جدول جو
جدول جو

معنی پلغه - جستجوی لغت در جدول جو

پلغه
برگ درخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پله
تصویر پله
بضاعت کم، سرمایۀ اندک، برای مثال پول و پله. بر «پلهٴ» پیرزنان ره مزن / شرم بدار از پلۀ پیرزن (نظامی۱ - ۴۸)
آغوز، شیر غلیظ و زرد رنگ چهارپایان اهلی که پس از زایمان آن ها تا سه روز دوشیده می شود، زهک، کلستروم، شمه، فلّه، فرشه، شیرماک
موی سر برای مثال بر پلۀ پیرزنان ره مزن / شرم بدار از «پلهٴ» پیرزن (نظامی۱ - ۴۸)
بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، بهرامج، گربه بید، مشک بید، گربکو، بهرامه، بیدموش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پله
تصویر پله
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، مخفّف واژۀ پیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
تخته سنگ، سنگ مسطح و نازک، سنگی که ورقه ورقه شود، سنگ لوح، لوح سنگی که در قدیم برای کودکان دبستانی بر روی آن سرمشق می نوشتند، برای مثال نخست چون پدرم پلمه بر کنار نهاد / چه علم ها که بخواندم از آن به غیر زبان (عمید لوبکی- مجمع الفرس - پلمه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلغده
تصویر پلغده
گندیده، تخم مرغ یا میوه که درون آن فاسد و گندیده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه به قدری که از آن زیاد نیاید، آنچه به آن روز بگذرانند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ غَ)
قوت روز، و آنچه بدان روز گذرانند. (منتهی الارب). آنچه از روزی بدان اکتفا شود و باقی نماند. (از اقرب الموارد). آن قدر که بدان روزگار بگذرانند. (دهار). آنچه کفایت کند در معاش. (آنندراج). قوت روزگذار. خورش یک روزه. (فرهنگ فارسی معین). آن مقدار اندک از روزی که زندگانی را بسنده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قوت لایموت. آنچه زندگانی را کفاف دهد و زیادتی نکند. ج، بلغ. (ناظم الاطباء) : اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 226). هر روز بقدر حاجت بلغه از آن میساختم تا حق تعالی نصرت داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 17). زمانی بر در مدرسه به رسم غریبان سر بگریبان تنهائی فروبردم لاأملک بلغه و لا أجد فی جرابی مضغه. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). بلاغ. تبلّغ. و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
دلو خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ غَ)
کشتی بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ غَ)
ناقۀ فربه که دندان رباعیه افکنده باشد یا در ششم درآمده
لغت نامه دهخدا
(شِ غَ / غِ)
چنگالی که بدان یونجه و یا غله را دسته کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
چوب پوسیده ای که در خوزستان بجای آتشگیره بر چخماق زنند. (انجمن آرا). چوبی پوسیده که در خوزستان بجای پده و حراق بکاربرند. اما کلمه مصحف پیفه است. رجوع به پیفه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غَ)
جمع واژۀ بالغ. (غیاث) (آنندراج). رجوع به بالغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غَ)
رمزی در کتابت بلغهالمقابله را. علامتی که در مقابلۀ کتاب بر کنارۀ ورق نویسند تا معلوم شود که مقابلۀ صحت کتاب تا آنجا رسید. ظاهراً بلغه صیغۀ ماضی مؤنث است که تای آن را در مقام علامت بجهت اختصار دراز ننویسند. (غیاث) (آنندراج). بلغ. و رجوع به بلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
نهایت حماقت، و گویند آن بدین معنی است که شخص احمق با حماقت خود بدانچه میخواهد دست یابد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). بلغ. و رجوع به بلغ شود.
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ دَ / دِ)
تخم مرغ و میوه ای که درون آن گندیده و ضایع شده باشد. (برهان قاطع). و گویند مرغ بیضه ای را پلغده کرد، یعنی گنده کرد و بچه نیاورد. پوسیده و درهم شده. (فرهنگ رشیدی) :
دو خایه گنده پلغده شده هم اندر وقت
شکست و ریخت همانجا سپیده و زرده.
سوزنی.
غرقله، پلغده گردیدن تخم مرغ و خربزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پُ لُ کَ / کِ)
پلک. جفن، طعنه و سرزنش و سخنان درشت و نافهمیده گفتن باشد و سخنان کنایه آمیز که استنباط معانی بد از آن توان کرد بکسی گفتن و پلکن هم بنظر رسیده است که بجای ها نون باشد. (برهان قاطع). سخنان گوشه دار. نکوهش
لغت نامه دهخدا
(پِ وِ / پِ لُ وِ)
نیکلادو. کاردینال فرانسه، یکی از رؤسای لیگ (اتحاد کاتولیکها در فرانسه در اواخر مائۀ شانزدهم میلادی) مولد ژوی سوتل بسال 1518 میلادی و وفات در 1594
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ)
تأنیث بلغ. حمقاء بلغه، مؤنث أحمق بلغ. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به بلغ یا بلغ شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی درجه ومرتبه، هر مرتبه وپایه از نردبان را گویند، راهرو بین طبقات پایین وبالای عمارت هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه تعیین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تخم مرغ و میوه ای که درون آن گندیده و ضایع شده باشد پوسیده و در هم شده: مرغ بیضه را پلغده کرد (یعنی گنده کرد و بچه نیاورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغه
تصویر لغه
لغت در فارسی یونانی تازی گشته واژه، سخن، فرهنگ، زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
تخته سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پله
تصویر پله
((پَ))
پول، وجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پله
تصویر پله
((پِ لِّ))
هر مرتبه و پایه از نردبان، هر یک از مجموع پایه هایی که برای بالا رفتن از سطح زمین به اطاق یا بام و مانند آن و پایین آمدن از آن سازند جمع پلکان، برقی سیستم انتقال از یک طبقه به طبقه دیگر توسط برق با سرعتی معادل سرعت انسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پله
تصویر پله
((پَ لِ یا لَ))
فله، شیر حیوان نوزاییده، فله، آغوز، زهک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پله
تصویر پله
مایه کم، سرمایه اندک، موی اطراف سر، کفه ترازو، درختی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلغده
تصویر پلغده
((پَ لَ دَ))
گندیده، تخم مرغ یا میوه گندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
((پَ مِ یا مَ))
لوحی که ابجد و غیر آن بر آن می نوشتند تا اطفال بخوانند، نوعی از گل سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا شود و می توان برای نوشتن به کار برد، سنگ لوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
((بُ غَ))
غذای یک روزه
فرهنگ فارسی معین
گلوله شده، پیچیده، فتیله، پنبه ی خالص که آن را تاب می دهند تا آن را به وسیله ی چل (چرخ
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی هم زن ابتدایی جهت کره گیری از ماست
فرهنگ گویش مازندرانی
باسن، بخش پایینی هرچیز
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا کردن و دسته کردن نی بریده شده ی نیزار
فرهنگ گویش مازندرانی