جدول جو
جدول جو

معنی پوستی

پوستی
منسوب به پوست، جلدی، قشری، تنبل، کاهل
تصویری از پوستی
تصویر پوستی
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با پوستی

پوستی

پوستی
منسوب به پوست. جلدی قشری. یا کلاه پوستی. کلاهی که از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه سازند. یا کاغذ پوستی. کاغذی که از پوست نازک (مانند پوست آهو) سازند قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده، پوست فروش، آنکه پوست کوکنار خورد (در هند و ایران معمول بوده)، تریاکیافیونی، تنیلکاهل و سست
فرهنگ لغت هوشیار

پوستی

پوستی
منسوب به پوست، از پوست، جلدی، قشری،
- کاغذ پوستی یا کاغذ پوست آهو، کاغذی از پوست تنک کرده، قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده،
- کلاه پوستی،کلاه از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه، مقابل کلاه ماهوتی یا مقوائی،
، پوست فروش، آنکه پوست کوکنار خورد و این در هند و در ایران قدیماً معمول بوده است، مرد کاهل و سست، تریاکی
لغت نامه دهخدا

پوستک

پوستک
خرده پوست، پوست نازک پوست کوچک پوست خرد پوست نازک، قسمی گستردنی زبون و ناچیز، پوسته
فرهنگ لغت هوشیار

پوستین

پوستین
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیستی

پیستی
پیس برص: بر پهلوی چپ وی یک ورم سپید یست که بجز از پیستی است
پیستی
فرهنگ لغت هوشیار