جدول جو
جدول جو

معنی پلیمه - جستجوی لغت در جدول جو

پلیمه(پَ مَ / مِ)
معتدل (در هوا). نه گرم و نه سرد: هوائی پلیمه، هوائی نه گرم و نه سرد، نیمی با ابر و نیم صحو (آسمان)
لغت نامه دهخدا
پلیمه
(در هوا) نه گرم و نه سرد: هوایی پلیمه، (در آسمان) نیمی با ابرو نیمی گشاده و بی ابر
فرهنگ لغت هوشیار
پلیمه
گلوله شده و پیچیده، نشیمن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
(دخترانه)
مؤنث حلیم، بردبار، شکیبا، نام دایه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلیمه
تصویر سلیمه
(دخترانه)
مؤنث سلیم، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، سالم
فرهنگ نامهای ایرانی
نوعی چین در لباس که به صورت هم اندازه و پشت سر هم قرار گرفته است، لباسی که این نوع چین را داشته باشد مثلاً دامن پلیسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیمر
تصویر پلیمر
فرآوردۀ حاصل از پلیمریزاسیون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پتیله، ذباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولیمه
تصویر ولیمه
مهمانی ای که به مناسبت عروسی، بازگشت از سفر زیارتی، تولد فرزند یا خرید خانه و مانند آن می دهند
فرهنگ فارسی عمید
(پْلی / پِ سِ)
جامه یا خیاطت بانورد یعنی چین دار
لغت نامه دهخدا
(غِلْ لی مَ)
مؤنث غلّیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلّیم شود
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ)
وقعه صلیمه، جنگ سخت از بیخ برکننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
دختر حارث بن ابوشمر است. درباره او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمه بسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذر بن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
یوم حلیمه، روزی است تاریخی از روزهای مشهور عرب بین ملک شام و سلطان حیره. رجوع به مجمع الامثال میدانی و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
پنبه یا لتۀ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلۀ چراغ باشد و خواه فتیلۀ داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتۀ تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبۀ تابیده برای چراغ. ذباله. ذبّاله. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب) : مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله، آتش سوزان درپلیته یا پلیتۀ سوزان. ضریبه، پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن، بالا کشیدن فتیلۀ چراغ، بر دعوی افزودن.
، پلیته (در جراحت) ، مسبار. مشعله: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 371)
لغت نامه دهخدا
(ظَ مَ)
شیر که پیش از جغرات شدن خورده شود. یقال: سقانا ظلیمه طیبه، دادخواهی. الظلیمه! الظلیمه!، فغان ! فریاد! ای داد! ، ستم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ / مِ)
لانۀ دد. کنام: خرس کلیمه، لانۀ خرس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ولیمه در فارسی سور کتخدایی سور اروسی، دلمه پولی که داماد به آمادگان می پردازد (گویش گیلکی)، خوراک سور خوراک جشن، سور مهمانی عروس، طعامی که در مهمانی جشن عروسی زایمان و غیره دهند، جمع ولائم، پولی که بعنوان هدیه عروسی بوار دان دهند در بعض شهرستانها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیمه
تصویر غلیمه
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبه تاب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیسه
تصویر پلیسه
دامن چیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
زن بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلیمه
تصویر ظلیمه
آنچه که به ستم از کسی گرفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
((حَ مِ))
زن بردبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولیمه
تصویر ولیمه
((وَ مِ یا مَ))
مهمانی، غذایی که در جشن و مهمانی می دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظلیمه
تصویر ظلیمه
((ظَ مَ یا مِ))
دادخواهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
((پِ لِ تِ))
فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیسه
تصویر پلیسه
((پِ س ِ))
چین دار، بانورد
فرهنگ فارسی معین
((پُ مِ))
مولکول عظیم الجثه ای که از مولکول های ساده با جرم مولکولی کم ساخته شود، بسپار (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
سور، ضیافت، عروسی، عیش، مهمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی قدیمی از دهستان چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
فتیله ی پارچه ای، پارچه ی کهنه، چرک زیاد روی پوست، پنبه حلاجی شده ای که به گرد دوک می پیچند
فرهنگ گویش مازندرانی
پلک پلک زدن چشم، دور خود پچیدن در اثر درد شدید
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت کمر به پایین، نشیمن، کفل، میان دو پا و آن چه که میان
فرهنگ گویش مازندرانی
سلمه تره، از گیاهان است، نام زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی