یکی از دانشمندان روم. او در سال 1355م. در قسطنطنیه متولد گشت و بسال 1452 درگذشت و مدتی مدید در فلورانس اقامت گزید او تألیفاتی در فلسفه و تاریخ دارد. وی افلاطون را بر ارسطو ترجیح میداد و با یورکی طربزونی در این زمینه مباحثات و معارضات دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
یکی از دانشمندان روم. او در سال 1355م. در قسطنطنیه متولد گشت و بسال 1452 درگذشت و مدتی مدید در فلورانس اقامت گزید او تألیفاتی در فلسفه و تاریخ دارد. وی افلاطون را بر ارسطو ترجیح میداد و با یورکی طربزونی در این زمینه مباحثات و معارضات دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
نام شهری معروف گرمسیر مابین پنجاب و سند. و معنی ترکیبی آن ’مقر اصلی’ چه ’مول’ به معنی اصل و ’تان’ به معنی جای است. (آنندراج). نام شهری در هندوستان. (ناظم الاطباء). شهری بزرگ است از هند و اندر او یک بت است سخت بزرگ و از همه هندوستان به حج آیند به زیارت آن بت و نام آن بت مولتان است و جای استوار است و با قندز و سلطان وی قرشی است از فرزندان سام است و به لشکرگاهی نشیند بر نیم فرسنگی و خطبه بر مغربی کند. (حدود العالم چ ستوده ص 68). شهری است در هند در نزدیکی غزنه و مردم آن از دیرباز مسلمانند. (معجم البلدان). شهری است در پنجاب که در 31 کیلومتری جنوب غربی لاهور و 582 کیلومتری شمال غربی دهلی قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). شهری است در شمال غربی پاکستان غربی و 358200 تن سکنه دارد و یکی از مراکز صنعتی پاکستان است. (از اعلام المنجد) : من بدین اسیوط فوطه ای دیدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور دیدم و نه به ملتان. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 90). سند مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم و بلاد بزرگش منصوره و ملتان و لهاور و... (نزهه القلوب چ لیدن ص 259). و رجوع به مولتان شود
نام شهری معروف گرمسیر مابین پنجاب و سند. و معنی ترکیبی آن ’مقر اصلی’ چه ’مول’ به معنی اصل و ’تان’ به معنی جای است. (آنندراج). نام شهری در هندوستان. (ناظم الاطباء). شهری بزرگ است از هند و اندر او یک بت است سخت بزرگ و از همه هندوستان به حج آیند به زیارت آن بت و نام آن بت مولتان است و جای استوار است و با قندز و سلطان وی قرشی است از فرزندان سام است و به لشکرگاهی نشیند بر نیم فرسنگی و خطبه بر مغربی کند. (حدود العالم چ ستوده ص 68). شهری است در هند در نزدیکی غزنه و مردم آن از دیرباز مسلمانند. (معجم البلدان). شهری است در پنجاب که در 31 کیلومتری جنوب غربی لاهور و 582 کیلومتری شمال غربی دهلی قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). شهری است در شمال غربی پاکستان غربی و 358200 تن سکنه دارد و یکی از مراکز صنعتی پاکستان است. (از اعلام المنجد) : من بدین اسیوط فوطه ای دیدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور دیدم و نه به ملتان. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 90). سند مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم و بلاد بزرگش منصوره و ملتان و لهاور و... (نزهه القلوب چ لیدن ص 259). و رجوع به مولتان شود
