این صورت در شعری مغلوط از رودکی که شاید بدین صورت تصحیح توان کرد، آمده است: گیردی آب جوی را پندام چون بود بسته نیک راه ز خس. و در این حال شاید بمعنی سدّه و انسداد و مانند آن باشد. و در کتاب الابنیه عن حقایق الادویه در باب میاه آمده است: و آن آب که نه فاتر بود و نه سرد شکم پندام کند و معده را سست گرداندو شهوت را ضعیف کند و تشنگی ننشاند
این صورت در شعری مغلوط از رودکی که شاید بدین صورت تصحیح توان کرد، آمده است: گیردی آب جوی را پندام چون بود بسته نیک راه ز خس. و در این حال شاید بمعنی سُدّه و انسداد و مانند آن باشد. و در کتاب الابنیه عن حقایق الادویه در باب میاه آمده است: و آن آب که نه فاتر بود و نه سرد شکم پندام کند و معده را سست گرداندو شهوت را ضعیف کند و تشنگی ننشاند
پای دام، تله، دام، نوعی دام که از موی دم اسب درست کنند و در زمین بگسترانند تا پای پرندگان در آن گیر کند، مرغی که صیاد در کنار دام ببندد تا مرغان دیگر به هوای او در دام بیفتند، هر نوع حیله و نیرنگی که برای فریب دادن کسی به کار ببرند
پای دام، تله، دام، نوعی دام که از موی دُم اسب درست کنند و در زمین بگسترانند تا پای پرندگان در آن گیر کند، مرغی که صیاد در کنار دام ببندد تا مرغان دیگر به هوای او در دام بیفتند، هر نوع حیله و نیرنگی که برای فریب دادن کسی به کار ببرند
روبند، در آیین زردشتی پارچۀ پنبه ای سفید چهارگوشه که زردشتیان هنگامی که موبد در مقابل آتش مقدس اوستا می خواند و مراسم مذهبی به جا می آورد جلو دهان آویزان می کنند و بندهای آن را به پشت سر می بندند، برای مثال بشد بر تخت زر اردای ویراف / پنامی بر رخ و کستیش بر ناف (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - پنام) حرز، تعویذ، چشم پنام، دعایی که برای دفع چشم زخم بنویسند و با خود نگه دارند، پنهام، پنهان، پوشیده، برای مثال با اکابر به مجلس خلوت / گفتگوی پنام می خواهم (کمال الدین اسماعیل - رشیدی - پنام)
روبند، در آیین زردشتی پارچۀ پنبه ای سفید چهارگوشه که زردشتیان هنگامی که موبد در مقابل آتش مقدس اوستا می خواند و مراسم مذهبی به جا می آورد جلو دهان آویزان می کنند و بندهای آن را به پشت سر می بندند، برای مِثال بشد بر تخت زر اردای ویراف / پنامی بر رخ و کُستیش بر ناف (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - پنام) حرز، تعویذ، چشم پنام، دعایی که برای دفع چشم زخم بنویسند و با خود نگه دارند، پنهام، پنهان، پوشیده، برای مِثال با اکابر به مجلس خلوت / گفتگوی پنام می خواهم (کمال الدین اسماعیل - رشیدی - پنام)
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
گمان، خیال، تصور، برای مثال مشو غرّه بر حسن گفتار خویش / به تحسین نادان و پندار خویش (سعدی - ۱۷۵) اندیشه، بن مضارع پنداشتن و پنداریدن، کنایه از پنداشتن، پسوند متصل به واژه به معنای پندارنده مثلاً دورپندار، نیکوپندار، کنایه از عجب، غرور، تکبر، خودبینی، برای مثال نبیند مدعی جز خویشتن را / که دارد پردۀ پندار در پیش (سعدی - ۸۹)
گمان، خیال، تصور، برای مِثال مشو غرّه بر حُسن گفتار خویش / به تحسین نادان و پندار خویش (سعدی - ۱۷۵) اندیشه، بن مضارعِ پنداشتن و پنداریدن، کنایه از پنداشتن، پسوند متصل به واژه به معنای پندارنده مثلاً دورپندار، نیکوپندار، کنایه از عُجب، غرور، تکبر، خودبینی، برای مِثال نبیند مدعی جز خویشتن را / که دارد پردۀ پندار در پیش (سعدی - ۸۹)
پنهان: هرچه پنهام کردۀ فلک است آه خاقانی آشکار کند. خاقانی. با اینکه عوام امروز نیز پنهام میگویند این شعر بی مؤید دیگری برای صحت این دعوی کافی نیست چه ممکن است در این شعر پنهان نیز مانند پنهام خوانده شود
پنهان: هرچه پنهام کردۀ فلک است آه خاقانی آشکار کند. خاقانی. با اینکه عوام امروز نیز پنهام میگویند این شعر بی مؤید دیگری برای صحت این دعوی کافی نیست چه ممکن است در این شعر پنهان نیز مانند پنهام خوانده شود
