رفتن. مشی. شدن. ذهاب: بدانش بود مرد را آبروی به بیدانشی تا توانی مپوی. فردوسی. ستیزه نه خوب آید از نامجوی بپرهیز و گرد ستیزه مپوی. فردوسی. گیا رست با چند گونه درخت بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت. فردوسی ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پویندگان هر سویی. فردوسی. اگر دشمن آید سوی من بپوی تو بادیو و شیران مشو جنگجوی. فردوسی. سوی روم ره بادرنگ آیدت سوی چین نپوئی که ننگ آیدت. فردوسی. بگفتند کای نامور پهلوان اگر سوی البرز پوئی نوان... فردوسی. کسی سوی دوزخ نپوید بپای دگر خیره سوی دم اژدهای. فردوسی. بدو گفت رو با سپهبد بگوی که امشب ز جایی که هستی مپوی. فردوسی. همه کینه و جنگ جوید همی بفرمان یزدان نپوید همی. فردوسی. بیایم بگویم سخن هر چه هست و گرنه نپویم بسوی نشست. فردوسی. بدو گفت شوی از چه گوئی همی بفال بد اندر چه پوئی همی. فردوسی. ترا کردم آگه کزین برتری بپیچی و پوئی ره کهتری. فردوسی. بپویم بفرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک. فردوسی. چو رستم از اینگونه گوید همی بفرمان ورایم نپوید همی. فردوسی. گیاشان بود زین سپس خوردنی بپویند هر سو به آوردنی. فردوسی. گرانی درآید تو را در دو گوش نه تن ماندت بر یکی سان نه توش نبینی بچشم و نپوئی بپای بگوئی ببانگ بلند ای خدای. فردوسی. چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرش بجهد صد در شهوار. منوچهری. دگر تا بوی یافه زینسان مگوی بدشتی که گمراه گردی مپوی. اسدی. اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی تهی جایگاهی است بی حد و پایان. ناصرخسرو. حجت تراست رهبر زی او پوی تا علم دینت نیک شود والا. ناصرخسرو. در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم. (کلیله و دمنه). بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا. خاقانی. که ای خیره سر چند پوئی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی. بارها گفته ام و بار دگر میگویم که من دلشده این ره نه بخود میپویم. حافظ. گرد بیت الحرام خم حافظ گر نمیرد بسر بپوید باز. حافظ. گرت باید نظر کردن بمینو بسوی مشهد سیّد حسن پو. ابن یمین. ، بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن و شتابیدن در رفتن. سعی. رفتنی باشد نه بشتاب و نه بنرم. (لغت نامۀ اسدی) : الوخد والوخدان و الخده و الوخید، پوئیدن شتر. النّسلان، پوئیدن گرگ. خبب، خبیب، خب ّ، پوئیدن یعنی دویدن نرم. الارقال، پوئیدن شتر. (زوزنی) : چه پوئی بدینگونه گم کرده راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. بپریم و با مرغ جادو شویم بپوئیم و در چاره آهو شویم. فردوسی. بدو گفت مهتر کزیدر بپوی چنین هم بماهوی سوری بگوی. فردوسی. کنون سوی ایران بپوید همی ز توران سپه رزم جوید همی. فردوسی. چنین گفت با خواهران شیر مرد کزیدر بپوئید بر سان گرد. فردوسی. بپویم بگیرم سر راه را ببینم شما را سر ماه را. فردوسی. خداوند خانه بپوئید سخت بیاویخت آن شیب را بر درخت. فردوسی. چنین گفت کامد ز توران سوار بپویم بگویم به اسفندیار. فردوسی. خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست یکایک بنزدفریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم بپوئید کاین مهتر (ضحاک) آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمن است. فردوسی. بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی بدان مرزبانان لشکر بگوی. فردوسی. بدین مایه لشکر تو تندی مجوی بتیزی به پیش دلیران مپوی. فردوسی. بفرمود تا با پیام و درود فرستاده پوید سوی شاه زود. فردوسی. و گر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آنهمه دینار و آنهمه زیور. عنصری. اگر چند پوئی و جوئی بسی ز گیتی بی انده نیابی کسی. اسدی. چند پوئی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویائی. عمعق. بیاران گفت چون تندر بپویید مگر فرهاد را جایی بجویید. نظامی. چو دنیا را نخواهی چند جوئی بدو پوئی بد او چند گوئی. نظامی. سبک طوق و زنجیر از او باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد. سعدی. بازدان کز پی چه میپوئی چون ندانسته ای چه میجوئی. اوحدی