جدول جو
جدول جو

معنی پناهی - جستجوی لغت در جدول جو

پناهی
(پَ)
مولانا پناهی، درتذکرۀ مجمعالخواص آمده است: او از همدان و فرزند مرد آن ولایت خواجه میرم بیک کلانتر است. الحق خانوادۀ خوبی هستند و ارباب فهم و اصحاب طبع را رعایت میکردند و شعرا اغلب در مجالس ایشان میبودند. مولانا لسانی علیه الرحمه میگفته که شراب خواجه میرم از آب دیگر اکابر و اشراف حلالتر است. با مولانا پناهی سالها مصاحب بودیم: (و او راست:)
داغ جنون که بر سر سودائی من است
مجنون عشقم این گل رسوائی من است.
ای وای بر آن کشته که فردای قیامت
بسمل شدۀ تیغ جفای تو نباشد.
دو شیوه هست خوبان را که جانسوز است و عاشق کش
در اول آن رمیدنها در آخر آرمیدنها.
محنت زده های کوچۀ رسوائی
خونین جگران گوشۀ تنهائی
حاصل ز غم عشق نکردند بجز
بدنامی ورسوائی و بی پروائی
یکی از شعرای عثمانی است از اهالی روم ایلی در قرن دهم هجری. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پناهیده
تصویر پناهیده
پناه برده، پناه گرفته، کسی که دیگری به او پناه برده، پناه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تناهی
تصویر تناهی
به نهایت رسیدن، پایان یافتن، بازایستادن و بس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناهی
تصویر مناهی
منهیّ ها، کارهایی که در شرع از آن نهی شده، نهی شده ها، جمع واژۀ منهیّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن، پناهنده شدن، برای مثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناه
تصویر پناه
حامی، پشتیبان، برای مثال اندر پناه خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و «پناه» تو (فرخی - ۳۴۰) امان، زنهار، برای مثال اندر «پناه» خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو (فرخی - ۳۴۰) حمایت، پناهگاه، بن مضارع پناهیدن، پسوند متصل به واژه به معنای
پناه دهنده مثلاً اسلام پناه، جان پناه
پناه آوردن: پناهیدن، به کسی یا جایی پناهنده شدن
پناه بردن: پناهنده شدن، برای مثال پناه می برم از جهل عالمی به خدای / که عالم است و به مقدار خویشتن جاهل (سعدی۲ - ۶۵۴)
پناه جستن: پناهیدن، پناهنده شدن
پناه دادن: کسی را در پناه خود گرفتن و از او حمایت کردن، پشتیبانی کردن، امان دادن، زنهار دادن
پناه کردن: پناهنده شدن، پناه بردن
پناه گرفتن: پناهنده شدن، پناه بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهی
تصویر ناهی
نهی کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، وازع، حابس، زاجر، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
مخفف ناهید، ستارۀ زهره، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نهی و منع کننده، (برهان قاطع)، بازدارنده، منعکننده، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، منعکننده و بازماننده و بازدارنده از کاری، (غیاث اللغات)، نهی کننده، مقابل آمر:
فعلت نه به قصد آمر خیر
قولت نه به لفظ ناهی شر،
ناصرخسرو،
، شبعان، سیر، ریان، (از معجم متن اللغه) (المنجد)، سیراب، ج، نهاه، نهی شده، منهی عنه: فلان یرکب الناهی، ای یأتی بما نهی عنه، (معجم متن اللغه)، ناهیک، یقال: ناهیک، ای حسبک، (مهذب الاسماء)، ناهیک منه، کلمه تعجب و استعظام، ای کافیک من رجل، (از معجم متن اللغه)، هذا رجل ناهیک من رجل، این مرد بس است ترا از طلب دیگری، (منتهی الارب) (آنندراج)، ناهیک بزید فارساً، کلمه تعجب و بزرگداشت است و آن چنان است که گوئی حسبک، و تأویل آن چنین بود که او غایت چیزی است که آن را میطلبی و ترا ازطلب غیر بازمی دارد و هذا رجل ناهیک من رجل، گفته اندمعنای آن ’کافیک به’ است و آن کلمه ای است که بدان درمقام مدح تعجب نمایند، سپس در هر تعجبی به کار رفته است، (از اقرب الموارد)،
نهی، یجو زان یکون مصدراً کالنهی، (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
حمایت. (برهان قاطع). پشتی. زنهار. زینهار. امان. حفظ. کنف. (زمخشری). ذرا. ضبع. ظل ّ. درف. خفره. خفاره. جنح. جناح. (منتهی الارب) :
هر آنکس که در بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان...