در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت، کردۀ 29 آن عبارت است از جامه ای که در زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقرۀ 9 پنام در جزو اسلحه و لوازم یک مرد جنگی شمرده شده است. گذشته از این چند فقرات پنام در اوستا و کتب پهلوی عبارت است از دو قطعه پارچۀ سفید از جنس پنبه که به روی دهان آویخته با دو نوار بپشت سر گره میزنند. زرتشتیان ایران آن را روبند نامند. این پردۀ کوچک که بنا به توضیحات تفسیر پهلوی اوستا باید دو بند انگشت پائین تر ازدهان باشد در وقتی بکار برده میشود که مؤبد در مقابل آذر مقدس اوستا سروده مراسم دینی بجای می آورد. استعمال پنام برای این است که نفس و بخار دهن به عنصر مقدس نرسد. پنام از لوازم اتربانان (موبدان) است از هیچ جای اوستا مفهوم نمیشود که بهدینی هم باید آن رادر مراسم دینی بکار برد. در فرگرد 18 وندیداد در فقرۀ اول آمده است: ’چنین گفت اهورا مزدا در میان مردمان هست کسی که پنام بسته اما بندی از دین بمیان بسته ندارد و خود را بدروغ اتربان (موبد) مینامد. ای زرتشت پاک تو نباید که چنین کسی را اتربان بخوانی.’ درایران قدیم نیز کسی که بنزد شاه میرفت بایستی برای احترام و ادب پنام بیاویزد این طرز ادب در دربار پادشاهان چین هم معمول بوده است - انتهی. بلغت زند و پازند پارچه ای باشد چهارگوشه که در دو گوشۀ آن دو بند دوزند و متابعان زردشت در وقت خواندن زند و پازند و اوستا آن را بر روی خود بندند. (برهان قاطع). صاحبان فرهنگ رشیدی و جهانگیری گویند: گویا که پارچۀ چهارگوشه را بواسطۀ آنکه روی را پوشیده میدارد پنام نامیده اند (؟) : بشد بر تخت زر اردای ویراف پنامی بر رخ و کشتیش بر ناف. بهرام پژدو (از فرهنگ رشیدی). ، تعویذی باشد که به جهت دفع چشم زخم بکار آرند. (برهان قاطع). تعویذ بود که به جهت چشم زخم با خود دارند و آن را چشم پنام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). حرز. وقایه، آنچه برای چشم زخم کنند. (برهان قاطع). و من گمان میکنم که در بیت ذیل کلمه بنام که نسخه بدل آن نیز بیاد است همین پنام است: بنام طرۀ دل بند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. ، پوشیده. پنهان. (برهان قاطع). مخفف پنمام (پنهام ؟) بمعنی پنهان. (فرهنگ رشیدی) : با اکابر به مجلس خلوت گفتگوی پنام می خواهم. کمال اسماعیل (از رشیدی). - چشم پنام، حرز و تعویذ که از چشم زخم نگاهدارد: بتا نگارا ازچشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام. شهید بلخی
در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت، کردۀ 29 آن عبارت است از جامه ای که در زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقرۀ 9 پنام در جزو اسلحه و لوازم یک مرد جنگی شمرده شده است. گذشته از این چند فقرات پنام در اوستا و کتب پهلوی عبارت است از دو قطعه پارچۀ سفید از جنس پنبه که به روی دهان آویخته با دو نوار بپشت سر گره میزنند. زرتشتیان ایران آن را روبند نامند. این پردۀ کوچک که بنا به توضیحات تفسیر پهلوی اوستا باید دو بند انگشت پائین تر ازدهان باشد در وقتی بکار برده میشود که مؤبد در مقابل آذر مقدس اوستا سروده مراسم دینی بجای می آورد. استعمال پنام برای این است که نفس و بخار دهن به عنصر مقدس نرسد. پنام از لوازم اتربانان (موبدان) است از هیچ جای اوستا مفهوم نمیشود که بهدینی هم باید آن رادر مراسم دینی بکار برد. در فرگرد 18 وندیداد در فقرۀ اول آمده است: ’چنین گفت اهورا مزدا در میان مردمان هست کسی که پنام بسته اما بندی از دین بمیان بسته ندارد و خود را بدروغ اتربان (موبد) مینامد. ای زرتشت پاک تو نباید که چنین کسی را اتربان بخوانی.’ درایران قدیم نیز کسی که بنزد شاه میرفت بایستی برای احترام و ادب پنام بیاویزد این طرز ادب در دربار پادشاهان چین هم معمول بوده است - انتهی. بلغت زند و پازند پارچه ای باشد چهارگوشه که در دو گوشۀ آن دو بند دوزند و متابعان زردشت در وقت خواندن زند و پازند و اوستا آن را بر روی خود بندند. (برهان قاطع). صاحبان فرهنگ رشیدی و جهانگیری گویند: گویا که پارچۀ چهارگوشه را بواسطۀ آنکه روی را پوشیده میدارد پنام نامیده اند (؟) : بشد بر تخت زر اردای ویراف پنامی بر رخ و کشتیش بر ناف. بهرام پژدو (از فرهنگ رشیدی). ، تعویذی باشد که به جهت دفع چشم زخم بکار آرند. (برهان قاطع). تعویذ بود که به جهت چشم زخم با خود دارند و آن را چشم پنام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). حرز. وقایه، آنچه برای چشم زخم کنند. (برهان قاطع). و من گمان میکنم که در بیت ذیل کلمه بنام که نسخه بدل آن نیز بیاد است همین پنام است: بنام طرۀ دل بند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. ، پوشیده. پنهان. (برهان قاطع). مخفف پنمام (پنهام ؟) بمعنی پنهان. (فرهنگ رشیدی) : با اکابر به مجلس خلوت گفتگوی پنام می خواهم. کمال اسماعیل (از رشیدی). - چشم پنام، حرز و تعویذ که از چشم زخم نگاهدارد: بتا نگارا ازچشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام. شهید بلخی
اندام. (منتهی الارب) : از هندام بیرون افتاده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بهندام، به اندام. مهندم. به اندازه: آنکه ترکیب اندامهای او مرکب درست و بهندام و بر شکل و عدد طبیعی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خرقه های بسیار بگیرند و بر شکل گویی بدوزند و گرد کنند بهندام و اندر بغل او نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
اندام. (منتهی الارب) : از هندام بیرون افتاده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بهندام، به اندام. مهندم. به اندازه: آنکه ترکیب اندامهای او مرکب درست و بهندام و بر شکل و عدد طبیعی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خرقه های بسیار بگیرند و بر شکل گویی بدوزند و گرد کنند بهندام و اندر بغل او نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
حلقه ای موئین که از موی دم اسب سازند و بر راه جانوران پرنده گذارند، دام، پایدام: دل خلایق از آنست صید آب روان که باد بر زبر آب می نهد پادام، نزاری، ، پرنده ای که نزدیک دام بندند تا پرندگان دیگر به هوای او آیند و در دام افتند، ملواح، خرخشه، خروهه، خرخسه، (برهان)
حلقه ای موئین که از موی دم اسب سازند و بر راه جانوران پرنده گذارند، دام، پایدام: دل خلایق از آنست صید آب روان که باد بر زبر آب می نهد پادام، نزاری، ، پرنده ای که نزدیک دام بندند تا پرندگان دیگر به هوای او آیند و در دام افتند، ملواح، خرخشه، خروهه، خرخسه، (برهان)
بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) : سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه بر اندام او درمخید. بوشکور. اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی). برافتاد لرزه برا ندام اوی چو دیدش همه کار با کام اوی. فردوسی. که در چرم خر نازک اندام تو همی بگسلد خواب و آرام تو. فردوسی. ببالا دراز وبه اندام خشک بگرد سرش جعد مویی چو مشک. فردوسی. همی گفت چندی زآرام اوی ز بالا وپهنا و اندام اوی. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست. عسجدی (از لغت نامۀ اسدی ص 47). دانی که جز اینجای هست جایش روحی که مجرد شده است از اندام. ناصرخسرو. بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94). شکرش در دهان نهدو آنگه ببرد پاره ای ز اندامش. خاقانی. قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح. خاقانی. ز پری شکم اندام مار بگشاید. ظهیر. به آب اندام را تأدیب کردند نیایشخانه را ترتیب کردند. نظامی. بی تو نشاطیش در اندام نی در ارمش یک نفس آرام نی. نظامی. درآمد کار اندامش بسستی ببیماری کشید از تندرستی. نظامی. ز رنج راه بود اندام خسته غبار از پای تا سر بر نشسته. نظامی. بشکافته است پوست بر اندام من چو نار از بسکه من بدانۀ لعلش بیاکنم. کمال. اندام تو خود حریر چینی است دیگر چه کنی قبای اطلس. سعدی. سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود. سعدی. خشک شد اندام گل از رنج باد باد در اندام کسی را مباد. امیرخسرو. آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب پیوسته می جهد چو دل برق در یمن. سلمان (از آنندراج). خال، نقطۀ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه، اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب). - اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). - آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب). - پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود. - ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب). - سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد: بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب). - سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد: شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدی. - سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) : جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را. سعدی. اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی. سعدی. بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری. سعدی. گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل. سعدی. - ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی). - عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین). - عرض اندام کردن، خودنمایی کردن. - گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند: در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده. سعدی. گل را مبرید پیش من نام با عشق وجود آن گل اندام. سعدی. و رجوع به گل اندام در حرف ’گ’ شود. - لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان). عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام. سلمان (از آنندراج). و رجوع به لرزه شود. - نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد: نازک اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد. سعدی (هزلیات). چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان). - نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب). ، اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوارو آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، طمع کردن، آرزومند شدن. (ناظم الاطباء)
بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) : سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه بر اندام او درمخید. بوشکور. اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی). برافتاد لرزه برا ندام اوی چو دیدش همه کار با کام اوی. فردوسی. که در چرم خر نازک اندام تو همی بگسلد خواب و آرام تو. فردوسی. ببالا دراز وبه اندام خشک بگرد سرش جعد مویی چو مشک. فردوسی. همی گفت چندی زآرام اوی ز بالا وپهنا و اندام اوی. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست. عسجدی (از لغت نامۀ اسدی ص 47). دانی که جز اینجای هست جایش روحی که مجرد شده است از اندام. ناصرخسرو. بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94). شکرش در دهان نهدو آنگه ببرد پاره ای ز اندامش. خاقانی. قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح. خاقانی. ز پری شکم اندام مار بگشاید. ظهیر. به آب اندام را تأدیب کردند نیایشخانه را ترتیب کردند. نظامی. بی تو نشاطیش در اندام نی در ارمش یک نفس آرام نی. نظامی. درآمد کار اندامش بسستی ببیماری کشید از تندرستی. نظامی. ز رنج راه بود اندام خسته غبار از پای تا سر بر نشسته. نظامی. بشکافته است پوست بر اندام من چو نار از بسکه من بدانۀ لعلش بیاکنم. کمال. اندام تو خود حریر چینی است دیگر چه کنی قبای اطلس. سعدی. سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود. سعدی. خشک شد اندام گل از رنج باد باد در اندام کسی را مباد. امیرخسرو. آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب پیوسته می جهد چو دل برق در یمن. سلمان (از آنندراج). خال، نقطۀ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه، اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب). - اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). - آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب). - پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود. - ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب). - سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد: بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب). - سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد: شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدی. - سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) : جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را. سعدی. اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی. سعدی. بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری. سعدی. گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل. سعدی. - ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی). - عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین). - عرض اندام کردن، خودنمایی کردن. - گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند: در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده. سعدی. گل را مبرید پیش من نام با عشق وجود آن گل اندام. سعدی. و رجوع به گل اندام در حرف ’گ’ شود. - لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان). عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام. سلمان (از آنندراج). و رجوع به لرزه شود. - نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد: نازک اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد. سعدی (هزلیات). چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان). - نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب). ، اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوارو آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، طمع کردن، آرزومند شدن. (ناظم الاطباء)
پیندار. بزرگترین شاعر غزل سرای یونان متولد در سی نوسفال (441-521 قبل از میلاد). مجموعۀ اشعار وی بنام اپی نی سیا در ستایش پهلوانان فاتح مصارعات و مسابقات یونانی است. تهور در افکار و استعارات و حسن تألیف و برجستگی و علو انشاء و کثرت تشبیهات از صفات ممتازۀ غزلیات اوست معذلک اشعار وی گاهی از ابهام و اطناب خالی نیست
پیندار. بزرگترین شاعر غزل سرای یونان متولد در سی نوسفال (441-521 قبل از میلاد). مجموعۀ اشعار وی بنام اپی نی سیا در ستایش پهلوانان فاتح مصارعات و مسابقات یونانی است. تهور در افکار و استعارات و حسن تألیف و برجستگی و علو انشاء و کثرت تشبیهات از صفات ممتازۀ غزلیات اوست معذلک اشعار وی گاهی از ابهام و اطناب خالی نیست
در کتاب احوال و اشعاررودکی تألیف سعید نفیسی آمده است: کمال الدین ابوالفتح پنداربن ابونصر خاطری رازی شاعر معروف زبان پهلوی و مداح مجدالدولۀ دیلمی (387-420 هجری قمری) بوده ودر سال 401 درگذشته است. رجوع کنید به مجمعالفصحاء ج 1 ص 171. گذشته از هفده بیتی که در آنجا بنام پندار آمده است این ابیات نیز از او در سفینه ها ثبت شده: مرا گویند زن کن زانکه اندر دل هلاک آئی عروسک پر جهیزک پر ز جامه طمطراک آئی نخواهی زن نخواهی زن که نه مه بگذرد حالی رید برریش تو گرچه زمان دیک و داک آئی. و این قصیده که در کتاب مونس الاحرار بنام او آمده تحریف بسیار در آن راه یافته و درست مفهوم نیست ولی در این مورد ثبت کردم که شاید بعد تصحیح کرده آید: خور رنگین و ماهک سروبالا ابا لای توام بر سرو بالا کی اج دیمت نمو بکنج نافش ببالایت نمو سرو ایچ بالا سهای بشن و بالای تو داره دل پردرد و میشم خیره بالا ونفشه فرشقاقت بنده فربند هلاله فرد هارت لایه ورلا به آن بربندت اسرم بوشانید بلا فرلاتیه لایم پراج لا مرا خانه کیش دوشارر در دل ترا فرسیم زاره عنبر آلا همان دو غالیه در سیمت آلو مراسی زعفران فرزرت آلا بیار دیم من کن دیم تو دست بمهرآج دل بهل جنگ وولالا بدامان عنبرین بخط مشکین بدسته نرگسی بچشم شهلا بنش تو کنه شمشاد نازش بچشم تو کنه جادو تولا تولا بتو کردش این دل ریش چرا داری بتیمارش تو ولا فراسرم گر کنند ورزیگران کشت ز می نبهلند کامی بکالا نخته چشمکان فامانک و پروین همه شف می برم تا روج ویلا ار از من که دانستی بگیهان گرم دو شارنه کردی بدولا چنین کت مارکی من رفتمی راست اگر بنه شه ای دینم بجولا چو سویۀ بوسین راز من ایکون فر آورده سها بسهرش الا مرا بیننده فرخان واک مدار که پر کردش سها مولی بمولا سهای فادلم هم خواب و خورده بروش خواف چشمانم دکرلا منی کم هم نشین دزومینه دوشار که چشمش بمنه گوشش بکالا مرا کت دوست کج من طبع بر وجینم دو رویه لولوی لالا گتم ببوسکیجی هم کنی منع گتش من بکنم ایکون تو می لا منم چون کشتی و موج و غرقاب تبه لنگر شیه صبرم سجلا دجلای سخن چشم قوافی یکی دهم دگر ضد نعم لا دلا کردیش حسنت لا ملف نی تمامه بالف بکن تو مبرا گنه هر کس نباشد در و یاقوت دشهرش نهلند فاروز و دیغا دیغاکت هلاله سر بسر کوه دوشی کته بنفشه سر بسر پا بگرزن گرد نرگس جام زرین دو گل دیمه نمو اج مهد مینا هناخوه جنده واپوشی که ابیون بیرزه به حریر و وید بویا ونفشه فاشقاق اروج هم تست عقیق سرخه فاشیر وجه همتا این پهلوی نیزبنام او در کتاب المعجم آمده: مشکین کلکی سروین بالائی وا دو چشم شهلا و چه شهلائی. و هم این بیت در آن کتاب بنام اوست: دیم من و دیم دوست آن اشایه این اج درد چونان گل دو دیمه نیم سرخ ونیم زرد. و نیز این بیت همانجا بنام اوست: نایا خو نکوئی که منی را بولم و اتو دوا اواج یاسه. این دو بیت در همان کتاب بنام او آمده است: ای همه فرو تابید زمانه ولایت بتواج هروی مصفا سنانش در دل دشمن نشینه دی دل و کیان را در ننه پا. این بیت نیز در فرهنگ جهانگیری بنام اوست: لحن اورامن و بیت پهلوی زخمۀ رود و سماع خسروی. درباره نام او نیز اشکالی هست و آن این است که در بیشتر کتابها بندار نوشته اند و در چند جا پندار آمده ولی ظهیر فاریابی جائی در مفاخرت می گوید: در نهان خانه طبعم بتماشا بنگر تا ز هر زاویه ای عرضه دهم پنداری. و پیداست که در این شعر اشارت به او کرده و کلمه پندار را به هر دو معنی آورده یعنی معنی حقیقی از پنداشتن بمعنی وهم و گمان و هم اشاره بنام این شاعر کرده و از این جا پیداست که نام او پندار بوده است و اگر در کتابها بندار نوشته اند به املای قدیمی و به رسم الخط سابق بوده که پ را هم یک نقطه میگذاشته اند. مؤلف کشف الظنون کتابی بنام منتخب الفرس در لغت فارسی به او نسبت داده است. (کتاب احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 3 صص 1140-1143). در قاموس الاعلام ترکی آمده است: کمال الدین رازی یکی از شعرای ایران و از اهل ری بود. در اوائل قرن پنجم هجری میزیست و به مجدالدوله پسر فخرالدوله دیلمی انتساب داشت اسماعیل بن عباد وی را تربیت کرد خواجه ظهیر فاریابی او را ستوده. به زبان عربی و فارسی و لهجۀ دیلمی اشعار سروده است این رباعی از اوست: از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست روزی که قضا باشد کوشش نکند سود روزی که قضا نیست در او مرگ روا نیست - انتهی. و نیز رجوع به بندار شود
در کتاب احوال و اشعاررودکی تألیف سعید نفیسی آمده است: کمال الدین ابوالفتح پنداربن ابونصر خاطری رازی شاعر معروف زبان پهلوی و مداح مجدالدولۀ دیلمی (387-420 هجری قمری) بوده ودر سال 401 درگذشته است. رجوع کنید به مجمعالفصحاء ج 1 ص 171. گذشته از هفده بیتی که در آنجا بنام پندار آمده است این ابیات نیز از او در سفینه ها ثبت شده: مرا گویند زن کن زانکه اندر دل هلاک آئی عروسک پر جهیزک پر ز جامه طمطراک آئی نخواهی زن نخواهی زن که نه مه بگذرد حالی رید برریش تو گرچه زمان دیک و داک آئی. و این قصیده که در کتاب مونس الاحرار بنام او آمده تحریف بسیار در آن راه یافته و درست مفهوم نیست ولی در این مورد ثبت کردم که شاید بعد تصحیح کرده آید: خور رنگین و ماهک سروبالا ابا لای توام بر سرو بالا کی اج دیمت نمو بکنج نافش ببالایت نمو سرو ایچ بالا سهای بشن و بالای تو داره دل پردرد و میشم خیره بالا ونفشه فرشقاقت بنده فربند هلاله فرد هارت لایه ورلا به آن بربندت اسرم بوشانید بلا فرلاتیه لایم پراج لا مرا خانه کیش دوشارر در دل ترا فرسیم زاره عنبر آلا همان دو غالیه در سیمت آلو مراسی زعفران فرزرت آلا بیار دیم من کن دیم تو دست بمهرآج دل بهل جنگ وولالا بدامان عنبرین بخط مشکین بدسته نرگسی بچشم شهلا بنش تو کنه شمشاد نازش بچشم تو کنه جادو تولا تولا بتو کردش این دل ریش چرا داری بتیمارش تو ولا فراسرم گر کنند ورزیگران کشت ز می نبهلند کامی بکالا نخته چشمکان فامانک و پروین همه شف می برم تا روج ویلا ار از من که دانستی بگیهان گرم دو شارنه کردی بدولا چنین کت مارکی من رفتمی راست اگر بنه شه ای دینم بجولا چو سویۀ بوسین راز من ایکون فر آورده سها بسهرش الا مرا بیننده فرخان واک مدار که پر کردش سها مولی بمولا سهای فادلم هم خواب و خورده بروش خواف چشمانم دکرلا منی کم هم نشین دزومینه دوشار که چشمش بمنه گوشش بکالا مرا کت دوست کج من طبع بر وجینم دو رویه لولوی لالا گتم ببوسکیجی هم کنی منع گتش من بکنم ایکون تو می لا منم چون کشتی و موج و غرقاب تبه لنگر شیه صبرم سجلا دجلای سخن چشم قوافی یکی دهم دگر ضد نعم لا دلا کردیش حسنت لا ملف نی تمامه بالف بکن تو مبرا گنه هر کس نباشد در و یاقوت دشهرش نهلند فاروز و دیغا دیغاکت هلاله سر بسر کوه دوشی کته بنفشه سر بسر پا بگرزن گرد نرگس جام زرین دو گل دیمه نمو اج مهد مینا هناخوه جنده واپوشی که ابیون بیرزه به حریر و وید بویا ونفشه فاشقاق اروج هم تست عقیق سرخه فاشیر وجه همتا این پهلوی نیزبنام او در کتاب المعجم آمده: مشکین کلکی سروین بالائی وا دو چشم شهلا و چه شهلائی. و هم این بیت در آن کتاب بنام اوست: دیم من و دیم دوست آن اشایه این اج درد چونان گل دو دیمه نیم سرخ ونیم زرد. و نیز این بیت همانجا بنام اوست: نایا خو نکوئی که منی را بولم و اتو دوا اواج یاسه. این دو بیت در همان کتاب بنام او آمده است: ای همه فرو تابید زمانه ولایت بتواج هروی مصفا سنانش در دل دشمن نشینه دی دل و کیان را در ننه پا. این بیت نیز در فرهنگ جهانگیری بنام اوست: لحن اورامن و بیت پهلوی زخمۀ رود و سماع خسروی. درباره نام او نیز اشکالی هست و آن این است که در بیشتر کتابها بندار نوشته اند و در چند جا پندار آمده ولی ظهیر فاریابی جائی در مفاخرت می گوید: در نهان خانه طبعم بتماشا بنگر تا ز هر زاویه ای عرضه دهم پنداری. و پیداست که در این شعر اشارت به او کرده و کلمه پندار را به هر دو معنی آورده یعنی معنی حقیقی از پنداشتن بمعنی وهم و گمان و هم اشاره بنام این شاعر کرده و از این جا پیداست که نام او پندار بوده است و اگر در کتابها بندار نوشته اند به املای قدیمی و به رسم الخط سابق بوده که پ را هم یک نقطه میگذاشته اند. مؤلف کشف الظنون کتابی بنام منتخب الفرس در لغت فارسی به او نسبت داده است. (کتاب احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 3 صص 1140-1143). در قاموس الاعلام ترکی آمده است: کمال الدین رازی یکی از شعرای ایران و از اهل ری بود. در اوائل قرن پنجم هجری میزیست و به مجدالدوله پسر فخرالدوله دیلمی انتساب داشت اسماعیل بن عباد وی را تربیت کرد خواجه ظهیر فاریابی او را ستوده. به زبان عربی و فارسی و لهجۀ دیلمی اشعار سروده است این رباعی از اوست: از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست روزی که قضا باشد کوشش نکند سود روزی که قضا نیست در او مرگ روا نیست - انتهی. و نیز رجوع به بندار شود
پارچه ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود. پدام هم گویند
پارچه ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود. پدام هم گویند
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن