جدول جو
جدول جو

معنی پزوی - جستجوی لغت در جدول جو

پزوی(پَزْ / پَ)
پژوی. فرمایه ترین مردمان را گویند و بعربی ارذل ناس خوانند. (برهان قاطع). و در فرهنگی بی نام پزوی آمده است به ضم ّ پی و به فتح واو، پست طبع. دنی طبع. مجهول النسب. (مؤید الفضلاء از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
پزوی
فرومایه ترین مردم پست طبع دنی ارذل ناس پژوی
تصویری از پزوی
تصویر پزوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوی
تصویر پوی
پوییدن، پسوند متصل به واژه به معنای پوینده مثلاً راه پوی، گرگ پوی
پوی پوی: پویا پوی، پویه پوی، دوان دوان، برای مثال نبد راه بر کوه از هیچ روی / دویدم بسی گرد او پوی پوی (فردوسی - ۱/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(حُ وا)
از دیار بنی تمیم در نجد است. ازهری آنرا از جبال دهناء شمرده است. و محمد بن ادریس بن ابی خفه گوید: نخلستانی در یمامه است نزدیک قریۀ بنی سدوس و در جای دیگر گوید از رملستان دهناء است. (معجم البلدان). و نسبت بدان حزاوی است
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ ووا)
زاویه دار. گوشه دار. صاحب زاویه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قضیبه (ساقۀ ذنب الخروف) مستدیر مزوی و دقیق الاطراف. (ابن البیطار برابر کلمه ذنب الخروف)، ترنجیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وا)
کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب). کلمه ای است که بدان عطوفت و مهربانی میخواهند. (ناظم الاطباء). عزوی و تعزی ̍ دو کلمه اند استعطاف را در لغت اهل ’شحر’، و آنان چنین گویند: عزوی تعزی لقد کان کذا و کذا، و آن را در مقام تلطف و استعطاف گویند، چنانکه ما گوئیم: لعمری کان کذا و کذا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وی ی)
منسوب به غزو. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
ابراهیم افندی، یکی از کسان سردار لالامحمد پاشا. مورّخی ترک است. او بزمان سلطان مرادخان رابع میزیست و او راست تاریخ آل عثمان، در دو مجلد
لغت نامه دهخدا
اوگوست ژان ماری، یکی از رجال سیاست و کاشف فرانسوی که قسمتی بزرگ از هندوچین را کشف و بفرانسه ضمیمه کرد، مولد وی به دینان بسال 1847م، / 1263هجری قمری و وفات در سنۀ 1925م، 1343/ هجری قمری است
لغت نامه دهخدا
شهری به ایالت لمباردی در ایتالیا بر ساحل رود تسّن دارای 50000 تن سکنه و دانشگاه و دبیرستان و کنیسۀ زیبا
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
زاویه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشه گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تقبض. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
ساق یا جنوب، موضعی است در جلعاد که یائیر در آنجا مدفون گشت، (داود 10: 5) (قاموس کتاب مقدس ص 683)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ساز اسب، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ ژَ)
پزوی. مردم فرومایه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). و امروز پزوائی گویند
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بلغت زند و پازند مؤبد و حکیم و دانا را گویند. (برهان قاطع). فرزانه. دانا. دانشمند. حکیم
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مزید مؤخر که بدنبال بعض کلمات آید از فعل پختن و به کلمه معنی عمل پختن و محل پختن دهد: آجرپزی. کوره پزی. صابون پزی. کله پزی. شیرینی پزی. حلواپزی
لغت نامه دهخدا
ریشه فعل از مصدر پوییدن، رفتنی باشد نه بشتاب و نه نرم، رفتار متوسط نه تند و نه آهسته و برخی رفتار تند را گویند، (آنندراج)، تک، عدو، پویه:
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز،
منوچهری،
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه رنگ تاز و گرگ پوی،
منوچهری (در صفت اسب)،
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن،
منوچهری،
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی،
اسدی،
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پر رنج و در عنائی،
ناصرخسرو،
رجوع به پوی پوی شود،
این کلمه با کلمات دیگری ترکیب شودو افادۀ معنی خاص کند چون: چالاک پوی:
چوبادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی،
سعدی،
ترکیب ها:
- راه پوی، سگ پوی، گرگ پوی، رجوع بشعر شاهد منوچهری در فوق شود، شلپوی، پویه پوی، (فردوسی)، رجوع به پویه پوی شود، تکاپوی:
ازین صرف دهر و تکاپوی دوران
غرض چیست آن را که این کرد باور،
ناصرخسرو،
باهمه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی،
سعدی،
سعدی جفانبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل بتکاپوی خوشتر است،
سعدی،
تکاپوی حرم تاکی خیال از طبع بیرون کن
که محرم گر شوی ذاتت حقایق را حرم گردد،
سعدی،
،
امر) امر ازپوییدن بمعنی رفتن و خرامیدن
لغت نامه دهخدا
یا آپولیا، نام خطه ای از پادشاهی قدیم ناپل شامل ایالات: کاپیتاناته، تراوی لاپور و اوترانتۀ امروزی و در اواسط قرن 11م، اول بصورت یک کنتی و بعداً بشکل یک دوکی دولت مستقل جداگانه ای درآمده و در زمان بنی اغلب بدست اعراب افتاد و در عصر سلطان سلیمان قانونی، از طرف پیاله پاشا ضبط و تخریب شد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لی)
دور کردن چیزی را، پوشیدن راز از کسی، فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، و فی الحدیث:زویت لی الارض فأریت مشارقها و مغاربها، ای جمعت ، آژنگ درافکندن میان دو چشم: زوی الرجل بین عینیه، یعنی آژنگ درافکند آن مرد در میان دو چشم خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برگردانیدن: زوی المال عن وارثه، ای صرفه. (منتهی الارب). زوی المال عن صاحبه، گرفت آن مال را از صاحبش. (ناظم الاطباء). زوی الرجل المیراث عن ورثته، عدل به عنهم. (اقرب الموارد) ، زوی المال وغیره، گرد آوردن و محیط شدن بر آن، زوی عنه حقه، بازداشتن او را از حقش. (از اقرب الموارد) ، زوی علیه زوّاً (مجهولاً) ، ای قضی و قدر. (منتهی الارب) ، گوشه گرفتن: زوی الزاویه، گوشه گرفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
صبر: دمام، ازوی است که بر چشمخانه و پشت و پیشانی کودک مالند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رفتن بشتاب و نه نرم رفتار متوسط، جمع (نوند شتابنده هنجار جوی چنان شد که بادش نه دریافت پوی) (گرشاسب نامه) -2 در بعضی ترکیبات بجای پوینده آید: چالاک پویراه پوی. توضیح در سگ پوی و گرگ و پوی بمعنی پوینده مانند سگ و مانند گرگ آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوی
تصویر زوی
دور کردن چیزی را، پوشیدن راز از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوی
تصویر غزوی
منسوب به غزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوی
تصویر پژوی
سست و ضعیف بتن و بعقل و بفکر بی حرکت و بی عمل سخت ضعیف، بی حمیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزوا
تصویر پزوا
آدم بینوا و چرکین لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوی
تصویر پوی
رفتن به شتاب، در ترکیب با بعضی واژه ها، معنای پوینده می دهد، راه پوی
فرهنگ فارسی معین
جزیی
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشنه
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشنه، بنیاد، زیربنا، توان، مایه
فرهنگ گویش مازندرانی
ناقص، جزئی
دیکشنری اردو به فارسی