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.
فردوسی.
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست.
فردوسی.
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
گوان را همیداشتی در پناه.
فردوسی.
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید.
فردوسی.
که یکسر شما در پناه منید
نه جویندۀ تاج و گاه منید.
فردوسی.
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران در پناه ویند.
فردوسی.
هر آن کس که بر بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند.
فردوسی.
همه یکسر اندر پناه منند
اگردشمن ار نیکخواه منند.
فردوسی.
ز گیتی پناه ترا برگزید
چنان کرد کز نامداران سزید.
فردوسی.
همه یکسره در پناه منید
اگر چند بدخواه گاه منید.
فردوسی.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
فرخی.
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد
و اندر پناه ایزد در زینهار باشد.
منوچهری.
ما در پناه دولت... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه) .و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه).
عادل غضنفری تو و پروانۀ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.
خاقانی.
، سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست). حمایت. مهربانی:
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
فردوسی.
که گاهی پناه است و گاهی گزند
گهی ناز و نوش است و گاهی کمند.
فردوسی.
، حامی. حافظ. پشت. نگاهبان. نگاهدار. حارس. ثمال. مجیر:
زریر سپهبد برادرش [گشتاسب] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشورسپهدار شاه.
دقیقی.
نیاکان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند.
فردوسی.
که ما را ز بدها تو باشی پناه
که گم شد کنون فر کاوس شاه.
فردوسی.
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه.
فردوسی.
که ای خسرو خسروان جهان
پناه دلیران و پشت مهان.
فردوسی.
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازندۀ اخترکاویان.
فردوسی.
بمؤبد چنین گفت کین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد پناه.
فردوسی.
بر او [به رستم] آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ترا جاودان باد ایزد پناه
بکام تو گردند خورشید و ماه.
فردوسی.
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندۀ مردم پارسا
تن شاه، دین را پناهی بود
که دین بر سر اوکلاهی بود.
فردوسی.
بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان.
فردوسی.
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به بازآمدن تخت و گاه تو باد.
فردوسی.
مر او را بخواند بدین رزمگاه
که اویست ایرانیان را پناه.
فردوسی.
به هر نیک و بدها پناهم توئی
منم چون کنارنگ و شاهم توئی.
فردوسی.
کمر بستۀ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.
فردوسی.
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه وپناه تو کیست.
فردوسی.
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه.
فردوسی.
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه.
فرخی.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
فرخی
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر سریر مونس جان تو ماه تو.
فرخی.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
ای بارخدا و ملک بارخدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفائی.
منوچهری.
پناه سپه شاه نیک اختر است
چو شه شد سپه چون تن بی سر است.
اسدی.
پناهت جهان آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس.
اسدی.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
اسدی.
کرا از مگس داشت باید نگاه
ز بد چون بوددیگران را پناه.
اسدی.
زلیخا زنش بود موصوف بود
بحسن اندر آفاق و معروف بود
عزیز هنرمند بر وی پناه
که تابنده تر بود رویش ز ماه.
شمسی (یوسف وزلیخا).
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست.
حافظ.
، پناهگاه. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف. کهف امان. عناص. مفاز. مفازه. معقل. مفزع. موئل. موئله. (منتهی الارب). مأوی. مثوی. محیص. مهرب. منجات.ملتحد. حصن. وزر. معتصم. (منتهی الارب در مادۀ وزر) مجحر. عقل. (منتهی الارب). حرز:
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه.
فردوسی.
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشت ازیدر پناهش کجاست.
فردوسی.
کجات آن بناهای کرده بلند
که بودت یکایک پناه از گزند.
فردوسی.
از آن کرده ام دشت منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه.
فردوسی.
دو دیگر که دارنده یار من است
پناهست و مهرش حصار من است.
فردوسی.
توئی در همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه.
فردوسی.
سیاوش که از شهر ایران برفت
پناه از جهان درگه او گرفت.
فردوسی.
به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود.
فردوسی.
چنین گفت با هوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه.
فردوسی.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم.
اسدی.
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی.
ناصرخسرو.
عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی).
خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم.
معزی.
کسی کو ز جاهت ندارد پناه
کسی کو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش ندارد بصر.
معزی.
بوزینگان... پناهی میجستند. (کلیله و دمنه). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
از حف [ظ: خسف] چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم.
خاقانی.
در زمانه پناه خویش الاّ
در شاه جهان نمی یابم.
خاقانی.
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه.
مولوی.
تخفّر، پناه خواستن از کسی. خفیر، پناه یافته. استذراء، پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب)، سایۀ دیوار. (برهان قاطع)،
{{فعل}} امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن:
زهر بد بزال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه.
فردوسی.
ز هر بد بدارای گیتی پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
،
{{اسم}} چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی: الفت پناه. ایران پناه. جهان پناه. جان پناه. داراپناه. دولت پناه. دین پناه. رعیت پناه. زمانه پناه. صف پناه. عالم پناه. گیتی پناه. لشکرپناه. معدلت پناه. مغفرت پناه:
برفت از در شاه داراپناه
بکردار باد اندر آمدز راه.
فردوسی.
قباد و چو کشواذ زرّین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه.
فردوسی.
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه.
فردوسی.
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه.
فردوسی.
خروش آمد از قلب ایران سپاه
چوپیروز شد گرد لشکرپناه.
فردوسی.
- پشت و پناه. رجوع به پشت و پناه شود.
- پناه با کسی (یا بکسی) دادن، ملتجی شدن به او: استناد، پناه با کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). لوث، پناه باکسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). ارزاء، پناء با کسی دادن. (تاج المصادر). اعتصار، پناه با کسی یا با چیزی دادن. (تاج المصادر) (زوزنی). تعصر، پناه با کسی یا با چیزی دادن. ارکاء، پناه بکسی دادن. (تاج المصادر).
- پناه بچیزی بردن، ملتجی شدن. التجاء. اعتصار، پناه بچیزی بردن.
- پناه بر خدا، اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ.
- پناه جهان، ملجاء عالمیان:
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
- جای پناه، پناهگاه. جای محفوظ. جای مصون: معاک، جای پناه. عقل، جای پناه. (منتهی الارب). صمد، پناه نیازمندان. لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود.
- در پناه، در ظل. در کنف
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
پناه گرفته. پناه کرده. التجایافته. ملتجی شده:
هم آنگاهشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهیده رفتند پیش.
فردوسی.
، پناه دهنده. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَدَ)
قابل پناهیدن. که پناهیدن را سزد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ منهی ّ و منهیّه. منهیات. چیزهای نهی شده. گناهان و جرایم. (از ناظم الاطباء). افعال بازداشته شده، یعنی افعالی که در شرع ممنوع باشد و این جمع منهی که به معنی بازداشته شده باشد. (غیاث). افعال بازداشته شده. (آنندراج) :
بجز مر ترا مدح باشد مناهی
بجز مر تراحمد باشد مثالب.
حسن متکلم.
در مناهی جملۀانبیا متساوی باشند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 19). در تجمل پادشاهی بنای ملاهی و مناهی را تمام برانداخته. (لباب الالباب ایضاً ص 50). از او پرسیدند که مرید به چه ریاضت کند؟ گفت: به از مناهی بازایستادن. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 256).
در دست عقل، نور مساعی تو چراغ
بر کام نفس، حکم مناهی تو لگام.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 2).
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.
سعدی.
قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن
گرت ایمان درست است به روز موعود.
سعدی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان). محال است که با حسن طلعت ایشان گرد ملاهی گردند، و یا قصد مناهی کنند. (گلستان). ورع در اصل، توقی نفس بود از وقوع در مناهی چنانکه در خبر است... (مصباح الهدایه چ همایی ص 371). اما خاطر شیطانی آن است که داعی بود با مناهی و مکاره. (مصباح الهدایه ایضاً ص 104). تمهید عذر معاصی و مناهی بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 121). رجوع به منهی شود.
- مناهی الشرع، کارهایی که از آنها منع شده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تنهیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تنهیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَیْ یُ)
بغایت برسیدن. (زوزنی). بپایان رسیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). یقال: تناهی البعیر سمناً. (اقرب الموارد) ، به نهایت چیزی رسیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). به پایان چیزی رسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، باز ایستادن از کار و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باز ایستادن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) ، یکدیگر را بازداشتن. یقال: تناهوا عن المنکر، ای نهی بعضهم بعضاً. (منتهی الارب) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن از چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، ایستادن آب در حوض و آرمیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عجاج گوید: حتی تناهی فی صهاریج الصفا. (اقرب الموارد) ، رسیدن خبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پذیرا شدن. (آنندراج). پذیره شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ اُ دَ)
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن:
به یزدان پناهد بروز نبرد
نخواهد بجنگ اندرون آب سرد.
فردوسی.
به یزدان پناهید ازو جست بخت
بدان تا بیاراید آن نو درخت.
فردوسی.
شما تیغها را همه برکشید
به یزدان پناهید و دشمن کشید.
فردوسی.
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیکوئی رهنمای.
فردوسی.
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندۀ راه گم کرده راه.
فردوسی.
بدو گفت مؤبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه.
فردوسی
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان.
فردوسی.
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس.
فردوسی.
همین است رای و همین است راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه.
فردوسی.
به یزدان گرای و به یزدان پناه
بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز هر بد به دادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
دگر ها فروشم بزر و بسیم
بقیصر پناهم نپیچم ز بیم.
فردوسی.
سواران دوده همه برنشاند
به یزدان پناهید و نامش بخواند.
فردوسی.
چو بشنید از او آن سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز.
فردوسی.
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس.
فردوسی.
بپیچید بر خویشتن بیژنا
به یزدان پناهید ز اهریمنا.
فردوسی.
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم در کشید.
فردوسی.
بدید آن بد و نیک بازار اوی
به یزدان پناهید در کار اوی.
فردوسی.
بدین سایۀ رز پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
فردوسی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی بچهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18).
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212).
مران ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
اسدی.
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم.
خاقانی.
دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268).
در که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
نظامی.
داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی).
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را.
حافظ.
الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی پناهیده. رجوع به پناهیده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پناهیده
تصویر پناهیده
پناه گرفته التجا یافته ملتجی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدگی
تصویر پناهیدگی
حالت و چگونگی پناهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی پناهی
تصویر بی پناهی
بی ملجائی بیکسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدنی
تصویر پناهیدنی
آنکه قابل پناهیدن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیتی پناهی
تصویر گیتی پناهی
عمل گیتی پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناهی
تصویر تناهی
بغایت رسیدن، بپایان رسیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
بازدارنده نهی کننده بازدارنده منع کننده: فعلت نه بقصد آمرخیر قولت نه بلفظ ناهی شر. (ناصرخسرو. 180)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه
تصویر پناه
حمایت، پشتی، امان، حفظ کنف، جنح، جناح، ظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناهی
تصویر مناهی
جمع منهی (غیاث) باز داشته شده ها نهی شده ها: (در عنفوان جوانی... که مجال وساوس شیطانی فسیح تر باشد و میدان هواجس جسمانی بسیط تر از مناکر و مناهی دست بداشته است) (المعجم. مد. چا 11: . 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه
تصویر پناه
((پَ))
حفظ، حمایت، امان، پناهگاه، جای استوار، حامی، نگاهدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناهی
تصویر مناهی
((مَ))
کارهایی که شرعاً و عرفاً منع و نهی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تناهی
تصویر تناهی
((تَ))
به پایان رسیدن، به نهایت رسیدن، بازایستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناهی
تصویر ناهی
بازدارنده، نهی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
اکتناف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناه
تصویر پناه
امان
فرهنگ واژه فارسی سره
امان، پناهگاه، حفاظ، زنهار، ظل، عیاذ، کنف، مامن، ماوا، معاذ، پشتیبان، حافظ، حامی، ظهیر، معاضد، ملاذ، ملجا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نهی شده ها، منکرات
فرهنگ واژه مترادف متضاد