ابن عوسجه، مکنی به ابی الزهراء، وی از بنی سعد بن دارم و صاحب نوادری است. ابن عبد ربه ذکر او را در عقدالفرید آورده است. رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید عریان صص 78-79 ج 4 شود ضبی. شاعری است منسوب به ضبه بن ادّ. (منتهی الارب) (تاج العروس) ابن فهمی. وی شاعری است منسوب به فهم بن مالک. (منتهی الارب)
ابن عوسجه، مکنی به ابی الزهراء، وی از بنی سعد بن دارم و صاحب نوادری است. ابن عبد ربه ذکر او را در عقدالفرید آورده است. رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید عریان صص 78-79 ج 4 شود ضبی. شاعری است منسوب به ضبه بن اُدّ. (منتهی الارب) (تاج العروس) ابن فهمی. وی شاعری است منسوب به فهم بن مالک. (منتهی الارب)
از جملۀ چهارچوب در، آن دو چوب را گویند که درپهلوهای در خانه باشد. (برهان). بازوهای چارچوب درخانه. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کلان است. (حاشیۀ برهان مصصح دکتر معین). و رجوع به کلان شود
از جملۀ چهارچوب در، آن دو چوب را گویند که درپهلوهای در خانه باشد. (برهان). بازوهای چارچوب درخانه. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کلان است. (حاشیۀ برهان مصصح دکتر معین). و رجوع به کلان شود
نعت فاعلی از غلتیدن. غلتنده. آنچه میغلتد. غلطان: درآمد ز زین گشت غلتان به خاک همی گفت کای راست دادار پاک. اسدی (گرشاسب نامه). بماندش یکی نیمه بر زین نگون دگر نیمه غلتان ابر خاک و خون. اسدی (گرشاسب نامه). من شسته به نظاره و انگشت همی گز وآب مژه بگشاده و غلتان شده چون گوز. سوزنی. ، هرچیز گرد و مدور، مروارید. (ناظم الاطباء). رجوع به غلطان شود
نعت فاعلی از غلتیدن. غلتنده. آنچه میغلتد. غلطان: درآمد ز زین گشت غلتان به خاک همی گفت کای راست دادار پاک. اسدی (گرشاسب نامه). بماندش یکی نیمه بر زین نگون دگر نیمه غلتان ابر خاک و خون. اسدی (گرشاسب نامه). من شسته به نظاره و انگشت همی گز وآب مژه بگشاده و غلتان شده چون گوز. سوزنی. ، هرچیز گرد و مدور، مروارید. (ناظم الاطباء). رجوع به غلطان شود
دو غدۀ بزرگ بر سینۀ آدمی که نزد زنها بزرگتر است و از آن شیر برای بچه می تراود. غده های برآمده بر شکم حیوانات که از آن شیر بیرون می آید. عضوی از حیوان ماده که شیر دهد ’پستانها دو عضو غددیند مخصوص بترشح شیر که در قدام و وسط صدر مابین ضلع سیم و هفتم در قدام عضلۀ کبیر صدر واقع نسج حجروی رخوی که دارای صفات کیسۀمصلی است میان آنها و عضلۀ مذکوره فاصله شده است (شاسیناک) در دختران قبل از بلوغ و در مردان مادام العمر کوچک در هنگام حمل و مخصوصاً پس از وضع حمل بسیاربزرگ میشوند حجمشان نسبت به اشخاص و اسنان زیاده مختلف است به اعتقاد ’ساپی’ حد وسط آن قطر عرضی یازده تا دوازده عمودی ده قدام و خلفی پنج تا شش صد یک مطراست بعضی هم در زن و هم در مرد پستانهای اضافیه قائل شده اند. جلد ساتر پستانها از بابت شدت لطافت شایان ملاحظه و دقت است. در دور حلمه های ثدی قرصی است که در دختران کوچک گلی و در زنان زائیده اسمر است و آنراهاله یا دائر نامیده اند عرض آن چهار الی پنج صد یک مطر است پست و بلندی آن بواسطه غده های شحمیۀ عدیده و اغلب بسبب بعض جرابهای شعری است. (تشریح میرزاعلی ص 685) بر. دیس، لغت عراقی است. ثدی. ثدی. ضرع.کعب. ضرّه. لابنه. عدانه (در زن). خلف (در شتر). ثندوه، گوشت پستان مرد و بن آن. (منتهی الارب) : یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو برو خوار خوابنیده ستان جعد مویانت جعدکنده همی ببریده برون تو پستان. رودکی. تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد گوزن تا همی از شیر پرکند پستان. ابوشکور. چگونه جدری (؟) جدری کجا ز پستانش هنوز هیچ لبی به وی ناگرفته لبن. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. تهی دید پستان گاوش ز شیر دل میزبان جوان گشت پیر. فردوسی. ببرّد ز پستان نخجیر شیر شود آب در چشمۀ خویش قیر. فردوسی. به پستان چنین خشک شد شیر اوی دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی. فردوسی. پرورده اندر خانه مملکت پستان دولت روز و شب دردهن. فرخی. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ. عسجدی. چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز سیاه کردن پستان نباشد از پیکار. ابوحنیفۀ اسکافی. شیر عاشقت به پستان در جغرات شده ست چشم دارد که فروریزد در کیفر تو. طیان. زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی. اسدی (گرشاسب نامه). از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان دگر زمان بستاند بقهر پستان را. ناصرخسرو. خوردم ز مادران سخن هر یک شیری دگر ز دیگر پستانی. ناصرخسرو. این سخن شیر است در پستان جان بی کشنده خوش نمیگردد روان. مولوی. عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته ست ورنه هر انگشت پستانی است طفل شیر را. صائب تبریزی (از فرهنگ شعوری). اجماع، جملۀ پستان اشتر ببستن. (زوزنی). ز شیر ابر شود غنچه سیر و خنده زند به روی مادر بستان چو طفل پستان خوار. طاهر دکنی. طبی، طبی، سر پستان مادیان سباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. ثدی مکعب، ثدی کاعب ، پستان برآمده. خنضرف، زن سطبر پرگوشت کلان پستان. ذأر. ذئار. مالیدن پستان ناقه را. ذمیم، شیری که از پستان گوسپند چکد. عزّ، پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی). مقعد، پستان فرونشسته. ناقّه مجددالأخلاف، ناقه ای که پستانش از پستان بند ریش گردیده. لهس، پستان لیسیدن کودک بی مکیدن. مرد، پستان مالیدن کودک بدست. ثدی متکعب، پستان نو برآمده. اهتجام، همه شیر پستان دوشیدن. طرطب و طرطب، پستان بزرگ فروهشته. ضرع ٌ لحض ٌ، پستان بسیارگوشت که شیرش بدشواری برآید. تهکک، کلان گردیدن پستان زن چون بزادن نزدیک گردد. اهتشام، همه شیر پستان دوشیدن. لفاع، پستان پیشین ستور. نهود ثدی، برخاستن و بیرون آمدن پستان زن. (منتهی الارب)، برآمدگی جای برگ در شاخ: و یک پستان ببرند از آنکه (از پوستی که) در کاسه ای آب انداخته باشند (پیوند کردن درخت را) . (فلاحت نامه). چنانکه حوالی پوست آن پستان در زیر پوست آن شکافته بود. (فلاحت نامه). - پستان دادن، شیر دادن. - پستان سر دست گرفتن، عملی است که زنان گاه دعا یا نفرین کردن کنند. - پستان سفید کردن، بازکردن طفل از شیر. فطام. بر روی پستان چیزی بدمزه مالیدن: الفتی میدید با بخت سیاهم زان سبب کرد در روز نخستین دایه ام پستان سفید. قاسم مشهدی. - پستان سیاه کردن، سر پستان را رنگ سیاه زدن با اندک تلخی گاه بازگرفتن طفل از شیر (فطام) تا طفل به شیر بی رغبت گردد. - پستان مادرش راگاز گرفته یا پستان مادر را گزیده یا پستان مادر بریده، کنایه از ناسپاس و حق ناشناس و کافرنعمت و حریص و بی حمیت و بی