جدول جو
جدول جو

معنی پوئینک - جستجوی لغت در جدول جو

پوئینک
(نَ)
دهی جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 10000گزی شمال باختر ورامین. بوسیلۀ خیابان مشجر به راه شوسۀ ورامین و تهران متصل است. جلگه ای معتدل. سکنه 801 تن شیعه، فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی و چغندرقند است. دبستان دارد. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوشینه
تصویر پوشینه
جامه، پرده، سرپوش چیزی، غلاف، کپسول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوتین
تصویر پوتین
کفش ساقه بلند که ساقۀ آن تا مچ پا می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوزینه
تصویر پوزینه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پودینگ
تصویر پودینگ
نوعی شیرینی که با شیر، شکر، تخم مرغ و آرد درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پودینه
تصویر پودینه
پونه، گیاهی خوش بو با ساقۀ بسیار کوتاه و برگ هایی شبیه برگ نعناع اما کوچک تر که بیشتر در کنار جوی ها می روید و خام خورده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
بوزینه. کپی. میمون. قرد. ج، پوزینگان: بشما همان رسد که به پوزینگان رسید. (سندبادنامه چ استانبول ص 80). رجوع به بوزینه شود
لغت نامه دهخدا
مرکز ’ژیرند’ از ناحیۀ ’بردو’ در کنار ’ژیرند’ بفرانسه، دارای 4836 سکنه، و لنگرگاه و شراب و راه آهن
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از فرانسوی بتین، کفش با دیواره های بلند که تا بالای غوزک پا را پوشد، موزه، نیم چکمه
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به یک فرسنگی مشرق شیراز. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
برناردینو، نقاش پیرو مکتب میلان، شاگرد لئوناردو داوینچی، مولد میان سالهای 1475 و 1480 میلادی وفات پس از سال 1533 میلادی
لغت نامه دهخدا
منسوب به پائین
لغت نامه دهخدا
(نَ)
روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
آن شاه دروغین بین با اسبک و بازینک
شنگینک و منگینک سر بسته بچوبینک.
مولوی.
، کاروانک. پرنده ای است شبیه بمرغ خانگی. (برهان). هوبره و کاروانک. (ناظم الاطباء). رجوع به چوبین و چوبینه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بِ سُ خَ زَ دَ)
رفتن. مشی. شدن. ذهاب:
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
ستیزه نه خوب آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی.
فردوسی.
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو بادیو و شیران مشو جنگجوی.
فردوسی.
سوی روم ره بادرنگ آیدت
سوی چین نپوئی که ننگ آیدت.
فردوسی.
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان...
فردوسی.
کسی سوی دوزخ نپوید بپای
دگر خیره سوی دم اژدهای.
فردوسی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی.
فردوسی.
همه کینه و جنگ جوید همی
بفرمان یزدان نپوید همی.
فردوسی.
بیایم بگویم سخن هر چه هست
و گرنه نپویم بسوی نشست.
فردوسی.
بدو گفت شوی از چه گوئی همی
بفال بد اندر چه پوئی همی.
فردوسی.
ترا کردم آگه کزین برتری
بپیچی و پوئی ره کهتری.
فردوسی.
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک.
فردوسی.
چو رستم از اینگونه گوید همی
بفرمان ورایم نپوید همی.
فردوسی.
گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هر سو به آوردنی.
فردوسی.
گرانی درآید تو را در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش
نبینی بچشم و نپوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای.
فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد در شهوار.
منوچهری.
دگر تا بوی یافه زینسان مگوی
بدشتی که گمراه گردی مپوی.
اسدی.
اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی
تهی جایگاهی است بی حد و پایان.
ناصرخسرو.
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ناصرخسرو.
در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم. (کلیله و دمنه).
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
خاقانی.
که ای خیره سر چند پوئی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی.
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم.
حافظ.
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد بسر بپوید باز.
حافظ.
گرت باید نظر کردن بمینو
بسوی مشهد سیّد حسن پو.
ابن یمین.
، بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن و شتابیدن در رفتن. سعی. رفتنی باشد نه بشتاب و نه بنرم. (لغت نامۀ اسدی) : الوخد والوخدان و الخده و الوخید، پوئیدن شتر. النّسلان، پوئیدن گرگ. خبب، خبیب، خب ّ، پوئیدن یعنی دویدن نرم. الارقال، پوئیدن شتر. (زوزنی) :
چه پوئی بدینگونه گم کرده راه
بروز سپید و شبان سیاه.
فردوسی.
بپریم و با مرغ جادو شویم
بپوئیم و در چاره آهو شویم.
فردوسی.
بدو گفت مهتر کزیدر بپوی
چنین هم بماهوی سوری بگوی.
فردوسی.
کنون سوی ایران بپوید همی
ز توران سپه رزم جوید همی.
فردوسی.
چنین گفت با خواهران شیر مرد
کزیدر بپوئید بر سان گرد.
فردوسی.
بپویم بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را.
فردوسی.
خداوند خانه بپوئید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت.
فردوسی.
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار.
فردوسی.
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
یکایک بنزدفریدون شویم
بدان سایۀ فرّ او بغنویم
بپوئید کاین مهتر (ضحاک) آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است.
فردوسی.
بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی
بدان مرزبانان لشکر بگوی.
فردوسی.
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتیزی به پیش دلیران مپوی.
فردوسی.
بفرمود تا با پیام و درود
فرستاده پوید سوی شاه زود.
فردوسی.
و گر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آنهمه دینار و آنهمه زیور.
عنصری.
اگر چند پوئی و جوئی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی.
اسدی.
چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویائی.
عمعق.
بیاران گفت چون تندر بپویید
مگر فرهاد را جایی بجویید.
نظامی.
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی.
نظامی.
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد.
سعدی.
بازدان کز پی چه میپوئی
چون ندانسته ای چه میجوئی.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور پوئیدن. ازدر پوئیدن، که پوئیدن آن ضرور است
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از پوئیدن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
پونه. پودنه. فوتنج. حبق. نعناع. نعنع. غاغ. (منتهی الارب). پودنۀ بستانی. فودنج، پودینۀ نهری. پودینه جویباری، حبق الماء. حبق التمساح، پونۀ متداول امروز. رجوع به پودنۀ لب جوی شود، پودینۀ کوهی، سعتر. آویشن. صعتر. پودینۀ برّی. رجوع به آویشن شود. صاحب بحر الجواهر آرد: من البقول المعروفه نهری ٌ و بستانی ٌ و بری ٌ و جبلی ٌ. حارٌ یابس ٌ فی الثالثه. یجذب من عمق البدن و یقطع ویجفف و ینفع من الجذام و الفواق و الخفقان و الیرقان و الغثیان و الاستسقاء و هو قوی فی اخراج الاخلاط الغلیظه اللزجه من الصدر و یقطع الباه و یمنع الاحتلام
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد است که در شهرستان قزوین واقع است، دارای 166 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سرپوش هر چیزی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان بهنام سوخته بخش ورامین شهرستان تهران، سکنۀ آن 243 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، انگور و مختصر میوه جات. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
از قرای بلوک ورامین در ایالت تهران
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوشینه
تصویر پوشینه
جامه، پرده، سر پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوئیدن
تصویر پوئیدن
رفتن، مشی، شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره نعناعیان که پایا میباشد. ساقه اش تقریبا استوانه یی (ولی همان شکل کلی چهار گوش بودن تیره خود را حفظ کرده) و منشعب است و برگهایش بیضوی ولی گردتر از برگ نعناع است. دندانه هاش برگهایش ظریف و گلهایش گلی رنگ و بطور فراهم در نقاط مختلف ساقه بافواصل نسبتا زیاد مجتمع میباشد. این گیاه در اکثر نواحی آسیا و اروپا و آفریقا و دیگر نقاط دنیا در اماکن مرطوب خصوصا کنار جویبار ها میروید (در ایران نیز در بیشتر نواحی کنار جویبارها و رود خانه ها بفراوانی میروید)، پودنه دارای اسانس معطر با بوی قوی و مطبوع میباشد و از اسانس پودنه در تداوی و صابون سازی استفاده میکنند (اسانس آن دارای مانتولاستات دو مانتیل سیموننن دیپانتن و پولدژون میباشد)، برای این گیاه اثر خلط آور باد شکن و قاعده آور و مقول و سهل کننده هضم ذکر کرده اندپونه پودنه لب جوی پودنه جویباری نعناع وحش پودپوناغاغه حبقحبق الما غاغ پودینه حبق التمساح فوتنجفودنج نمامنعنع المافودنج النهریکوهینه غلیجن جلنجوجه جلنجویه صعتر الفرس عتر فارسی قلیه راقوته پودنگ پودنه دشتی پودنه صحرایی ظفیره ظفیرا فودنج جبلی فوتنج بری. یا پودنه بری. پودنه. یا پودنه دشتی. پودنه. پودنه صحرایی. پودنه. یا عرق پودنه. مایعی که پس از جوشاندن در آب و تقطیر بخارات حاصله بدست می آید. بخارات حاصله از جوشاندن پودنه در آب حاوی مقادیر زیاد اسانس های مختلف این گیاه و مقدار زیادی بخار آب است که پس از تقطیر بصورت محلولی از اسانسهای پودنه در آب درمیظید. این مایع را در تداوی بکار میبرند یا برای تهیه اسانس خالص پودنه مورد استفاده قرار میدهندعرق پونه. یا پودنه لب جوی. پودنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوبینک
تصویر چوبینک
رو پاکی سرخ رنگ که بر سر بندند، کاروانک
فرهنگ لغت هوشیار
کفش که با دیواره های بلند که تا بالای غوزک پا را پوشیده دارد، نیم چکمه
فرهنگ لغت هوشیار
مغولی فرمانده سردار فرمانده سردار: خاقان منصور قلب مسمنه و میسره سپاه ظفرپناه را بنور طلعت شاهزادگان آفتاب احتشام و فر وجود نوئینان بهرام انتقام زینت و استحکام داده بمیدان جنگ ومعرکه نام و ننگ فرستاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پائین
تصویر پائین
زیر، تحتانی، دون، پست
فرهنگ لغت هوشیار
از انواع شیرینی های انگلیسی است که از آرد و روغن و تخم مرغ و کشمش تهیه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوتین
تصویر پوتین
کفش محکم و ساق بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوشینه
تصویر پوشینه
((نِ))
سرپوش هر چیزی، کپسول، غلاف، کیسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوشینه
تصویر پوشینه
جلد
فرهنگ واژه فارسی سره
نام روستایی در شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت، پشت سری ها، اعقاب وابستگان
فرهنگ گویش مازندرانی
پونه
فرهنگ گویش مازندرانی