جدول جو
جدول جو

معنی پسودن - جستجوی لغت در جدول جو

پسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
تصویری از پسودن
تصویر پسودن
فرهنگ فارسی عمید
پسودن
(گِ رَ / رُو بُ دَ)
دست مالیدن. لمس کردن. دست زدن. (برهان قاطع در لفظ پسوده). ببسودن. ببساویدن. مس
لغت نامه دهخدا
پسودن
بسودن دست مالیدن دست زدن لمس کردن بساویدن مس پساویدن
تصویری از پسودن
تصویر پسودن
فرهنگ لغت هوشیار
پسودن
((پَ دَ))
دست زدن، لمس کردن
تصویری از پسودن
تصویر پسودن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سودن
تصویر سودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی، پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
سفتن، ساییدن، نرم کردن چیزی، کوبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
فرهنگ فارسی عمید
در دستور زبان حروفی که در آخر بعضی کلمات افزوده می شود و در معنی آن ها تصرف می کند مانند «وار» در کلمات بنده وار، پری وار، شاهوار و «ین» در کلمات زرین، سیمین، نمکین و «بان» در کلمات باغبان، دربان، دشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسودن
تصویر خسودن
درو کردن، بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آسودن
تصویر آسودن
آسایش یافتن، آرام گرفتن، آرمیدن، برای مثال چه جوییم از این گنبد تیزگرد / که هرگز نیاساید از کار کرد (فردوسی - ۷/۶۲۸)، چه گنج ها که نهادند و دیگری برداشت / چه رنج ها که کشیدند و دیگری آسود (سعدی۲ - ۶۹۶)دست از کار کشیدن، استراحت، از کار و حرکت بازایستادن، آسوده شدن، در رفاه زندگی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بپسودن
تصویر بپسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ دَ / دِ)
دست زده. دست رسیده. و دست مالیده باشد و سوراخ کرده را نیز گویند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بَ زَ دَ)
مخفف پوسیدن. رجوع به پوسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود:
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درو کردن غله و علف، ستودن. ستایش کردن. (ناظم الاطباء) ، اقرار کردن. پذیرفتن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
آرمیدن. مستریح شدن. راحت. استراحت یافتن. استجمام. استرواح. اون:
نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدش یاد.
فردوسی.
بخواب و به آسایش آمد شتاب
وزآن پس برآسود بر جای خواب.
فردوسی.
زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی.
ناصرخسرو.
، آرام گرفتن. سکون:
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کردخواهم بسیچ.
فردوسی.
نیاساید وبرنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
دلم ز انده بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید.
مسعودسعد.
، پرداختن:
نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی.
سعدی (گلستان).
، خوابیدن. خفتن. آرمیدن:
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
فردوسی.
چو آباد جائی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش.
فردوسی.
برادر و پدر و مادرت همه رفتند
تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
ناصرخسرو.
حامد از آن آب بخورد وبیاسود. (مجمل التواریخ).
، درنگ کردن. توقف:
جان بکف درنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
سنائی.
، ماندگی گرفتن. رنج راه و کار و سخن و فکر و هر امر دیگر رفع کردن. جمام. بی کار و عملی متعب زمان گذرانیدن:
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگزیل شیرگیر.
فردوسی.
بمصر اندرون بود یک سال شاه
بدان تا بیاسود شاه و سپاه.
فردوسی.
کئی وار بنشست بر تختگاه
بیاسود یکچند خود با سپاه.
فردوسی.
بیاساید امروز و فردا بگاه
همی راند اندر میان سپاه.
فردوسی.
ببود و برآسود و زآنجابرفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت.
فردوسی.
تو فردا برآسای تا من سپاه
بیارم از ایرانیان کینه خواه.
فردوسی.
چون بیاسود مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد. (تاریخ بیهقی). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). رفتن گرفت (امیر محمد بن محمود غزنوی) سخت بجهد، و چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود، تا بیاسودند. (تاریخ بیهقی).
بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا بشهر فغنشور شد.
اسدی.
، بعطالت یا عشرت و سور و سرور گذرانیدن. تن زدن:
بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.
فردوسی.
بیاسود چندی ز بهر شکار
همی گشت در کوه و در مرغزار.
فردوسی.
، محظوظ شدن. حظ، نصیب، بهره بردن. ملتذّ گشتن. لذت، تمتع یافتن:
در راه عمر خفته نیاساید ای پسر
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان.
ناصرخسرو.
نیاساید مشام از طبلۀ عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید.
سعدی.
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند ودیگری آسود.
سعدی.
- آسودن، در خاک آسودن، بکنایه، مردن:
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است.
فردوسی.
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیدۀ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود؟
عمادی.
- آسودن از، فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از:
ببودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
فردوسی.
چوجم ّ و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.
فردوسی.
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار.
فردوسی.
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخجیرگاه.
فردوسی.
ببسته کند راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن.
فردوسی.
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وآنگهی جان من پیش تست
وزآن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرّخت.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
بهر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
که آن جای گور است و تیر و کمان
نیاسایم از تاختن یک زمان.
فردوسی.
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودستم از بازی ّ و خنده.
(ویس و رامین).
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
اسدی.
ای بشبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن.
ناصرخسرو.
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اثیر اخسیکتی.
- ، ترک گفتن آن، دست کشیدن از آن:
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آئین پس از مرگ شاه.
فردوسی.
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.
فردوسی.
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بیاساید از کارزار.
فردوسی.
دشمن از کینه کم آمد بکمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود بیاسای از جنگ.
فرخی.
- ، ماندگی گرفتن:
چو آسود پرموده از رنج راه
به هشتم یکی سور فرمود شاه.
فردوسی.
و هیچ نیاسودی ازتعبد و ذکر ایزدی. (مجمل التواریخ).
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.
سعدی.
- ، بی رنج گشتن از. بی تعب گشتن از:
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.
فردوسی.
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن.
فردوسی.
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
بیاساید از رنج شاه و سپاه.
فردوسی.
- ، تهی، فارغ، خالی ماندن:
اگر جنگجوئی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آمد ماه بزرگوار و گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت.
مسعودسعد.
- ، بازایستادن از:
بانگ زلّه کرّ خواهد کرد گوش
هیچ ناساید زمانی از خروش.
رودکی.
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر.
دقیقی.
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان.
فردوسی.
چه گویم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
بدو گفت خسرو (پرویز) ز کردار بد
چه داری بیا روز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.
- آسودن از خشم، فرونشستن آن:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید آرام گردد زمین.
فردوسی.
- آسودن با، مضاجعت با. آرامیدن با. عشرت و صحبت کردن با:
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت...
این چنین سنگدل و بیحق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد از راه.
منوچهری.
- آسودن دل، خوش و مسرور بودن:
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که دلی در او بیاسود گذشت
ایام جوانی که بهاری خوش بود
چون خندۀبرق و عهد گل زود گذشت.
سیف اسفرنگ.
- آسودن دل به، استیناس با. عشرت و صحبت و آرمیدن با:
بمردان همی دل نیاسایدش
بجز بازنان هیچ خوش نایدش.
اسدی.
- امثال:
حسود هرگز نیاسود، مردم رشکناک هماره در رنج و تعب باشد.
رنج امروزین آسودن فردائین بود و آسودن امروزین رنج فردائین. (قابوسنامه).
اسم مصدر و مصدر دوم آن آسایش است. آسودم، بیاسای
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ چَ کَ دَ)
کوفته شدن. پهن گردیدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ کَ دَ)
بپسودان. لمس. لامسه کردن. (برهان قاطع). لمس کردن. (ناظم الاطباء). برمجیدن. برمخیدن.
لغت نامه دهخدا
متخلخل و سبک شدن چیزی بر اثر گذشت زمان یا بعللی دیگر فساد پذیرفتن، عفونت یافتن، پژمرده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسوده
تصویر پسوده
دست زده دست مالیده بسوده، سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسوند
تصویر پسوند
پساوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودن
تصویر سودن
لمس، مالیدن، کوبیدن، ریز کردن، سفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشودن
تصویر پشودن
بانگ زدن و زجر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسودن
تصویر خسودن
درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسودن
تصویر آسودن
آسایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پچودن
تصویر پچودن
کوفته شدن پهن گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشودن
تصویر پشودن
((پَ دَ))
بانگ زدن و طرد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسودن
تصویر خسودن
((خُ دَ))
درو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسوند
تصویر پسوند
((پَ وَ))
قافیه شعر، جزوی که به آخرکلمه اضافه شود و تغییری در معنی آن دهد، پساوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
((بَ دَ))
دست سائیدن، سودن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسودن
تصویر آسودن
((دَ))
آرمیدن، استراحت یافتن، سکون یافتن، آرام گرفتن، خوابیدن، خفتن، توقف کردن، درنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودن
تصویر سودن
تماس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آسودن
تصویر آسودن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
آسایش کردن، استراحت کردن، آرمیدن، خفتن، خوابیدن، آرام شدن، تسکین یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد