جدول جو
جدول جو

معنی پوسته - جستجوی لغت در جدول جو

پوسته
پوست کوچک، پوست نازک، هر چیز پوست مانند، هر چیز ریز شبیه پوست، پولک ریز و نازک
تصویری از پوسته
تصویر پوسته
فرهنگ فارسی عمید
پوسته
پوست نازک
تصویری از پوسته
تصویر پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
پوسته
بیرونی ترین بخش پوست، پوشش اندام های درونی بدن، بخش کوچکی از پوست که یاخته های آن مرده است و از بقیه پوست جدا می شود، پوشش بیرونی دانه
تصویری از پوسته
تصویر پوسته
فرهنگ فارسی معین
پوسته
جدار، قشر
تصویری از پوسته
تصویر پوسته
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوستر
تصویر پوستر
آگهی، آگهی که در جایی بچسبانند، آگهی چسبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسته
تصویر پرسته
کسی که او را بپرستند و ستایش کنند، پرستیده، پرستش، عبادت، کنیز، خدمتکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده، همیشه، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوستک
تصویر پوستک
پوسته، پوست کوچک، پوست نازک، هر چیز پوست مانند، هر چیز ریز شبیه پوست، پولک ریز و نازک
فرهنگ فارسی عمید
خرده پوست، پوست نازک پوست کوچک پوست خرد پوست نازک، قسمی گستردنی زبون و ناچیز، پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوسته
تصویر ذوسته
جسمی است که دارای هشت سطح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه او را پرستند و ستایش کنند بحق همچو خدای تعالی و بباطل همچو بت پرستیده، پرستش عبادت: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ک) (کسائی)، زن خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوسده
تصویر پوسده
متخلخل و سبک شده بر اثر طول زمان یا علتی دیگر، عفن متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به پوست. جلدی قشری. یا کلاه پوستی. کلاهی که از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه سازند. یا کاغذ پوستی. کاغذی که از پوست نازک (مانند پوست آهو) سازند قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده، پوست فروش، آنکه پوست کوکنار خورد (در هند و ایران معمول بوده)، تریاکیافیونی، تنیلکاهل و سست
فرهنگ لغت هوشیار
متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ)، خویش خویشاوند نزدیک قریب، جمع پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ)، مقرب ندیم، جمع پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد، منظم برشته کشیده (جواهر) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم، یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته، جمع پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوستی
تصویر پوستی
منسوب به پوست، جلدی، قشری، تنبل، کاهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوستر
تصویر پوستر
((پُ تِ))
آگهی مکتوب و مصور، با ابعاد حدوداً 70 * 50 سانتی متر که قابل چاپ و تکثیر و نصب است، ورقه مصور بزرگ، اعلان (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
((پِ وَ تَ یا تِ))
وصل شده، به هم بسته، مقرب، ندیم، همیشه، مدام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسته
تصویر پرسته
((پَ رَ تِ))
پرستیده، کسی که او را پرستش کنند، پرستش، عبادت، کنیز، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
مستمر، مربوط، متصل، لاینقطع، مرتبط، ممتد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرسته
تصویر پرسته
معبود
فرهنگ واژه فارسی سره
مستمرٌّ , غير مناعٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
Continuous, Unremitting
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ต่อเนื่อง , ต่อเนื่อง
دیکشنری فارسی به تایلندی
continu, ononderbroken
دیکشنری فارسی به هلندی
contínuo, ininterrupto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
连续的 , 不间断的
دیکشنری فارسی به چینی
ciągły, nieprzerwalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
безперервний , невпинний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
kontinuierlich, unermüdlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
постоянный , неослабляемый
دیکشنری فارسی به روسی