جدول جو
جدول جو

معنی پودل - جستجوی لغت در جدول جو

پودل
قریه ای به نوزده فرسنگی مشرقی بستک در فارس. (فارسنامۀ ناصری). و بستک قصبۀ ناحیه جهانگیریه در مشرق شهر لار (فارس) است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که برای شروع کردن کاری در فکر و اندیشه باشد و نتواند زود تصمیم بگیرد، مردد، متردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوده
تصویر پوده
کهنه و پوسیده، چوب پوسیده
پوده کردن: تخمه کردن، فاسد شدن غذا در معده که سبب سوء هضم می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوپل
تصویر پوپل
فوفل، درختی از خانوادۀ نخل با چوبی سیاه رنگ که در نجاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پودر
تصویر پودر
آنچه خرد شده و به صورت گرد درآمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودل
تصویر رودل
امتلای معده، پری معده، یبوست مزاج، اختلال دستگاه گوارش که احتیاج به خوردن مسهل پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردل
تصویر پردل
شجاع، دلیر، دلاور، باجرئت، نترس، برای مثال فروهشته بر سر دو مشکین کمند / که کردی بدان پردلان را به بند (فردوسی۲ - ۲۵۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دَ)
بروت. (منتهی الارب) (آنندراج). بروت. شارب. سبیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ دِ)
دلیر. پرجرأت. جسور. پرجسارت. پرجگر. دلاور. شیردل. نترس. بهادر. (غیاث اللغات) (برهان). شجاع. قوی دل. مقابل بددل و کم دل:
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را ببند.
فردوسی.
چو بشنید گفتارهای درشت
سر پردلان زود بنمود پشت.
فردوسی.
زو مبارزتر و زو پردل تر
ننهدکس به رکیب اندر پای.
فرخی.
زان گرانمایه گهر هست که از روی قیاس
پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری.
فرخی.
خسرو پردل ستوده هنر
پادشه زادۀ بزرگ اورنگ.
فرخی.
هر که پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او بجنگ درنگ.
فرخی.
به فال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
فرخی.
بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز وغا پردلی کاردانی.
فرخی.
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری.
فرخی.
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.
فرخی.
خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و باحشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی).
مانده خرد پردل از رکابم
خسته هنر سرکش از عنانم.
مسعودسعد.
نشود مردپردل و صعلوک
پیش ماما و بادریسه و دوک.
سنائی.
مرد پردل ز حیز نهراسد
سست را اسب نیک بشناسد.
سنائی.
ملک را شاه ظالم پردل
به ز سلطان بددل عادل.
سنائی.
شاه پردل ستیزه کار بود
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنائی.
تیغ را از نشاط خوردن خون
در کف پردلان بخارد کام.
وطواط.
بددلان از بیم دل در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف ّ دشمنان.
مولوی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی.
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان به کیوان برآید ترا.
؟ (از لغت نامۀ اوبهی در کلمه ایوان).
، جوانمرد و سخی. (برهان) ، که رام نباشد؟ وحشی ؟ تور؟ نامأنوس ؟:
پردل چون تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت غبازه.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در تداول عامه، ثقل معده. امتلای معده. رجوع به رودل کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
در لغت نامۀ اسدی آمده است:پوده. چون پوسیده گشته باشد و هرچه پوسیده گشته باشد گویند پوده باشد. پوک. پوچ. میان تهی. خالی. پود. پده. سخت سوده و ریخته. (مؤیّد الفضلاء) :
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن.
بوالعباس عباسی.
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
کسی را چه خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بدان دار برگشته خندان بد اوی
چو فرزند بد رفت سوی پدر
تو اندوه آن چوب پوده مخور.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که آن کس سزاوار باشد بدار
که غمگین نباشد بدرد پدر
نخوانمش جز بدتن و بدگهر
نباید که دارد بدو کس امید
که او پوده تر باشد از پوده بید.
فردوسی.
به برآورد بخت، پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
نم برآمد ز ریگ تفته زمین
بر برون زد ز شاخ پوده شجر.
مسعودسعد.
چه می پیچی در این دام گلوپیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ.
نظامی.
زانکه این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پودۀ ریزند در تحت التراب.
عطار.
یکی عالم ببیند بید پوده
کند آن بید پوده جمله سوده.
عطار (اسرارنامه).
جگرگاه بیچاره بشکافتند
جگرپوده و دل سیه یافتند.
نزاری قهستانی.
، عفن. (مهذب الاسماء). گندیده، رکوی سوخته و چوب پوسیده که آن را بجهت آتشگیره مهیّا کرده باشند و بعربی حرّاقه گویند. (برهان). پده. پود. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی). خف. قاو. (لغت نامۀ اسدی). قو:
گر برفکنم گرم دل خویش به گوگرد
بی پوده ز گوگرد زبانه زند آتش.
منجیک.
، بی مغز. سبک مغز. نادان. کم مایه:
نظم گوهربار جان افزای عقل افروز تو
کرده شعر شاعران پوده را یکسر هبا.
سنائی.
- پوده مغز، بی مغز. سبک مغز:
یک دوست که بر سیرت نیکوست کجاست
هی هی که درین زمانه خود دوست کجاست
پسته دهنان پوده مغزند همه
از مغز طمع بریدم آن پوست کجاست.
؟ (از جنگی مورخ به سال 551 هجری قمری).
، کهنه. دیرینه، تنبل. کاهل: پوده تر، کاهل تر، پود. مقابل تار. (برهان).
- پوده پوده، پودهای آن از هم گسیخته و ریخته. مقابل تار تار:
تا لباس عمر اعدایش نگردد دوخته
تارتار و پوده پوده شد فلات آن فوات.
(منسوب به رودکی و نسبت غلط است).
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ)
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود.
- دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی:
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دودل بودن طریق عاقلی نیست.
نظامی.
اندرین اندیشه می بود او دودل
تا سلیمان گشت شاه مستقل.
مولوی.
آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است
مفتی عشق بر این است که خونش بحل است.
تأثیر (از آنندراج).
- دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف).
- ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن.
، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) :
دلارام گفت ای شه نیکدان
نه هر زن دودل باشد و ده زبان.
اسدی.
- دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن.
دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد
چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد.
صائب (از آنندراج).
، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده:
دگر آنکه داری ز قیصر پیام
مرا خواندی دودل و خویش کام.
فردوسی.
با هیچ دودل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزداز ضرب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
پستان. (منتهی الارب) (آنندراج). ثدی. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). تثنیۀ آن نودلان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یُ دُ)
از ترکیبات مهم یددار است که می توان به جای یدفرم به کار برد. این ماده به شکل گرد زردرنگ و بی طعم و بی بو یافت می شود. این جسم کمتر موجب تحریک زخمها شده و برای دستگاه گوارش نیز بی ضرر می باشد ولی از یدفرم گرانتر است. (از درمان شناسی ج 2 ص 125)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
کپی نر. (منتهی الارب). حمدونۀ نر
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مهمترین قریۀ ناحیه گل دولاب در طالش دولاب گیلان، بین چاپ سرا و شفارود و بواسطۀ راه آهن کوچکی بمرداب متصل شود. و معدن سنگ دارد. در فرهنگ جغرافیائی آمده: دهی جزء دهستان میانده بخش رضوان ده شهرستان طوالش، واقع در 36 هزارگزی جنوب هشت پر و 38هزارگزی بندر انزلی، سر راه شوسۀ انزلی به آستارا، دهنۀ کوه، معتدل مرطوب، دارای 176 تن سکنه. آب آن از رود خانه شفارود. محصول آنجا برنج و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و جوراب بافی است. راه آهن که برای حمل سنگ ساختمانی موج شکن احداث شده بود دراین نقطه تمام میشود. چند بنای مرغوب متعلق بادارۀبندر دارد که فعلاً بخشداری از آن استفاده مینماید. و باغ محله و بیجارکن جزء این ده بوده و ییلاق ساکنین آن آق مسجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پوپِ)
فوفل. بار درختی است و آن را به هندی سپاری گویند. و گویند این درخت در غیر هندوستان یافت نشود. رعبه. (منتهی الارب). و آن چیزی است شبیه به جوز بوا و در هندوستان با برگ پان خورند. (آنندراج). و مقوی دل و اعضاست:
در او درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرّر بر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
قریه ای به مغرب فارس
لغت نامه دهخدا
بمعنی غبار و گرد، و در تداول فارسیان گرد سپیدی که زنان بجای سپیدآب بکار برند
لغت نامه دهخدا
(ژُ)
نام کرسی بخش ’ژیرند’ از ولایت لیبورن بفرانسه. دارای 669 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی جزءدهستان سیارستاق بخش ییلاقی رودسر شهرستان لاهیجان. 49 هزارگزی جنوب رودسر 13 گزی جنوب خاور سی پل. کوهستانی، سردسیر، سکنه 180 نفر، زبان گیلکی و فارسی، آب آن از چشمه. محصولاتش، غلات، بنشن، لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و چارواداری، شال و جوراب بافی. راه مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است جزء دهستان دهشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان، واقع در ده هزارگزی شمال خاور آستانه و سه هزارگزی دهشال. جلگه، معتدل و مرطوب. دارای 200تن سکنه. آب آن از استخر و نهر. محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف، شغل اهالی زراعت و صید مرغابی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوفل
تصویر پوفل
فوفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پودر
تصویر پودر
گرد وغبار، گرد سپیدی که زنان جای سپیدآب مصرف میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوده
تصویر پوده
خالی، پوچ، میان تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حودل
تصویر حودل
کپیک نر
فرهنگ لغت هوشیار
امتلا معده پری معده. توضیح: تنبلی و خستگی عضلات معده یا ضعف اعصاب معده که موجب کندکاری جدار عضلانی آن شود و بالنتیجه سبب دیر گذشتن غذا از معده گردد پری و انباشته بودن معده از پر خوری و بالنتیجه ضعف جدار آن با پری معده امتلا معده ثقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودل
تصویر دودل
متردد، شکاک، مردد، متفکر، سراسیمه برعکس یکدله، ارتیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودل
تصویر رودل
((دِ))
اختلال دستگاه گوارش، پری معده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پودر
تصویر پودر
گرد، آرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوده
تصویر پوده
((پُ))
کهنه، پوسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پردل
تصویر پردل
((پُ دِ))
دلیر، شجاع، جوانمرد، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودل
تصویر دودل
مردد
فرهنگ واژه فارسی سره
باجرات، بی باک، جسور، متهور
متضاد: ترسو، کم دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاده رو، با پای پیاده
دیکشنری اردو به فارسی