وفا. (برهان قاطع). - سر پستان، نوک پستان. قراد. اسحم. (منتهی الارب). - سگ پستان، سپستان. رجوع به سپستان شود. - سیه پستان، فرزندکش: از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سیه ابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. - شش پستان، زنی را گویند که پستانهای او نرم و بزرگ و افتاده باشد و کنایه از زن پیر هم هست و بفتح اول دشنامی باشد زنان را چه ایشان را به سگ نسبت کنند و سگ را نیزگویند که بتازی کلب خوانند. (برهان قاطع). - نارپستان، آنکه پستان برآمده و سخت و خوش هیئت دارد: بتی نارپستان بدست آورد که بر نار بستان شکست آورد. فردوسی. کاعب، دختر نارپستان. (منتهی الارب)
دو غدۀ بزرگ بر سینۀ آدمی که نزد زنها بزرگتر است و از آن شیر برای بچه می تراود. غده های برآمده بر شکم حیوانات که از آن شیر بیرون می آید. عضوی از حیوان ماده که شیر دهد ’پستانها دو عضو غددیند مخصوص بترشح شیر که در قدام و وسط صدر مابین ضلع سیم و هفتم در قدام عضلۀ کبیر صدر واقع نسج حجروی رخوی که دارای صفات کیسۀمصلی است میان آنها و عضلۀ مذکوره فاصله شده است (شاسیناک) در دختران قبل از بلوغ و در مردان مادام العمر کوچک در هنگام حمل و مخصوصاً پس از وضع حمل بسیاربزرگ میشوند حجمشان نسبت به اشخاص و اسنان زیاده مختلف است به اعتقاد ’ساپی’ حد وسط آن قطر عرضی یازده تا دوازده عمودی ده قدام و خلفی پنج تا شش صد یک مطراست بعضی هم در زن و هم در مرد پستانهای اضافیه قائل شده اند. جلد ساتر پستانها از بابت شدت لطافت شایان ملاحظه و دقت است. در دور حلمه های ثدی قرصی است که در دختران کوچک گلی و در زنان زائیده اسمر است و آنراهاله یا دائر نامیده اند عرض آن چهار الی پنج صد یک مطر است پست و بلندی آن بواسطه غده های شحمیۀ عدیده و اغلب بسبب بعض جرابهای شعری است. (تشریح میرزاعلی ص 685) بر. دیس، لغت عراقی است. ثَدی. ثِدی. ضرع.کُعب. ضَرّه. لابنه. عدانه (در زن). خلف (در شتر). ثندوه، گوشت پستان مرد و بن آن. (منتهی الارب) : یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو برو خوار خوابنیده ستان جعد مویانت جعدکنده همی ببریده برون تو پستان. رودکی. تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد گوزن تا همی از شیر پرکند پستان. ابوشکور. چگونه جدری (؟) جدری کجا ز پستانش هنوز هیچ لبی به وی ناگرفته لبن. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. تهی دید پستان گاوش ز شیر دل میزبان جوان گشت پیر. فردوسی. ببرّد ز پستان نخجیر شیر شود آب در چشمۀ خویش قیر. فردوسی. به پستان چنین خشک شد شیر اوی دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی. فردوسی. پرورده اندر خانه مملکت پستان دولت روز و شب دردهن. فرخی. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ. عسجدی. چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز سیاه کردن پستان نباشد از پیکار. ابوحنیفۀ اسکافی. شیر عاشقت به پستان در جغرات شده ست چشم دارد که فروریزد در کیفر تو. طیان. زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی. اسدی (گرشاسب نامه). از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان دگر زمان بستاند بقهر پستان را. ناصرخسرو. خوردم ز مادران سخن هر یک شیری دگر ز دیگر پستانی. ناصرخسرو. این سخن شیر است در پستان جان بی کشنده خوش نمیگردد روان. مولوی. عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته ست ورنه هر انگشت پستانی است طفل شیر را. صائب تبریزی (از فرهنگ شعوری). اجماع، جملۀ پستان اشتر ببستن. (زوزنی). ز شیر ابر شود غنچه سیر و خنده زند به روی مادر بستان چو طفل پستان خوار. طاهر دکنی. طِبی، طُبی، سر پستان مادیان سباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. ثَدی ُ مُکعب، ثَدی ُ کاعب ُ، پستان برآمده. خنضرف، زن سطبر پرگوشت کلان پستان. ذأر. ذئار. مالیدن پستان ناقه را. ذمیم، شیری که از پستان گوسپند چکد. عزّ، پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی). مُقعد، پستان فرونشسته. ناقّهُ مجددُالأخلاف، ناقه ای که پستانش از پستان بند ریش گردیده. لَهس، پستان لیسیدن کودک بی مکیدن. مرد، پستان مالیدن کودک بدست. ثدی ُ مُتکعب، پستان نو برآمده. اهتجام، همه شیر پستان دوشیدن. طَرُطب و طُرُطب، پستان بزرگ فروهشته. ضرع ٌ لحض ٌ، پستان بسیارگوشت که شیرش بدشواری برآید. تهکک، کلان گردیدن پستان زن چون بزادن نزدیک گردد. اهتشام، همه شیر پستان دوشیدن. لفاع، پستان پیشین ستور. نهود ثدی، برخاستن و بیرون آمدن پستان زن. (منتهی الارب)، برآمدگی جای برگ در شاخ: و یک پستان ببرند از آنکه (از پوستی که) در کاسه ای آب انداخته باشند (پیوند کردن درخت را) . (فلاحت نامه). چنانکه حوالی پوست آن پستان در زیر پوست آن شکافته بود. (فلاحت نامه). - پستان دادن، شیر دادن. - پستان سر دست گرفتن، عملی است که زنان گاه دعا یا نفرین کردن کنند. - پستان سفید کردن، بازکردن طفل از شیر. فطام. بر روی پستان چیزی بدمزه مالیدن: الفتی میدید با بخت سیاهم زان سبب کرد در روز نخستین دایه ام پستان سفید. قاسم مشهدی. - پستان سیاه کردن، سر پستان را رنگ سیاه زدن با اندک تلخی گاه بازگرفتن طفل از شیر (فطام) تا طفل به شیر بی رغبت گردد. - پستان مادرش راگاز گرفته یا پستان مادر را گزیده یا پستان مادر بریده، کنایه از ناسپاس و حق ناشناس و کافرنعمت و حریص و بی حمیت و بی وفا. (برهان قاطع). - سر پستان، نوک پستان. قُراد. اَسحم. (منتهی الارب). - سگ پستان، سپستان. رجوع به سپستان شود. - سیه پستان، فرزندکش: از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سیه ابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. - شش پستان، زنی را گویند که پستانهای او نرم و بزرگ و افتاده باشد و کنایه از زن پیر هم هست و بفتح اول دشنامی باشد زنان را چه ایشان را به سگ نسبت کنند و سگ را نیزگویند که بتازی کلب خوانند. (برهان قاطع). - نارپستان، آنکه پستان برآمده و سخت و خوش هیئت دارد: بتی نارپستان بدست آورد که بر نار بستان شکست آورد. فردوسی. کاعب، دختر نارپستان. (منتهی الارب)
پله های متوالی از پائین به بالا ساخته و آن جمع پله است. نردبان و زینه پایه. (آنندراج). مرقات. رجوع به پله و پلگان شود: نهد چو خرمی فصل را بطاق بلند ز پلکان چنار است نردبان بهار. ملاطغرا (از آنندراج)
پله های متوالی از پائین به بالا ساخته و آن جمع پله است. نردبان و زینه پایه. (آنندراج). مَرقات. رجوع به پله و پلگان شود: نهد چو خرمی فصل را بطاق بلند ز پلکان چنار است نردبان بهار. ملاطغرا (از آنندراج)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل