه طول شرقی از طرف شمال بدو کشور ’ترینکانو’ و ’کلنتان’ و از سمت شمال غربی بمملکت یراق و از سوی مغرب بدو کشور ’سلانغور’ و ’نکری سمبیلان’ و از جهت جنوب بکشور ’جوهور’ و از جانب مشرق بدریای چین محدود و محاط میباشد، و طول ساحلش به 150 هزارگز و مساحت سطح تمام کشور به 25900000 گز مربع بالغ گردد و تمام نقاطاندرونیش هنوز کاملاً معلوم نیست، ولی بطور کلی این کشور حوضۀ نهر پهنگ را تشکیل میدهد. و دو نهر دیگر نیز که قسمت شمال غربی کشور مرتفع و کوهستانی و سرچشمۀ نهر پهنگ است و زنجیره ای از جبال بسوی جنوب امتداد یافته، مرزهای مغربی را تشکیل میدهد و زمینهای آن بغایت خوب و حاصلخیز میباشد، چراگاهها و جنگلهای بسیار دارد ولی بیش از صدی یک آن بهره برداری نشده است. محصولاتش برنج، جوز هندی و برخی از میوجات، کمی گندم و حبوبات دیگر است که رفع احتیاجات محلی را نیز نمیکند. معادن طلا و غیره بسیار است، ریزه و قراضه های زر در نهر یافت شود ولی تماماً دست نخورده و جزء دفینه های طبیعی است. نبودن طرق و شوارع مانع استفاده از ثروت طبیعی و خداداد میباشد. اهالی سواحل و مجرای نهر از جنس ملائی و متدین بدین اسلامند و نفوس نقاط داخل و کوهستانی سیاهان نیم وحشی هستند. (قاموس الاعلام ترکی)
پکان. نام قصبۀ مرکز تجارت در هند وچین، در جنوب شرقی شبه جزیره ملاقه کنار نهری بهمین نام، و در 20 هزارگزی طرف فوقانی مصب نهر مذکور و آن مرکز حکومتی اسلامی و مستقل بهمین اسم میباشد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
از مستملکات آواک پسر ایونی. واقع در نواحی آنسوی ارس که جلال الدین خوارزمشاه گرجیان و متحدین آنان را در آنجا منهزم ساخت و از آنجا بقصد تجدید محاصرۀ خلاط بیرون شد. رجوع به تاریخ مغول ص 129 شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دریچۀ خرد. پاجنگ. پاژنگ:
مال فرازآری و بکار نداری
تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
، پای افزار. کفش. پوزار. پاهنگ
لغت نامه دهخدا
(پِ نَنْ / پَ نَنْ)
در مؤیدالفضلا این کلمه آمده و آن را دریچۀ خانه معنی کرده است. والله اعلم
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
جانوری است از ردۀ پستانداران از راستۀ گوشتخواران جزو تیره گربه سانان با خالهای سیاه روی پوست و گونه های متعدد. گویند که دشمن شیر است. (از فرهنگ فارسی معین) (از برهان قاطع). جانوری شبیه گربه از جنس یوزپلنگ که در افریقا و هند بسیار است. پوست آن به رنگ زرد و دارای لکه هائی بگونۀ مرمر است (بعض پلنگها سیاه رنگ اند). پلنگ حیوانی است درنده و دلیر و چابک و قوی که بجملۀ جانوران حتی انسان حمله کند و از شاخ درختان بالا رود و در کمین نشیند. در ایران زیباترین نوع آن موجود است و در مازندران و اغلب جبال ایران یافت میشود. سراج الدین علیخان آرزو در شرح گلستان نوشته است که اکثر مردم بی تحقیق هندوستان پلنگ جانوری رادانند که به هندی آن را چیتا گویند و این خطاست زیرا که پلنگ جانور دیگر است که به عربی نمر گویند و چیتا را در فارسی یوز گویند نه پلنگ و در بهار عجم نوشته که پلنگ درنده ای است غیر از یوز که به هندی چیتا گویند... (غیاث اللغات). در کتاب قاموس مقدس آمده است: این لفظ در عبرانی بمعنی نقاطی میباشد تا اشارۀ بیشه هائی که در آن حیوان است باشد. (از 13:23) و پلنگ از جنس گربه است و طولش از بینی الی اول دم چهار قدم و طول دمش دو قدم و قدری است و در کوههای لبنان وفلسطین کمیاب است لکن در کوههای شرقی و در جلعاد و موآب و حوالی دریای لوط بسیار است. پوستش بسیار گران قیمت و برای پوشش زین و سجادات بکار آید و از جملۀ عادتهای این حیوان که در کتاب مقدس مذکور است کمین کردن در حوالی شهرها (ار 5:6) و در سر راه حیوانات یامردم است (هو 13:7) و از جملۀ علامات صلح و سلامتی در ملکوت مسیح همخوابه شدن پلنگ با ببر است بدون ضرر. (اش 11:6) و پلنگ از حیوانات مکاری است که بقوت و سرعت و شجاعت معروف است (دا 7:6) و (حب 1:8) و بعضی بر آنند که مضمون آیۀ حبقوق اشاره به نوعی از پلنگ باشد و آن را فیلس گویند و امرا و پادشاهان از برای صید نگاه دارند و بعضی بر آنند که بعضی از اماکن را که در کتاب مقدس به اسم نمریم (اش 15:6) و (ار 48:34) و نمره (اعد 32:3) و بیت نمره (اعد 32:36) و (یوش 13:27) مذکورند بواسطۀ کثرت وجود این حیوان در آنجاها بوده است که به این اسامی نامید شده اند لکن دور نیست که اصل این الفاظ در عبری به معنی صافی باشد ملاحظه در نمره و نمیریم - انتهی. در حبیب السیر (چ طهران اختتام ص 419) آمده است: پلنگ متکبرترین سباع است واو چون سیر شود سه شبانروز خواب کند و از دهانش بوی خوش آید بخلاف شیر و هر گاه پلنگ مریض گردد موش خوردتا نیک شود و پلنگ را با شراب آنقدر محبت است که اگر بشراب رسد چندان بخورد که او را شعور نماند و گرفتار گردد. نمر. نمر. بارس. ابوالحریش. ابوجذامه. ابوخطاب. ابوخلعه. سبندی. کلد. سبنتی. زمجیل. ضرجع. عسبر. عسبره. ارقط. کثعم. (منتهی الارب) :
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی (خسرو پرویز)
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
که خیره ببدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.
فردوسی.
و زان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
یکی گرگ در وی (بیشه) بسان نهنگ
بدرّد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
بپوشیدتن را بچرم پلنگ
که جوشن نبد آنگه آیین جنگ.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی برنگ.
فردوسی.
ز خون یلان سیر شد روز جنگ
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روزجنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی.
نهاله گاه بخوشی چو لاله زاری گشت
ز خون سینۀرنگ و ز خون چشم پلنگ.
فرخی.
بزرگواری جنسی است از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعی است از خصال پلنگ.
فرخی.
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
هر که او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید برو تاکار او زیبا کند.
منوچهری.
ور زانکه بغرّدی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری.
منوچهری.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان از جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان بکوی.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ و شیر خداوند منبرند.
ناصرخسرو.
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا بگه شکار و پیروز بجنگ.
مسعودسعد (ازکلیلۀ بهرامشاهی).
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
در عشق تو من ز خون دیده
دارم چودم پلنگ رخسار.
عبدالواسع جبلی.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ.
سوزنی.
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیرگنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
بندگان شه کمند از چرم شیران کرده اند
در کمرگاه پلنگان جهان افشانده اند.
خاقانی.
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض النساء می گریزم.
خاقانی.
چه خطر بود سگی را که قدم زند بجائی
که پلنگ در وی الاّ ز ره خطر نیاید.
خاقانی.
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب.
خاقانی.
روز وشب از قاقم و قندز جداست
این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
در کمر کوه ز خوی دورنگ
پشت بریده است میان پلنگ.
نظامی.
سپر نفکند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.
سعدی.
صیاد نه هر بارشکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
سعدی (گلستان).
هر بیشه گمان مبر که خالیست
شاید که پلنگ خفته باشد.
سعدی (گلستان).
ببال و پر چو هزبری بخشم و کین چو پلنگ
بخال و خط چو تذروی بدست و پا چو غزال.
طالب آملی.
ختعه، پلنگ ماده. هرماس، بچه پلنگ. عوبر، بچۀ پلنگ. (منتهی الارب). و نیز رجوع به ادقچه شود، برنگ پوست پلنگ. با خالهای درشت. هر چیز که در آن نقطه ها از رنگ دیگر باشد. (برهان قاطع) :
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرون گرد چون گور و کوتاه لنگ
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
پلنگ و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
به پرده درون خیمه های پلنگ
بر آئین سالار ترکان پشنگ.
فردوسی.
سراپرده از دیبۀ رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.
فردوسی.
ز هر سو سراپردۀ رنگ رنگ
همان خرگه و خیمه های پلنگ.
اسدی.
بمن فرشها دادش از رنگ رنگ
سراپرده و خیمه های پلنگ.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 61).
، از پوست پلنگ:
بدید آن نشست (زین) سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.
فردوسی.
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
، نوعی از رنگ کبوتر باشد. (برهان قاطع)، جانوری که آن را زرافه هم میگویند. (برهان قاطع). رجوع به شترگاو پلنگ شود، چارپایه را گویند و آن چهار چوب است بهم وصل کرده که میان آنرا با نوار و امثال آن ببافند و بر آن بخوابند و این در هندوستان بیشتر متعارف است. (برهان قاطع). چارپایۀ چوبین که به نوار بافند و در دیار هندوستان بیشتر متعارف است و در اشعار قدما مذکور است. (فرهنگ رشیدی). تخت خوابی است که میانش را با نوار بافته و استوار کرده باشند.
- بسان پلنگ، که صفات پلنگ دارد.
- پلنگان گوزن افکن، کنایه از دلاوران. (برهان قاطع). مردان دین. (آنندراج).
- پیشانی پلنگ خاریدن، بکار پرخطر پرداختن. به امر خطیر مشغول شدن.
- چرم پلنگ، پوست پلنگ
لغت نامه دهخدا
(پِلِ)
از پیش آستانه تا نهایت ضخامت دیوار را گویند یعنی میان در. (برهان قاطع). از پیش آستانه تا نهایت ضخامت دیوار که برابر در واقع است. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) ، پشت پا، در اصطلاح پشت پا زدن هنگام راه رفتن (لهجۀ قزوین). فلنگ
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
نام دیگر شیده پسر افراسیاب است. (از مجمل التواریخ والقصص ص 49 و 90)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
اتابک شمس الدین پشنگ، نام پسر ملک سلغر شاه بن اتابک احمد بن اتابک یوسفشاه بن اتابک شمس الدین الب ارغون بن اتابک هزاراسف بن ابوطاهر بن محمد بن علی بن ابوالحسن فضلوئی عم زاده و داماداتابک نورالورد پسر سلیمان شاه بن اتابک احمد. از اتابکان لر بزرگ است. چون اتابک نورالورد با شیخ ابواسحاق اینجو کمک کرده بود امیر مبارزالدین محمد بن غیاث الدین حاجی 718- 765 هجری قمری) از ملوک آل مظفر در سال 757 هجری قمری بسرکوبی او به لرستان رفت و ’بعد از تسخیر ملک در اواخر صفر سنهالمذکور 757) اتابک شمس الدین پشنگ که... حسباً ونسباً مستحق بود بفرماندهی آن دیار مقرر شد و اتابک پشنگ به محاصرۀ آن قلعه (قلعه ای که اتابک نورالورد در آن تحصن جسته بود) مشغول شد تا مستخلص گردانیدو اتابک نورالورد را میل کشید. و اتابک پشنگ تا سال 792 هجری قمری باقی بود.

نام پسرزادۀ تور بن فریدون، پدر افراسیاب، شاه توران:
نخواهیم شاه از نژادپشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ.
فردوسی
نام داماد طوس سردار ایران
برادرزادۀ فریدون و پدر منوچهر و شوهر ماه آفرید دختر فریدون
لغت نامه دهخدا
(پِ رِ / رَ)
برنج و آن فلزی است مرکب از مس و روی
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
قلعه ای است بحوالی قندهار. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پلنگ
تصویر پلنگ
جانوری معروف که دشمن شیر است
فرهنگ لغت هوشیار
منقار جانوران و مرغان خمیده و منحنی و انگشت دست انسان و پنجه و چنگال درندگان را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشنگ
تصویر پشنگ
افشاندن آب، آب مترشح: یک پشنگ آب، آب مترشح: یک پشنگ آب
فرهنگ لغت هوشیار
سبزه مانند یست که بر روی نان و ماست و دیگر مواد خوردنی بهم میرسد کفه کفک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشنگ
تصویر پشنگ
((پَ شَ))
زنبه، تخته ای با چهار دسته که با آن خشت و گل و امثال آن را جا به جا می کنند، اهرم، تیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
((پَ رَ))
برق شمشیر، شمشیر جوهردار
فرهنگ فارسی معین
((پَ لَ))
جانوری از تیره گربه سانان و گوشت خوار که روی پوست بدنش خال های سیاه بسیار وجود دارد و آن گونه های متعدد دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاچنگ
تصویر پاچنگ
((چَ))
پای افزار، کفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پونگ
تصویر پونگ
((پُ))
کپک، گرد سبز رنگی که بر روی نان و چیزهای دیگر بر اثر فاسد شدن پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
فهد، نمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پلنگ در خواب، دشمن قوی و توانا بود. اگر بیند که با پلنگ جنگ می کرد، دلیل که با دشمن خود خصومت کند و خصم را ظفر و غلبه بود، یعنی اگر پلنگ بر وی غالب شد، دشمن بر وی غالب گردد. اگر او بر پلنگ غالب شد. او بر دشمن غالب گردد. اگر بیندگوشت پلنگ همی خورد، دلیل که درجنگ و خصومت افتد، لیکن مظفر گردد و شرف و بزرگی یابد. محمد بن سیرین
دیدن پلنگ در خواب بر سه وجه است. اول: دشمن قوی. دوم: مال یافتن از دشمن، سوم: ترس از پادشاه.
اگر بیند بر پلنگ نشست، دلیل است بر عز و جاه وی و دشمن راقهر کند. اگر بیند با پلنگ جنگ می کرد و هیچکدام بر یکدیگر ظفر نیافتند، دلیل که از پادشاه ترسی عظیم بدو رسد، یا بیماری صعب یابد و بعد از آن شفا یابد. اگر بیند شیر پلنگ همی خورد، دلیل که از دشمن ترسی بدو رسد و سرانجام ایمن شود. اگر بیند پوست پلنگ یا استخوان یا موی او را فراگرفت، یاکسی بدو داد، دلیل که از مال دشمن به قدر آن، چیزی بیابد. اگر بیند پلنگی را بکشت، دلیل که از اسلام روی بگرداند و در او هیچ خیر نباشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
عضله ی ساق پا
فرهنگ گویش مازندرانی
عضله ی ران، دنگ پایی دستگاه سنتی برنج کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
از طوایف کتول که از دو تیره ی پلنگ و اسفندیاری تشکیل شده.، نام قلعه ای قدیمی که در نشتای عباس آباد تنکابن واقع است، پلنگ، نام سگ، این واژه در گذشته ها لقب اشخاص و طوایف بود.، پلنگ مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی