پله های متوالی از پائین به بالا ساخته و آن جمع پله است. نردبان و زینه پایه. (آنندراج). مرقات. رجوع به پله و پلگان شود: نهد چو خرمی فصل را بطاق بلند ز پلکان چنار است نردبان بهار. ملاطغرا (از آنندراج)
پله های متوالی از پائین به بالا ساخته و آن جمع پله است. نردبان و زینه پایه. (آنندراج). مَرقات. رجوع به پله و پلگان شود: نهد چو خرمی فصل را بطاق بلند ز پلکان چنار است نردبان بهار. ملاطغرا (از آنندراج)
۱ـ بالارفتن از پلکان در خواب، نشانه سعادت و خوشبختی فراوان است. ، ۲ـ افتادن از پله ها در خواب، نشانه آن است که از روی حسادت از شما بیزار خواهد شد. ، ۳ـ پایین آمدن از پلکان در خواب، نشانه آن است که روابط عاشقانه شما به شکست خواهد انجامید. ، ۴ـ دیدن پلکانی پهن و زیبا در خواب، نشانه بدست آوردن شهرت و ثروت است. ، ۵ـ اگر خواب ببینید دیگران از پلکان پایین می روند، نشانه آن است که اوضاع نامساعد جای فراغت و آسایش را خواهد گرفت. ، ۶ـ نشستن بر پله ها در خواب، نشانه آن است که به تدریج بر ثروت شما افزوده خواهد شد. ، اچ میلر میگوید:، اگر خواب ببینید که از پله برقی استفاده میکنید، یعنی برای رسیدن به هدف خود باید سخت تلاش کنید.
۱ـ بالارفتن از پلکان در خواب، نشانه سعادت و خوشبختی فراوان است. ، ۲ـ افتادن از پله ها در خواب، نشانه آن است که از روی حسادت از شما بیزار خواهد شد. ، ۳ـ پایین آمدن از پلکان در خواب، نشانه آن است که روابط عاشقانه شما به شکست خواهد انجامید. ، ۴ـ دیدن پلکانی پهن و زیبا در خواب، نشانه بدست آوردن شهرت و ثروت است. ، ۵ـ اگر خواب ببینید دیگران از پلکان پایین می روند، نشانه آن است که اوضاع نامساعد جای فراغت و آسایش را خواهد گرفت. ، ۶ـ نشستن بر پله ها در خواب، نشانه آن است که به تدریج بر ثروت شما افزوده خواهد شد. ، اچ میلر میگوید:، اگر خواب ببینید که از پله برقی استفاده میکنید، یعنی برای رسیدن به هدف خود باید سخت تلاش کنید.
مرغ سقا، در علم زیست شناسی پرنده ای آبزی و ماهی خوار با نوک دراز و پرهای سفید که قدش تا یک متر می رسد، در زیر گردن کیسه ای دارد که می تواند چند لیتر آب در آن جا بدهد و حمل کند، گاهی نیز ماهی هایی را که شکار می کند در آن کیسه ذخیره می کند، مادۀ آن ۴ یا ۵ تخم می گذارد
مرغ سقا، در علم زیست شناسی پرنده ای آبزی و ماهی خوار با نوک دراز و پرهای سفید که قدش تا یک متر می رسد، در زیر گردن کیسه ای دارد که می تواند چند لیتر آب در آن جا بدهد و حمل کند، گاهی نیز ماهی هایی را که شکار می کند در آن کیسه ذخیره می کند، مادۀ آن ۴ یا ۵ تخم می گذارد
یا الجان، دهی است از دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات که در 24 هزارگزی شمال محلات در کوهستان قرار دارد. سردسیر است و سکنۀ آن 100 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود ومحصول آن غلات، انگور و سیب، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
یا الجان، دهی است از دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات که در 24 هزارگزی شمال محلات در کوهستان قرار دارد. سردسیر است و سکنۀ آن 100 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود ومحصول آن غلات، انگور و سیب، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه. دارای 150 تن سکنه که آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مَرگِوَر بخش سلوانا شهرستان ارومیه. دارای 150 تن سکنه که آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
جمع واژۀ پیک. رجوع به پیک شود: راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند. منوچهری. پوپویک نیک بریدیست که در ابر دند راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند. منوچهری. پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183). این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار. انوری (در صفت سحاب)
جَمعِ واژۀ پیک. رجوع به پیک شود: راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند. منوچهری. پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند. منوچهری. پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183). این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار. انوری (در صفت سحاب)
نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است: بپوشیده شد چشمۀ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب. دقیقی. بچابکی بر بایدکجا نیازارد ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال. منجیک. تهمتن بخندید و گفت ای شگفت بپیکان بدوزم مر او را دو کفت. فردوسی. برفتند گریان ز پیشش دو پیر پر از درد دل پر ز پیکان تیر. فردوسی. زن و زاده ار بند ترکان شوند ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند. فردوسی. یکی بنده چون زخم پیکان بدید بیامد ز دیباش بیرون کشید. فردوسی. که یزدان ورا جای نیکان دهاد سیه زاغ را زخم پیکان دهاد. فردوسی. ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب همی دامن اندرکشید آفتاب. فردوسی. که من دست را خیره در جان زنم برین خسته دل نوک پیکان زنم. فردوسی. ز پیکان الماس وپرّ عقاب بتابید رخشان رخ آفتاب. فردوسی. همان نیز اگر آمدم اژدها ز پیکان تیرم نیابد رها. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآورد گرد دلیر. فردوسی. بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک بسی زاهرمن اوفتاده بخاک. فردوسی. کمان را به زه کرد و بگزید تیر که پیکانش را داده بد زهر شیر. فردوسی. نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون. فردوسی. بزد تیر بر پشت آن گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر. فردوسی. خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ فرودوخت بر تارک ترک ترگ. فردوسی. سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان. فرخی. چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود. عنصری. چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال. زینتی (زینبی). کمان آزفنداک شد ژاله تیر گل غنچه پیکان زره آبگیر. اسدی (لغت فرس ص 298). بپیکان سخن بر پیش دانا زبانت تیری و لبهات سوفار. ناصرخسرو. ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند. ناصرخسرو. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. نبینی که بدرید صد من زره را بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان. ناصرخسرو. ز بیم تیغ او گشتی به هیجا ضمیر اندر دل بدخواه پیکان. ناصرخسرو. هر عیبه را ز جوشن اقوالت دارم ز علم ساخته پیکانی. ناصرخسرو. کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان همی به سندان اندر نشاند پیکان را. ناصرخسرو. و کمان وی (گیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه). بر لب جام عطا آب حیات بر سر تیر قضا پیکانی. سیدحسن غزنوی. حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر. سوزنی. ترکان غمزۀ او چون درکشند یاسج در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی. خاقانی. نیش عقرب شده و قوس قزح هم کمان، هم سر پیکان اسد. خاقانی. سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را. خاقانی. باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان وز نام نکو سفته دربار تو عالم را. خاقانی. در زنبور کافر از چه زنی خاصه دارالسلام پیکان است. خاقانی. به استقبال تیر چشم ترکان کهن ریشت به پیکان تازه گردان. خاقانی. هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد. خاقانی. از قبضۀ کمان فلک بر دلم بقهر تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم. خاقانی. آیینه بردار و ببین، آن غمزۀ بحرآفرین با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده. خاقانی. شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده. خاقانی. بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی. خاقانی. زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند. خاقانی. آه من سازد آتشین پیکان تا درین دیو گوهر اندازد. خاقانی. چو پیکانش از حصن ترکش برآید بر این حصن فیروزه غضبان نماید. خاقانی. ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند برقها زآیینۀ برگستوان افشانده اند. خاقانی. پیکان شهاب رنگ چون آب آتش زده دیو لشکران را. خاقانی. غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم درع فراسیاب به پیکان صبحگاه. خاقانی. ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو. خاقانی. ز خردان بسی فتنه آید بزرگ که در پای پیکان بود کعب گرگ. نظامی. خدنگ غنچه با پیکان شده جفت بپیکان لعل پیکانی همی سفت. نظامی. گل چو سپر خستۀ پیکان خویش بید به لرزه شده بر جان خویش. نظامی. من و زین پس جگر در خون کشیدن ز دل پیکان غم بیرون کشیدن... نظامی. در کنف درع تو جولان زند بر سر درع تو که پیکان زند. نظامی. جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی. مجیر بیلقانی. پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست ور نیست باورت ز من اینک بیار دست. کمال اسماعیل. و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی). که در سینه پیکان تیر تتار بسی بهتر از قوت ناسازگار. سعدی. بسرت کز سر پیمان محبت نروم ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم. سعدی. ندیدمش روزی که ترکش نبست ز پولاد پیکانش آتش نجست. سعدی. پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان). هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی. سلمان. پیکان ز درون برون شود بی مشکل بیرون نشود حدیث ناخوب از دل. (از العراضه). خود ناگرفته پند، مده پند دیگران پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان. قطع، پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله، پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر، پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه، پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خرد گرد. قتر، نوعی از پیکان تیر. سرسور، پیکان دوک. سرو، تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه، پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط، پیکان هموار. سلاء، سلاءه، نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه، پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد، پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب). - الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی: یکی تیر الماس پیکان خدنگ بچرخ اندرون راندم بیدرنگ. فردوسی. - پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد: گرفته کمان کیانی بچنگ یکی تیر پولادپیکان خدنگ. فردوسی. - پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن: محب صادق اگر صاحبش بتیر زند محبتش نگذارد که برکشد پیکان. سعدی. به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا. لسانی. ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم. طالب آملی. - پیکان دوشاخ: پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. - پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانۀ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) : شاه را دیدم درو (در صیدگه) پیکان مقراضه به کف راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا. خاقانی. - تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود. - دوپیکان، دوشاخ. هلال: دوپیکان بترکش یکی تیر داشت بدشت اندر از بهر نخجیر داشت. فردوسی. صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست: تا بمژگان تو گردد آشنا دیده را بر نیش پیکان میزنم. عرفی. نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید بکشت سینۀ ما سبز تخم پیکان شد. دانش. بسکه تیرغمزۀ آن شوخ مطرب خورده ام همچو قانون پهلوم از غنچۀ پیکان پر است. مفید بلخی. زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را. مفید بلخی. از آن سبب شده پروانۀ چمن بلبل که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش. مفید بلخی. بجای شمع گذارید تیر قاتل را بس است شعلۀ پیکان چراغ تربت ما. مفید بلخی. و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است: همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد. وحشی. از فغانم نالۀ زنجیر می آید بگوش در فضای سینۀ من بس که پیکان چیده است. صائب. بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد. ظهوری
نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است: بپوشیده شد چشمۀ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب. دقیقی. بچابکی بر بایدکجا نیازارد ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال. منجیک. تهمتن بخندید و گفت ای شگفت بپیکان بدوزم مر او را دو کفت. فردوسی. برفتند گریان ز پیشش دو پیر پر از درد دل پر ز پیکان تیر. فردوسی. زن و زاده ار بند ترکان شوند ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند. فردوسی. یکی بنده چون زخم پیکان بدید بیامد ز دیباش بیرون کشید. فردوسی. که یزدان ورا جای نیکان دهاد سیه زاغ را زخم پیکان دهاد. فردوسی. ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب همی دامن اندرکشید آفتاب. فردوسی. که من دست را خیره در جان زنم برین خسته دل نوک پیکان زنم. فردوسی. ز پیکان الماس وپرّ عقاب بتابید رخشان رخ آفتاب. فردوسی. همان نیز اگر آمدم اژدها ز پیکان تیرم نیابد رها. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآورد گرد دلیر. فردوسی. بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک بسی زاهرمن اوفتاده بخاک. فردوسی. کمان را به زه کرد و بگزید تیر که پیکانْش را داده بد زهر شیر. فردوسی. نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون. فردوسی. بزد تیر بر پشت آن گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر. فردوسی. خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ فرودوخت بر تارک ترک ترگ. فردوسی. سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان. فرخی. چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود. عنصری. چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال. زینتی (زینبی). کمان آزفنداک شد ژاله تیر گل غنچه پیکان زره آبگیر. اسدی (لغت فرس ص 298). بپیکان سخن بر پیش دانا زبانت تیری و لبهات سوفار. ناصرخسرو. ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند. ناصرخسرو. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. نبینی که بدْرید صد من زره را بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان. ناصرخسرو. ز بیم تیغ او گشتی به هیجا ضمیر اندر دل بدخواه پیکان. ناصرخسرو. هر عیبه را ز جوشن اقوالت دارم ز علم ساخته پیکانی. ناصرخسرو. کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان همی به سندان اندر نشاند پیکان را. ناصرخسرو. و کمان وی (گیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه). بر لب جام عطا آب حیات بر سر تیر قضا پیکانی. سیدحسن غزنوی. حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر. سوزنی. ترکان غمزۀ او چون درکشند یاسج در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی. خاقانی. نیش عقرب شده و قوس قزح هم کمان، هم سر پیکان اسد. خاقانی. سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت باد از پی ِ کار دین پیکار تو عالم را. خاقانی. باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان وز نام نکو سفته دربار تو عالم را. خاقانی. در زنبور کافر از چه زنی خاصه دارالسلام پیکان است. خاقانی. به استقبال تیر چشم ترکان کهن ریشت به پیکان تازه گردان. خاقانی. هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد. خاقانی. از قبضۀ کمان فلک بر دلم بقهر تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم. خاقانی. آیینه بردار و ببین، آن غمزۀ بحرآفرین با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده. خاقانی. شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده. خاقانی. بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی. خاقانی. زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند. خاقانی. آه من سازد آتشین پیکان تا درین دیو گوهر اندازد. خاقانی. چو پیکانش از حصن ترکش برآید بر این حصن فیروزه غضبان نماید. خاقانی. ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند برقها زآیینۀ برگستوان افشانده اند. خاقانی. پیکان شهاب رنگ چون آب آتش زده دیو لشکران را. خاقانی. غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم درع فراسیاب به پیکان صبحگاه. خاقانی. ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو. خاقانی. ز خردان بسی فتنه آید بزرگ که در پای پیکان بود کعب گرگ. نظامی. خدنگ غنچه با پیکان شده جفت بپیکان لعل پیکانی همی سفت. نظامی. گل چو سپر خستۀ پیکان خویش بید به لرزه شده بر جان خویش. نظامی. من و زین پس جگر در خون کشیدن ز دل پیکان غم بیرون کشیدن... نظامی. در کنف درع تو جولان زند بر سر درع تو که پیکان زند. نظامی. جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی. مجیر بیلقانی. پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست ور نیست باورت ز من اینک بیار دست. کمال اسماعیل. و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی). که در سینه پیکان تیر تتار بسی بهتر از قوت ناسازگار. سعدی. بسرت کز سر پیمان محبت نروم ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم. سعدی. ندیدمْش روزی که ترکش نبست ز پولاد پیکانش آتش نجست. سعدی. پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان). هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی. سلمان. پیکان ز درون برون شود بی مشکل بیرون نشود حدیث ناخوب از دل. (از العراضه). خود ناگرفته پند، مده پند دیگران پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان. قطع، پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله، پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر، پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه، پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خُرد گِرد. قتر، نوعی از پیکان تیر. سرسور، پیکان دوک. سرو، تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه، پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط، پیکان هموار. سلاء، سلاءه، نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه، پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد، پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب). - الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی: یکی تیر الماس پیکان خدنگ بچرخ اندرون راندم بیدرنگ. فردوسی. - پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد: گرفته کمان کیانی بچنگ یکی تیر پولادپیکان خدنگ. فردوسی. - پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن: محب صادق اگر صاحبش بتیر زند محبتش نگذارد که برکشد پیکان. سعدی. به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا. لسانی. ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم. طالب آملی. - پیکان دوشاخ: پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. - پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانۀ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) : شاه را دیدم درو (در صیدگه) پیکان مقراضه به کف راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا. خاقانی. - تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود. - دوپیکان، دوشاخ. هلال: دوپیکان بترکش یکی تیر داشت بدشت اندر از بهر نخجیر داشت. فردوسی. صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست: تا بمژگان تو گردد آشنا دیده را بر نیش پیکان میزنم. عرفی. نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید بکشت سینۀ ما سبز تخم پیکان شد. دانش. بسکه تیرغمزۀ آن شوخ مطرب خورده ام همچو قانون پهلوم از غنچۀ پیکان پر است. مفید بلخی. زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را. مفید بلخی. از آن سبب شده پروانۀ چمن بلبل که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش. مفید بلخی. بجای شمع گذارید تیر قاتل را بس است شعلۀ پیکان چراغ تربت ما. مفید بلخی. و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است: همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد. وحشی. از فغانم نالۀ زنجیر می آید بگوش در فضای سینۀ من بس که پیکان چیده است. صائب. بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد. ظهوری
قصبه ای از دهستان خرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا، متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا، جلگه و معتدل، دارای 3601 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه، محصول آن غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است، یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
قصبه ای از دهستان خرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا، متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا، جلگه و معتدل، دارای 3601 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه، محصول آن غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است، یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل