جدول جو
جدول جو

معنی پولاد - جستجوی لغت در جدول جو

پولاد
(پسرانه)
آهن سخت و کوبیده، نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرماندهان دلاور ایرانی در زمان کیقباد
تصویری از پولاد
تصویر پولاد
فرهنگ نامهای ایرانی
پولاد
فولاد، فلزی بسیار سخت و شکننده مرکب از آهن و قریب ۲% کربن، در ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ درجه حرارت ذوب می شود، برای ساختن فنر، کارد، شمشیر و چیزهای دیگر به کار می رود، شاپورگان، شابرن، شابرقان
فولاد، گرز، شمشیر
پولاد هندی: کنایه از شمشیر، شمشیر هندی، برای مثال زده برمیان گوهرآگین کمر / درآورده پولاد هندی به سر (نظامی۵ - ۷۵۹)
تصویری از پولاد
تصویر پولاد
فرهنگ فارسی عمید
پولاد
قلعه پولاد نام قلعتی به مازندران، (حبیب السیر چ خیام تهران ص 466)
لغت نامه دهخدا
پولاد
نام پهلوانی ایرانی به روزگار کی قباد، (شاهنامۀ فردوسی)، نام پهلوانی تورانی که بمدد افراسیاب آمد و رستم او را بکشتی برزمین زد و او را پولادوند نیز گفتندی، (شرفنامه) (شاهنامۀ فردوسی)، نام دیوی از دیوان مازندران، (جهانگیری)، رجوع به پولاد غندی شود، نام غلام امیرتیمور گورکان، (تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 433)
ابن شادی بیک، از فرزندان جوجی خان بن چنگیزخان (بیست و ششمین) حاکم دشت قبچاق، (حبیب السیر چ خیام، تهران ج 3 ص 76)
لغت نامه دهخدا
پولاد
آهن خشکه و آبدار که شمشیر و جز آن کنند و معرب آن فولاد است، مصاص الحدید المنقی من خبثه، (المعرب جوالیقی ص 247)، آهن ناب پاک، یلب، (منتهی الارب)، ابن البیطار از قول غافقی نقل کند: ’فولاد، هو المتخلص من نرم آهن، ’ و در بعض لغتنامه ها آمده است که پولاد قسمی از حدید جوهردار است، و صاحب غیاث بنقل از مؤید و کشف و رشیدی گوید: نوعی از آهن که بغایت سخت باشد، آهن پاک و ناب (آنندراج)، فولاد، فولاذ، ذکر، (زمخشری)، ذکور، (منتهی الارب)، روهینا، بلارک، (منتهی الارب)، روهینی، پولاد طبیعی، شاپورکان، شابورقان، (از مفردات کتاب قانون ابن سینا)، شابرن، روهنی، شاپورن، شابرقان، آهن خشک، مقابل نرم آهن، انیث:
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است،
ابوطاهر خسروانی،
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترگ پولاد برسان موم،
فردوسی،
بجنبید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
همی گرز پولاد همچون تگرگ
بباریدبر جوشن و خود و ترگ،
فردوسی،
برآمد چکاچاک زخم سران
چو پولاد با پتک آهنگران،
فردوسی،
ببالا شود چون یکی سرو برز
بگردن برآرد ز پولاد گرز،
فردوسی،
نبینند رویش مگر با سپاه
نهاده ز پولاد بر سر کلاه،
فردوسی،
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود،
فردوسی،
که یابد بگیتی رهائی ز مرگ
اگر تن بپوشد بپولاد ترگ،
فردوسی،
وگرنه بپولاد تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سربسر،
فردوسی،
ز بسکه رنج سفر برتن عزیز نهد
همی ندانم کان تن تن است یا پولاد،
فرخی،
پری زادگان رزم را دل پسند
بپولاد پوشیده چینی پرند،
عنصری،
از این گونه سنبادۀ زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند،
اسدی،
همچنان لادست پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت همچنان پولاد لاد،
قطران،
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولاد شمشاد،
ناصرخسرو،
رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت زقوم رسته ز پولاد،
ناصرخسرو،
دل سندان ازو گر بدسگالد
فروریزد دل سندان پولاد،
ناصرخسرو،
بیک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت،
نظامی،
که از پولادکاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز،
نظامی،
تن قلعه ها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید،
خاقانی،
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند من بر کوه پولاد است باز،
خاقانی،
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شوی زین پس پولاد نخواهی شد،
خاقانی،
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد،
خاقانی،
ببرت ماند کافور که در فنصور است
بدلت ماند پولاد که در ایلاق است،
رافعی،
نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر واپس گریز،
مولوی،
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست،
سعدی،
پولاد هندی بحلب و آبگینه حلبی بیمن، (گلستان)،
گر تیر تو ز جوشن پولاد بگذرد
پیکان آه بگذرد از کوه آهنین،
سعدی،
بشمشیر پولاد به دستبرد
که از خنجر گوشتین کس نمرد،
امیرخسرو،
آهن و پولاد گرچه هر دو از یک جوهر است
این یکی تیغ شهان و آن دگر نعل خر است،
المذکر، آن شمشیر که کناره پولاد بود و میانه نرم آهن، (مهذب الاسماء)، ذکره، پارۀ پولاد که بر تیر و جز آن باشد، ذکیر، آهن و پولاد نیکو، تذکیر، پولاد نهادن بر سر تیر و جز آن، (منتهی الارب)،
- مثل پولاد، سخت محکم،
- امثال:
پولاد بهند بردن، زیره بکرمان بردن،
، گرز، (آنندراج) :
نمایم بگیتی یکی دستبرد
که گردد ز پولاد من کوه خرد،
نظامی،
، شمشیر، (آنندراج) :
مخور غیرت هند بی یاد من
که هندی تر است از تو پولاد من،
نظامی
لغت نامه دهخدا
پولاد
آهن خشکه و آبدارکه از آن شمشیر خنجر کارد فنر و جز آن سازند روهنی شابرقان آهن خشک مقابل نرم آهن: (که یابد بگیتی رهایی ز مرگ اگر جان بپوشد بپولاد ترگ ک) (شاهنامه)، گرز: نمایم بگیتی یکی دستبرد که گردد ز پولاد من کوه خرد. (نظامی)، شمشیر: (مخور غیر
فرهنگ لغت هوشیار
پولاد
آلیاژ سخت چکش خوار آهن با مقدار کم کربن، گرز
تصویری از پولاد
تصویر پولاد
فرهنگ فارسی معین
پولاد
آهن، چدن، فولاد، شمشیر، گرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پولاد
نام قلعه ای که خرابه های آن در شمال روستای بلده بر فراز.، از خاندان های ساکن در روستایی در کنار نمارستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فولاد
تصویر فولاد
(دخترانه)
پولاد، نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرماندهان دلاور ایرانی در زمان کیقباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی در مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالاد
تصویر پالاد
یدک، اسب یدک، کنایه از اسب، اسب خاص پادشاه که زین و یراق کرده و بر در بارگاه نگاه می داشتند، جنیبت، پالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فولاد
تصویر فولاد
فلزی بسیار سخت و شکننده مرکب از آهن و قریب ۲% کربن، در ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ درجه حرارت ذوب می شود، برای ساختن فنر، کارد، شمشیر و چیزهای دیگر به کار می رود، پولاد، شاپورگان، شابرن، شابرقان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پولاده
تصویر پولاده
از جنس پولاد، برای مثال پولادۀ تیغ مغزپالای / سرهای سران فکنده در پای (نظامی۳ - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
ولدها، فرزندها، جمع واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.
ناصرخسرو.
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
- اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند:
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
- اولاد درزه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه).
- اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد.
- اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود.
- اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اولاد علاّت، فرزندان زنان پدر.
- اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم:
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.
سعدی.
رجوع به ولد شود
لغت نامه دهخدا
دوست ارست و شوهر الکتر، رجوع به ارست (از اساطیر یونان) شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیلاد پسر استرفیوس پادشاه فوکیده و دوست صادق ارست از قهرمانان یونان قدیم که وی را همه جا دنبال میکرد و آنی از او جدا نمیگشت و باخواهرش الکتره ازدواج کرد و پس از گذشته شدن پدر بجای وی نشست، نام وی در محبت و صداقت مثل گشته است
لغت نامه دهخدا
بولاذ، ریش تراش، (از دزی ج 1 ص 130)
لغت نامه دهخدا
نام بازیگری است که در پانتومیم (لالبازی) شهرت فوق العاده یافته و در خطۀ قدیم کیلیکیا (کیلیکیه) از آناطولی میزیسته و در عصر او گوستوس (اغسطس) درروم مشغول بازیگری بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
بمعنی حس باشد، (برهان قاطع)، و ظاهراً پولاب و پولابی هر دو مجعول باشد
لغت نامه دهخدا
دیه پولند، منزل هفتم از شیراز به آباده در 42 فرسنگی شیراز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 161)
لغت نامه دهخدا
وفات 530 ه. ق.، ابن مبارک بن رحمون بن موسی. پزشکی دانشمند و یهودی و از اهل مصر بود. او بر کتاب جالینوس تسلط و اطلاع کافی داشت. در منطق و علوم حکمی سرگرم بود. او راست تصنیفاتی از جمله: نظام الموجودات و مقاله ای در ’علم الهی’ و مقاله ای در (خصب ابدان النساء بمصر عند تناهی شباب). (اعلام زرکلی ج 1 ص 377 از طبقات الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
لغت نامه دهخدا
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) :
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامدار دلیر و جوان.
فردوسی.
گرفت او کمرگاه دیو سفید
چو ارژنگ و غندی واولاد و بید.
فردوسی.
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پولاد، آهنی است که از 2 تا 2/5 درصد زغال همراه دارد و آن را ازچدن به دست آورند، رنگ فولاد از آهن تیره تر و جنس آن به مراتب سخت تر است و اگر آب داده شود شیشه را مخطط میسازد، فولاد شکننده و در درجات حرارت زیاد چکش خوار است، چگالی آن تقریباً همان چگالی آهن است و زودتر از آن گداخته میشود، (فرهنگ فارسی معین)، آهن جوهردارکه کارد و شمشیر از آن سازند، (برهان) :
عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز
کز سوی دلبر درآمد عشقبازی تازتاز،
منوچهری،
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد،
باباطاهر،
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود،
خاقانی،
یکی گرز فولاد بر مغز خورد
کسی گفت صندل بمالش به درد،
سعدی،
ترکیب ها:
- فولادبازو، فولاددل، فولادرگ، فولادسازی، فولادستون، فولادفروش، فولادکلا، فولاد کوفتن، فولادلو، فولادمحله، فولاد معدنی، فولادوند، فولادی، فولادین، رجوع به هر یک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
فولادی، فولادین، منسوب به پولاد، از پولاد:
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گر تو اندر خور هر جرم دهی بادافراه،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جنس فولاد. جوهر پولاد:
پولادۀ تیغ مغزپالای
سرهای سران فکنده در پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پولادی
تصویر پولادی
منسوب به پولادین ساخته از پولاد فولادی فولادین: (مجرمانرا تن پولادی فرسوده شدی گر تو اندر خور هر جرم دهی باد افراء) (فرخی)، برنگ پولاد فولادی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ولد، فرزندان زاکی جمع ولد زادگان فرزندان توضیح در تخاطب فارسی گاه بجای مفرد آید: احمد اولاد من است حسن اولاد ارشد است. فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پولاو
تصویر پولاو
پلو پلاو: ای واقف حال رشته پولاو بشنو تو کمال رشته پولاو (بسحاق)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پولاد آهنی است که از 2 تا 5، 2 درصد زغال همراه دارد و آن را از چدن به دست آورند. رنگ فولاد از آهن تیره تر است و به مراتب سخت تر از آن است و اگر آب داده شود شیشه را مخطط می سازد. فولاد شکننده و در درجات حرارت زیاد چکش خوار است. چگالی آن تقریبا همان چگالی آهن است و زودتر از آن گداخته می شود. آهنی است که از 2 تا 5/2 درصد ذغال همراه دارد و آنرا از چدن بدست میاورند و رنگش از آهن تیره تر و جنس آن بمراتب سخت تر میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فولاد
تصویر فولاد
پولاد، آلیاژی سخت که ماده اصلی آن آهن و مقدار کمی کربن است، گرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالاد
تصویر پالاد
مطلق اسب، اسب نوبتی، جنیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
جمع ولد، فرزندان، بچه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
فرزندان
فرهنگ واژه فارسی سره