پوست زیر دنبۀ گوسفند، پوست دنبۀ گوسفند که پشکل از آن آویخته باشد، برای مثال دوستی کز پی پیاله کنند / بدل دنبه پوستگاله کنند (سنائی - مجمع الفرس - پوستگاله)
پوست زیر دنبۀ گوسفند، پوست دنبۀ گوسفند که پشکل از آن آویخته باشد، برای مِثال دوستی کز پی پیاله کنند / بدل دنبه پوستگاله کنند (سنائی - مجمع الفرس - پوستگاله)
پوست بی موی که زیر دنبۀ گوسفند و زیر مقعد گوسفند باشد، (از برهان)، پوستگاله، پوست دبر گوسفند که سرگین ازمویهای آن آویخته است، (برهان)، حمیره: از غلام آنکه زی عیال آید او ز دنبه بپوستگال آید، سنائی
پوست بی موی که زیر دنبۀ گوسفند و زیر مقعد گوسفند باشد، (از برهان)، پوستگاله، پوست دبر گوسفند که سرگین ازمویهای آن آویخته است، (برهان)، حمیره: از غلام آنکه زی عیال آید او ز دنبه بپوستگال آید، سنائی
پوستگال: دوستی کز پی پیاله کنند بدل دنبه پوستگاله کنند. سنائی. و ایمان بزرگ آب است... ولیکن این خاشاک وسوسه ها و پوستگاله ها و چرم پاره ها و تخته و بوریا پاره های غفلت چندانی جمع میشود، نزدیک است این آب روشن ایمان را نبینی. (کتاب المعارف). رجوع به پوستگال شود
پوستگال: دوستی کز پی پیاله کنند بدل دنبه پوستگاله کنند. سنائی. و ایمان بزرگ آب است... ولیکن این خاشاک وسوسه ها و پوستگاله ها و چرم پاره ها و تخته و بوریا پاره های غفلت چندانی جمع میشود، نزدیک است این آب روشن ایمان را نبینی. (کتاب المعارف). رجوع به پوستگال شود
خطۀ کوچکی در قطعۀ تیرول از اطریش. مرکز آن قصبۀ بردنکن است و بصورت سنجاقی اداره شود، دارای 140 هزارگز درازا و 40 هزارگز پهنا و 100000 تن سکنه. سلسلۀ جبال اتیک از کوههای آلپ از وسط این خطه گذرد. (قاموس الاعلام ترکی)
خطۀ کوچکی در قطعۀ تیرول از اطریش. مرکز آن قصبۀ بردنکن است و بصورت سنجاقی اداره شود، دارای 140 هزارگز درازا و 40 هزارگز پهنا و 100000 تن سکنه. سلسلۀ جبال اتیک از کوههای آلپ از وسط این خطه گذرد. (قاموس الاعلام ترکی)
جمع واژۀ پیوسته. رجوع به پیوسته شود، پیوند و اقرباء. خویشان. قوم و خویشان: عبدالجبار را کشتند با دو پسر و عم زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 482). و ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از شیر مردان بوده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 144). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). وبعد از آن عهدی خواست از وی که چون شهر بیت المقدس را خراب کند محلت این مرد و پیوستگان را نرنجاند. (مجمل التواریخ و القصص). در جملۀ شهر خلق بسیار هلاک شدند چنانکه از بعد آن شهر بخارا خالی ماند و باز مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دارند... تا بیک سال تمام شد. (تاریخ بخارا). و نیز رجوع به شواهد ذیل لغت پیوسته شود، مرکبات را گویند همچو نبات و جماد و حیوان. (برهان). به این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، اولیاء کاملین که بمبداء پیوسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
جَمعِ واژۀ پیوسته. رجوع به پیوسته شود، پیوند و اقرباء. خویشان. قوم و خویشان: عبدالجبار را کشتند با دو پسر و عم زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 482). و ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از شیر مردان بوده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 144). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). وبعد از آن عهدی خواست از وی که چون شهر بیت المقدس را خراب کند محلت این مرد و پیوستگان را نرنجاند. (مجمل التواریخ و القصص). در جملۀ شهر خلق بسیار هلاک شدند چنانکه از بعد آن شهر بخارا خالی ماند و باز مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دارند... تا بیک سال تمام شد. (تاریخ بخارا). و نیز رجوع به شواهد ذیل لغت پیوسته شود، مرکبات را گویند همچو نبات و جماد و حیوان. (برهان). به این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، اولیاء کاملین که بمبداء پیوسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
محبوب و معشوق، (ناظم الاطباء)، دوست، دوستکام، خلیل، حبیب، معشوقه، (یادداشت مؤلف) : ضمد، دو دوستگان به هم داشتن، (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)، دو دوستگان به هم داشتن، یعنی اتخاذ المراءه خلیلین، (مجمل اللغه) : کسی را چو من دوستگانی چه باید که دل شاد دارد به هر دوستگانی، فرخی، دوستگان دست بر آورد و بدرید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه، منوچهری، عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب، منوچهری، اگر نه آشنا نه دوستگانم چنان پندار کامشب میهمانم، (ویس و رامین)، ندیدم چون تو رسوا مهربانی نه همچون دوستگانت دوستگانی، (ویس و رامین)، - دوستگان گرفتن، معشوق گرفتن، معشوقه گرفتن، به شاهدی دل بستن: بسی دیدم به گیتی مهربانان گرفته گونه گونه دوستگانان، (ویس و رامین)، ، عاشق دوست، دلداده، (یادداشت مؤلف) : چون سر از توبره بیرون گرفتندزن نگاه کرد سر دوستگان خود دید، درماند و رنگ رویش بگردید، (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)
محبوب و معشوق، (ناظم الاطباء)، دوست، دوستکام، خلیل، حبیب، معشوقه، (یادداشت مؤلف) : ضمد، دو دوستگان به هم داشتن، (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)، دو دوستگان به هم داشتن، یعنی اتخاذ المراءه خلیلین، (مجمل اللغه) : کسی را چو من دوستگانی چه باید که دل شاد دارد به هر دوستگانی، فرخی، دوستگان دست بر آورد و بدرید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه، منوچهری، عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب، منوچهری، اگر نه آشنا نه دوستگانم چنان پندار کامشب میهمانم، (ویس و رامین)، ندیدم چون تو رسوا مهربانی نه همچون دوستگانت دوستگانی، (ویس و رامین)، - دوستگان گرفتن، معشوق گرفتن، معشوقه گرفتن، به شاهدی دل بستن: بسی دیدم به گیتی مهربانان گرفته گونه گونه دوستگانان، (ویس و رامین)، ، عاشق دوست، دلداده، (یادداشت مؤلف) : چون سر از توبره بیرون گرفتندزن نگاه کرد سر دوستگان خود دید، درماند و رنگ رویش بگردید، (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)