چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوبیکه بارّه می شکافند فروبرند و کفشگران مابین کفش و قالب نهند و گاهی در زیر در گذارند تا بسته و گشوده گردد. (برهان). پانه. فانه. فهانه. رجوع به پانه شود
چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوبیکه بارّه می شکافند فروبرند و کفشگران مابین کفش و قالب نهند و گاهی در زیر در گذارند تا بسته و گشوده گردد. (برهان). پانه. فانه. فهانه. رجوع به پانه شود
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، بغاز، پغاز، براز
کُلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، تَنبه، مَدَنگ، بَسکَله، فَردَر، کُلَند، فَروَند، فَلجَم، کلیدان گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، بَغاز، پَغاز، بَراز
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد، برای مثال اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند / که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰)
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پوزینِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد، برای مِثال اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند / که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰)
نام نهری در اواسط روسیه، و آن وارد نهر سوره از توابع ولگا گردد و از ایالت سیمبیرسک سرچشمه گیرد و اول بشمال غربی و بعد بجنوب شرقی و سرانجام بمشرق جاری شود و دوباره به ایالت سیمبیرسک درآید، پس بسوی شمال رود و در نزدیکی نیگورود بنهر نامبرده ریزد. دو محاربه میان روسها و تاتارها بسال 1377 میلادی در ساحل این نهر اتفاق افتاده است، در جنگ اول روسها و در جنگ دوم تاتارها مغلوب شده اند. (قاموس الاعلام ترکی)
نام نهری در اواسط روسیه، و آن وارد نهر سوره از توابع ولگا گردد و از ایالت سیمبیرسک سرچشمه گیرد و اول بشمال غربی و بعد بجنوب شرقی و سرانجام بمشرق جاری شود و دوباره به ایالت سیمبیرسک درآید، پس بسوی شمال رود و در نزدیکی نیگورود بنهر نامبرده ریزد. دو محاربه میان روسها و تاتارها بسال 1377 میلادی در ساحل این نهر اتفاق افتاده است، در جنگ اول روسها و در جنگ دوم تاتارها مغلوب شده اند. (قاموس الاعلام ترکی)
بوزینه. بوزنینه. بوزنه. کپی. حمدونه. قرد. نوعی از میمون بواسطۀ آنکه رویش پهن است. (انجمن آرا). بهنانه. (برهان) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چینست چون رخسارپهنانه. کسائی. خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس این بوزغاله ریشک پهنانه منظرک. خاقانی. ، کلیچۀ روغنی. (برهان). نان میده بود که با روغن بپزند و آن را کلیچه خوانند. (جهانگیری)
بوزینه. بوزنینه. بوزنه. کپی. حمدونه. قرد. نوعی از میمون بواسطۀ آنکه رویش پهن است. (انجمن آرا). بهنانه. (برهان) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چینست چون رخسارپهنانه. کسائی. خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس این بوزغاله ریشک پهنانه منظرک. خاقانی. ، کلیچۀ روغنی. (برهان). نان میده بود که با روغن بپزند و آن را کلیچه خوانند. (جهانگیری)
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) : آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ستم را میان وکرانه نبود همیدون ستم را بهانه نبود. فردوسی. بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار. فردوسی. تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار. فرخی. چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زآن بدی بر چرخ بندم. (ویس و رامین). چرا داری مر او را تو بخانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. (ویس و رامین). نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. در این رهگذر چند خواهی نشستن چرا برنخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. گوش تو زی بانگ او و خواندن او را بر سر کوی ایستاده ای به بهانه. ناصرخسرو. بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنایی. هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ). عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد. خاقانی. شکایت کرد از احداث زمانه که پیش آورد چندانش بهانه. نظامی. تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون. نظامی. فی الجمله چه جویم و چه گویم جمله تویی و دگر بهانه. عطار. چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست. حافظ. - امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند. حیله جو را بهانه بسیار است.
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) : آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ستم را میان وکرانه نبود همیدون ستم را بهانه نبود. فردوسی. بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار. فردوسی. تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار. فرخی. چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زآن بدی بر چرخ بندم. (ویس و رامین). چرا داری مر او را تو بخانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. (ویس و رامین). نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. در این رهگذر چند خواهی نشستن چرا برنخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. گوش تو زی بانگ او و خواندن او را بر سر کوی ایستاده ای به بهانه. ناصرخسرو. بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنایی. هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ). عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد. خاقانی. شکایت کرد از احداث زمانه که پیش آورد چندانش بهانه. نظامی. تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون. نظامی. فی الجمله چه جویم و چه گویم جمله تویی و دگر بهانه. عطار. چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست. حافظ. - امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند. حیله جو را بهانه بسیار است.
فانه. پانه. (فرهنگ فارسی معین). چوب تنکی را گویند که گاهی در پس در خانه نهند تا در گشوده نگردد. و کفشگران و موزه دوزان در فاصله قالب کفش و موزه نهند تا فراخ گردد. استادان درودگر و نجار و چوب شکن در شکاف چوبی که با تبر می شکافند فروبرند تا زودتر شکافته گردد. گاهی در زیر ستون گذارند تا راست بایستد. (برهان). رجوع به فانه شود
فانه. پانه. (فرهنگ فارسی معین). چوب تنکی را گویند که گاهی در پس در خانه نهند تا در گشوده نگردد. و کفشگران و موزه دوزان در فاصله قالب کفش و موزه نهند تا فراخ گردد. استادان درودگر و نجار و چوب شکن در شکاف چوبی که با تبر می شکافند فروبرند تا زودتر شکافته گردد. گاهی در زیر ستون گذارند تا راست بایستد. (برهان). رجوع به فانه شود
اخترگویی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخترگوی شدن. (ترجمان القرآن). فالگویی کردن. (زوزنی). فالگویی کردن و فالگوی گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کهن له کهانه (از باب نصر) ، حکم به غیب کرد ازبرای او و فالگویی کرد. (ناظم الاطباء). حکم به غیب کرد ازبرای او و از آن سخن گفت، و چنین کس را کاهن گویند. (از اقرب الموارد) ، فالگوی گردیدن. (از ناظم الاطباء) : کهن کهانه، ککرم کرامه، کاهن گردید. (از منتهی الارب). کهن کهانه، از باب کرم، کاهن گردید یا کهانت طبیعت و غریزۀ وی گردید. (از اقرب الموارد)
اخترگویی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخترگوی شدن. (ترجمان القرآن). فالگویی کردن. (زوزنی). فالگویی کردن و فالگوی گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کهن له کهانه (از باب نصر) ، حکم به غیب کرد ازبرای او و فالگویی کرد. (ناظم الاطباء). حکم به غیب کرد ازبرای او و از آن سخن گفت، و چنین کس را کاهن گویند. (از اقرب الموارد) ، فالگوی گردیدن. (از ناظم الاطباء) : کهن کهانه، ککرم کرامه، کاهن گردید. (از منتهی الارب). کهن کهانه، از باب کرم، کاهن گردید یا کهانت طبیعت و غریزۀ وی گردید. (از اقرب الموارد)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)
دهنه. هر چیز منسوب و مربوط به دهان. (یادداشت مؤلف). هر چیز شبیه به دهان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، فرورفتگی تیر که به زه پیوندد. دهان سوفار: نشود دل چو تیر تا نشوی بی زبان چون دهانۀ سوفار. سنایی. ، هرچه را دهان نبود و خواهند که آن را دهانی گویند به حکم استعارت دهانه گویند چون دهانۀ راه و دهانۀ باد و آنچ بدین ماند. (لغت فرس اسدی). دهانۀ کوه و آب و خیک و مشک و امثال آن. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مدخل مشک و جز آن. (ناظم الاطباء) : دندان تو از دهانۀ زر هم درصدف لب تو بهتر. نظامی. دهنی چون دهانۀ غاری جز هلاکش نه در جهان کاری. نظامی. مخنه، دهانۀ راه. ترعه، دهانۀ حوض. تلعه، دهانۀ فراخ. مهبل، دهانۀ زهدان. فوهه، رشن، فرضه، فرض، فراض، دهانۀ جوی. فغره، دهانۀ وادی. (منتهی الارب). - دهانۀ چاه، دهنۀ چاه. سر چاه که باز است. (یادداشت مؤلف). - دهانۀ شیر، کنایه است از افق. (حاشیۀ وحید بر هفت پیکر ص 244) : صبح چون زد دم از دهانۀ شیر حالی از گردنش فکند به زیر. نظامی. - دهانۀ قرحه، سر قرحه که باز شده باشد. (یادداشت مؤلف). ، آن جایی که رود از میان کوه در جلگه داخل می شود. ابتدای دره و گشادگی آن. (از ناظم الاطباء). - دهانۀ رود، آنجا که به دریا ریزد. مصب. (یادداشت مؤلف). ، لجام اسب. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). لجام. لگام. دهنه. افسار. (یادداشت مؤلف). شکیم. شکیمه. (منتهی الارب) ، میلۀ آهنی متصل به سر افسار که در دهان اسب افتد: چو دانش نداری تو در پارسایی بسان لگامی بوی بی دهانه. ناصرخسرو. اسب جهان چون همی بخواهدت افکند علم ترا بس بر اسب عقل دهانه. ناصرخسرو. ای کرده خرد اندرون جانت از آهن حکمت یکی دهانه. ناصرخسرو. حشمت او بر دهان دهر دهانه ست فضل نیارد لگام جز به دهانه. عطاردی. دست اقبال تو به خیر همی در دهان قضا دهانه کند. مسعودسعد. ، هر یک از چشمه های پل چند چشمه. (یادداشت مؤلف) ، مظهر قنات، مدخل کوره، افزاری مر جولاهگان را، هر چیز که بدان لبۀ کارد یا تبر را می پوشانند جهت محافظت آن، زنگار برنج، هر نوع زنگی. (ناظم الاطباء) ، زنگار معروفی باشد و آن از کان مس حاصل می شود و رنگ آن به سبزی و طعم آن شیرین به تلخی مایل بود و دهنۀ فرنگ همین است و آن را در دواها بکار برند خصوصاً جهت دفع سموم و داروی چشم و بهترین آن را از ملک فرنگ آورند. (از آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). یک نوع سنگ سبزقیمتی که به دهنۀ فرنگ اشتهار دارد. (ناظم الاطباء) : ز تاب خشم تو گر پرتوی به روم رسد شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ. کمال اسماعیل (از جهانگیری)
دهنه. هر چیز منسوب و مربوط به دهان. (یادداشت مؤلف). هر چیز شبیه به دهان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، فرورفتگی تیر که به زه پیوندد. دهان سوفار: نشود دل چو تیر تا نشوی بی زبان چون دهانۀ سوفار. سنایی. ، هرچه را دهان نبود و خواهند که آن را دهانی گویند به حکم استعارت دهانه گویند چون دهانۀ راه و دهانۀ باد و آنچ بدین ماند. (لغت فرس اسدی). دهانۀ کوه و آب و خیک و مشک و امثال آن. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مدخل مشک و جز آن. (ناظم الاطباء) : دندان تو از دهانۀ زر هم درصدف لب تو بهتر. نظامی. دهنی چون دهانۀ غاری جز هلاکش نه در جهان کاری. نظامی. مخنه، دهانۀ راه. ترعه، دهانۀ حوض. تلعه، دهانۀ فراخ. مهبل، دهانۀ زهدان. فوهه، رشن، فرضه، فرض، فراض، دهانۀ جوی. فغره، دهانۀ وادی. (منتهی الارب). - دهانۀ چاه، دهنۀ چاه. سر چاه که باز است. (یادداشت مؤلف). - دهانۀ شیر، کنایه است از افق. (حاشیۀ وحید بر هفت پیکر ص 244) : صبح چون زد دم از دهانۀ شیر حالی از گردنش فکند به زیر. نظامی. - دهانۀ قرحه، سر قرحه که باز شده باشد. (یادداشت مؤلف). ، آن جایی که رود از میان کوه در جلگه داخل می شود. ابتدای دره و گشادگی آن. (از ناظم الاطباء). - دهانۀ رود، آنجا که به دریا ریزد. مصب. (یادداشت مؤلف). ، لجام اسب. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). لجام. لگام. دهنه. افسار. (یادداشت مؤلف). شکیم. شکیمه. (منتهی الارب) ، میلۀ آهنی متصل به سر افسار که در دهان اسب افتد: چو دانش نداری تو در پارسایی بسان لگامی بوی بی دهانه. ناصرخسرو. اسب جهان چون همی بخواهدت افکند علم ترا بس بر اسب عقل دهانه. ناصرخسرو. ای کرده خرد اندرون جانت از آهن حکمت یکی دهانه. ناصرخسرو. حشمت او بر دهان دهر دهانه ست فضل نیارد لگام جز به دهانه. عطاردی. دست اقبال تو به خیر همی در دهان قضا دهانه کند. مسعودسعد. ، هر یک از چشمه های پل چند چشمه. (یادداشت مؤلف) ، مظهر قنات، مدخل کوره، افزاری مر جولاهگان را، هر چیز که بدان لبۀ کارد یا تبر را می پوشانند جهت محافظت آن، زنگار برنج، هر نوع زنگی. (ناظم الاطباء) ، زنگار معروفی باشد و آن از کان مس حاصل می شود و رنگ آن به سبزی و طعم آن شیرین به تلخی مایل بود و دهنۀ فرنگ همین است و آن را در دواها بکار برند خصوصاً جهت دفع سموم و داروی چشم و بهترین آن را از ملک فرنگ آورند. (از آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). یک نوع سنگ سبزقیمتی که به دهنۀ فرنگ اشتهار دارد. (ناظم الاطباء) : ز تاب خشم تو گر پرتوی به روم رسد شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ. کمال اسماعیل (از جهانگیری)