جدول جو
جدول جو

معنی پنجلیک - جستجوی لغت در جدول جو

پنجلیک
نیشگون
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پنجعلی
تصویر پنجعلی
(پسرانه)
پنج (فارسی) + علی (عربی) مرکب از پنج (پنجه) + علی (بلند مرتبه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منجیک
تصویر منجیک
(پسرانه)
نام شاعر ایرانی قرن چهارم، منجیک ترمذی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انجلک
تصویر انجلک
دانۀ امرود جنگلی درشت تر از دانۀ امرود که دارای پوست سیاه رنگ و مغز سفید و شیرین است و آن را تف می دهند و می خورند و در طب هم به کار می رود، انجکک، دانج ابروج، انچوچک، انچکک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیک
تصویر پالیک
چارق، نوعی کفش چرمی با بندها و تسمه های دراز که بندهای آن به ساق پا پیچیده می شود، چارغ، شمل، شم، پاتابه، پاتوه، پای تابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
روشن، آشکار، جلوه گر
فرهنگ فارسی عمید
(پَ جُ)
پنجمین. پنجم. عدد ترتیبی بعد از چهارم و قبل از ششم. خامس
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بنجهیر. شهری است در نواحی بلخ. (انساب سمعانی در کلمه بنجهیری). در حدودالعالم آمده است: بنجهیر و جاریابه دو شهر است و اندر وی معدن سیمست و رودی میان این هر دو شهر بگذرد و اندر حدود هندوستان افتد (چ تهران ص 62 و 20) : شهری است بنواحی بلخ و در آن معدن سیم است و اهل آن اخلاطاند و در میان ایشان عصبیت است... (معجم البلدان). ابن بطوطه گوید این کلمه مرکب است از پنج بمعنی خمسه و هیر بمعنی کوه لکن شاید این لفظ مخفف پنج هیربذ باشد. رجوع به شاهداز ترجمان البلاغه شود. مستوفی در نزههالقلوب (ص 155) گوید: پنجهیر از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات بب و عرض از خط استوا لوله. شهری وسط است و هوای خوش دارد. حاصلش غله و اندکی میوه باشد:
بکنغالگی رفته او پنجهیر
رمیده از او مرغک گرمسیر.
بوشکور.
گویند هفت مرد است در پنجهیربذ
زان هفت دو مسلمان و آن پنج هیربذ
من پنجهیر دیدم و آن پنج هیربذ
از پنجهیر بذ نشود پنجهیربذ.
(از ترجمان البلاغۀ راذویانی).
امیر از آنجا [باغ خواجه علی میکائیل] برداشت بسعادت و خرمی با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان: به خلم و به پیروز، و نخجیر، [ظ: بنجهیر: حاشیۀ مصحح] و ببدخشان. احمد علی نوشتگین آخرسالار که ولایت این جایها برسم او بود. (تاریخ بیهقی ص 246). و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است [احمد ینالتگین] بر راه پنجهیر تا وی را غلامان ترک آرند (تاریخ بیهقی ص 402). و مسعود محمد لیث را برسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامه ها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت و وی از غزنین برفت براه پنجهیر. (تاریخ بیهقی ص 643)، نام رودی بر جبال نزدیک بدخشان
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
سر نرۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
دمسیجه (به لهجۀ طبری). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ کی یَ / یِ)
بنجکیه. قال ابوزید: البنجکیه معناه: أن ّ أهل خراسان کان کل ّ خمسه منهم علی حمار و ربّما قالوا یرمون بخمس نشابات فی موضع. (المعرّب جوالیقی ص 71). پنجگان
لغت نامه دهخدا
(پَ جُ)
رقم ترتیبی بعد از چهارم و قبل از ششم. پنجم. پنجمی. خامس:
پنجمین کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور دگر شادان.
نظامی (هفت پیکر ص 31)
لغت نامه دهخدا
(مَجَ)
منجنیق. (المعرب جوالیقی ص 307) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغه ص 41). رجوع به منجنیق شود
لغت نامه دهخدا
(پَ یَ / یِ)
خمس. خمیس. دوبرابر عشر. دوبرابر ده یک:
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار.
فرخی.
و پیش از وی چنان بود کی از جایی سه یک موجود خراج بودی و از جایی پنج یک و همچنین تا شش یک رسد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). خمس، پنج یک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پنجمی
تصویر پنجمی
پنجم پنجمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجمین
تصویر پنجمین
پنجم پنجمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنج یک
تصویر پنج یک
یک پنجم دو برابر ده یک خمس
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، بیرون رونده: از زاد بوم صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است روشن شونده، آشکار جلو گر
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز در هم کشیده و چین و شکن بهم رسانیده، دست و پایی ک انگشتانش در هم کشیده شده باشد، خمیرنانی که در تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی پارسی گشته بنگرید به منجنیق کشکنجیر من کمان را و خداوند کمان را بکشم گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجیک
تصویر بنجیک
ترکی پیک خانه جای بستن اسبان چاپار در راه
فرهنگ لغت هوشیار
کفش چرمی -1 پای افزار از چرم گاو که رشته ها در آن بسته اند پای افزار کفش چارق شم بالیک، پاپیچ پاتابه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجنیک
تصویر منجنیک
((مَ جَ))
منجنیق، آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش مورد استفاده قرار می گرفت، منجنیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
((مُ جَ))
روشن، آشکار، کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالیک
تصویر پالیک
بالیک، پای افزاری از چرم گاو که رشته ها در آن بسته اند، پای افزار، کفش، چارق، شم، پاپیچ، پاتابه، لفافه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنج یک
تصویر پنج یک
خمس
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیار سیاه و تیره
فرهنگ گویش مازندرانی
واحدی در تقسیم محصولات کشاورزی در نظام تولید ارباب رعیتی
فرهنگ گویش مازندرانی
غلت خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای کوهسار فندرسک استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
انگولک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، درختی است که میوه ی ترش مزه.، گیاهی برگ پهن که مصرف غذایی داشته، گونه ای از آن به صورت مرهم
فرهنگ گویش مازندرانی
چرخ ریسک
فرهنگ گویش مازندرانی
پنجمین شب تولد نوزاد که به طور معمول جشن گرفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی