جدول جو
جدول جو

معنی پوپل - جستجوی لغت در جدول جو

پوپل
فوفل، درختی از خانوادۀ نخل با چوبی سیاه رنگ که در نجاری به کار می رود
تصویری از پوپل
تصویر پوپل
فرهنگ فارسی عمید
پوپل
(پوپِ)
فوفل. بار درختی است و آن را به هندی سپاری گویند. و گویند این درخت در غیر هندوستان یافت نشود. رعبه. (منتهی الارب). و آن چیزی است شبیه به جوز بوا و در هندوستان با برگ پان خورند. (آنندراج). و مقوی دل و اعضاست:
در او درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرّر بر.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوپه
تصویر پوپه
(دخترانه)
پوپک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
(دخترانه)
پرنده ای که تاجی از پر بر سر دارد، هدهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پلپل
تصویر پلپل
فلفل، میوه ای مخروطی شکل، سبز یا قرمز رنگ، با طعمی تند که به صورت تازه، خشک یا گرد مصرف می شود، فلفل سبز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوپش
تصویر پوپش
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، شانه سرک، شانه سر، مرغ سلیمان، کوکله، بدبدک، پوپک، بوبو، بوبک، شانه به سر، پوپ، بوبه، پوپؤک، بوبویه، پوپو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوپو
تصویر پوپو
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپؤک، بوبک، کوکله، مرغ سلیمان، بوبه، بوبویه، پوپ، شانه به سر، بدبدک، پوپک، پوپش، شانه سر، شانه سرک، بوبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپ، پوپو، کوکله، شانه سرک، بدبدک، بوبه، بوبک، پوپش، پوپؤک، شانه سر، بوبویه، شانه به سر، بوبو، مرغ سلیمانبرای مثال پوپک دیدم به حوالی سرخس / بانگک بر برده به ابر اندرا (رودکی - ۴۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(پِ پِ)
فلفل. و فلفل معرب آن است. (برهان قاطع). از ابزار دیگ است و از آن سپید و هم سیاه باشد گرم و خشک است و پلپل سفید قوی تر از سیاه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). یکی از ادویه است که در طعام بکار میبرند: و از وی [اورشفین به هندوستان] پلپل و نیزه بسیار خیزد. (حدود العالم). بنزدیک ایشان کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندی بسیار روید. (حدود العالم). و از آنجا [از ملی به هندوستان] دارنیزه و پلپل بسیار خیزد. (حدود العالم) [(زحل دلالت دارد بر] پلپل و شاه بلوط. (التفهیم).
نگار من چو حال من چنان دید
ببارید از مژه باران وابل
توگفتی پلپل سوده بکف داشت
پراکند او ز کف بر دیده پلپل.
منوچهری.
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
بر پاش تو بر جراحتش پلپل.
ناصرخسرو.
ریزه آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده اند.
خاقانی.
خاصیت کافور مجوئید ز پلپل.
سلمان ساوجی.
- پلپل خام، فلفل سفید را گویند.
- پلپل دراز، عرق الذهب، دارپلپل. دارفلفل. (تاج العروس). دارفلفل، پلپل دراز است. (منتهی الارب).
- پلپل سپید، فلفل ابیض. دانج ابروج. قرطم هندی.
- امثال:
پلپل یا فلفل به هندوستان بردن، نظیر: زیره به کرمان بردن. رجوع به امثال و حکم شود.
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.
سعدی.
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چون است
چنانکه بار به هندوستان بری پلپل.
ابن یمین.
و نیز رجوع به فلفل شود
لغت نامه دهخدا
(ژُ)
نام کرسی بخش ’ژیرند’ از ولایت لیبورن بفرانسه. دارای 669 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نام رودخانه ای است در ایالت آنور از کشور بلژیک، دارای آبی فراوان است و گاهی وسعت آن به 250 گز میرسد و قابل کشتیرانی میشود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
شکوفه و بهاردرخت را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکوفه. (آنندراج). کوبل:
چو باغ عدل تو شد تازه، ز ابر جود شدند
سهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل.
ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کوپل شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
موضعی است به خوزستان
لغت نامه دهخدا
نام غالب نواعم مرجول الرأس (نرم تنان پابرسر) که گاه جثۀ آنها بسیار بزرگ با بازوهای بلند شود، اختاپوس
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مهمترین قریۀ ناحیه گل دولاب در طالش دولاب گیلان، بین چاپ سرا و شفارود و بواسطۀ راه آهن کوچکی بمرداب متصل شود. و معدن سنگ دارد. در فرهنگ جغرافیائی آمده: دهی جزء دهستان میانده بخش رضوان ده شهرستان طوالش، واقع در 36 هزارگزی جنوب هشت پر و 38هزارگزی بندر انزلی، سر راه شوسۀ انزلی به آستارا، دهنۀ کوه، معتدل مرطوب، دارای 176 تن سکنه. آب آن از رود خانه شفارود. محصول آنجا برنج و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و جوراب بافی است. راه آهن که برای حمل سنگ ساختمانی موج شکن احداث شده بود دراین نقطه تمام میشود. چند بنای مرغوب متعلق بادارۀبندر دارد که فعلاً بخشداری از آن استفاده مینماید. و باغ محله و بیجارکن جزء این ده بوده و ییلاق ساکنین آن آق مسجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پوپَ)
هدهد. (برهان قاطع). پوبش. شانه سر. پوپو. پوپک
لغت نامه دهخدا
(پوپَ)
مرغی است خوش خطوخال که کاکلی بر سر دارد. هد هد. ودر مفردات طب آمده است در دویم گرم و خشک، و مهراپختۀ آن با شبت جهت درد گرده و مثانه مجرب و زهرۀ اوبرای بیاض چشم نافع است. بوبو. هدهد. (منتهی الارب). پوبش. (زمخشری) (لغت نامۀ اسدی). ابوالرّبیع. پوپه . مرغ سلیمان. شانه سر. شانه سرک. پوپو. بودبود. و این نامها بیشتر حکایت صوت این مرغ است:
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
الا تا بازگویند از سلیمان
که با بلقیس وصلش داد پوپک.
هندوشاه.
، دختر بکر. دوشیزه. (برهان) ، پوپ خرد. کاکل خرد بعض طیور
لغت نامه دهخدا
هدهد، (اسدی) (دهار)، ابوالربیع، مرغ سلیمان، پوپه، پوپک، پوپش، (برهان)، پوبش، (زمخشری)، شانه سر، شانه سرک، شانه بسر، بودبود:
خلاف نیست که شاه پرندگان باز است
اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو کرد،
اثیر اخسیکتی،
وصال بلبل با گل هنوز نابوده
بخیره شور برآورده شانه سر، پوپو،
،
حکایت صوت هدهد، آواز هدهد را نیز گفته اند، چنانکه آواز فاخته را کوکو خوانند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پو پَ / پِ)
پوپواست که هدهد باشد. و نیز به این کلمه معنی آرزومندی داده اند و بیت ذیل را شاهد آورده اند:
تو را پوپۀ دخت سهراب خواست
دلت خواهش سام نیرم کجاست ؟
فردوسی.
و در لفظ پوبه و پویه نیز همین معنی را یاد کرده و همین شعر را شاهد آورده اند. و شاید اصل بویه باشد. رجوع به بویه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ پُ)
کرسی بخشی در ایالت کت دو نور از شهرستان سن بریو با 2671 تن سکنه. بندری است بر کنار دریای مانش دارای راه آهن و تشکیلات برای صید ماهی مرو
لغت نامه دهخدا
(پِ پِ)
نام موضعی است در شمال شرقی بختیاری. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
قریه ای به نوزده فرسنگی مشرقی بستک در فارس. (فارسنامۀ ناصری). و بستک قصبۀ ناحیه جهانگیریه در مشرق شهر لار (فارس) است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است جزء دهستان دهشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان، واقع در ده هزارگزی شمال خاور آستانه و سه هزارگزی دهشال. جلگه، معتدل و مرطوب. دارای 200تن سکنه. آب آن از استخر و نهر. محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف، شغل اهالی زراعت و صید مرغابی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوپه
تصویر پوپه
هدهد شانه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوپو
تصویر پوپو
هدهد شانه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پولپ
تصویر پولپ
مغز، گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوپل
تصویر کوپل
فرانسوی جفت شکوفه و بهار درخت، اقحوان اکحوان: الاقحوان کوبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوفل
تصویر پوفل
فوفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوپش
تصویر پوپش
هدهد شانه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
هدهد شانه سر، دختر بکر دوشیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوپش
تصویر پوپش
((پِ))
پوپه. پوپک. پوپو. بوبو، هدهد، شانه به سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
((پَ))
هدهد، شانه سر، دوشیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوپو
تصویر پوپو
هدهد، شانه سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
باکره، هد هد
فرهنگ واژه فارسی سره
شانه بسر، هدهد، بکر، دوشیزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد