جدول جو
جدول جو

معنی پریچهره - جستجوی لغت در جدول جو

پریچهره
(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا چون پری دارد، زیبا رو
تصویری از پریچهره
تصویر پریچهره
فرهنگ نامهای ایرانی
پریچهره
(پَ چِ رَ)
نام دختر زابل شاه. همسر جمشید و مادر ثور
لغت نامه دهخدا
پریچهره
(پَ چِ رَ/ رِ)
که چهره و سیمای پری دارد. پریچهر. پریروی. بسیارزیبا. بسیارجمیل. خوبروی:
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل از سرای سپنج.
رودکی.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی.
ابوشکور.
نیابم همی زین جهان بهره ای
بدیدار فرخ پریچهره ای.
فردوسی.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.
فردوسی.
پریچهره را بچه بد در نهان
از آن شاد شدشهریار جهان.
فردوسی.
پریچهره را بچه بد در نهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان.
فردوسی.
پریچهره سیندخت در پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام.
فردوسی.
بپاسخ سیاوخش نگشاد لب
پریچهره برداشت از رخ قصب.
فردوسی.
پریچهره بر گاه بنشست پنج
همه در سران تاج و در زیر گنج.
فردوسی.
ز رومی همان نیز خادم چهل
پریچهره و شهره و دل گسل.
فردوسی.
وزان پس بیامد بشادی نشست
پریچهره پیش اندرون می بدست.
فردوسی.
که ترکان بدیدن پریچهره اند
بجنگ اندرون پاک بی بهره اند.
فردوسی.
که آرد پریچهرۀ می گسار
نهد بر کف دادگر شهریار.
فردوسی.
بیامد پریچهرۀ می گسار
یکی جام بر کف بر شهریار.
فردوسی.
پریچهره هر روز صد چنگ زن
بشادی بدرگه شدی انجمن.
فردوسی.
بگیریم ازیشان پریچهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند.
فردوسی.
پریچهره بینی همه دشت و کوه
بهر سو بشادی نشسته گروه.
فردوسی.
همه خوردنی شان ز مردم بدی
پریچهرۀ هر زمان گم بدی.
فردوسی.
چو رستم بدان سان پریچهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید.
فردوسی.
بر آن انجمن شاد بنشاندند
وزان پس پریچهره را خواندند.
فردوسی.
پریچهره گریان ازو بازگشت
اباانده و درد انباز گشت.
فردوسی.
کجا آن پریچهرگان جهان
کز ایشان بدی شاد جان مهان.
فردوسی.
کجا آن پریچهرگان جهان
کزیشان نبینم بگیتی نشان.
فردوسی.
پریچهرگان رد برد داشتند
بشادی شب و روز بگذاشتند.
فردوسی.
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشک سای.
فردوسی.
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی.
فرخی.
که هست این عروسی بمهر خدای
پریچهره ای سعتری منظری.
منوچهری.
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پریچهرۀ سیم بر.
اسدی (گرشاسب نامه).
نگاری پریچهره کز چرخ، ماه
نیارد درو تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
پریچهره را دید جم ناگهان
بدو گفت: ماها چه بینی نهان ؟.
اسدی (گرشاسب نامه).
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
پریچهره را هم نشین کرد و دوست
که این عیب من گفت و یار من اوست.
سعدی (بوستان).
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پریچهره در زیر لب خنده کرد.
سعدی (بوستان).
نرفته ز شب هم چنان بهره ای
که ناگه بکشتش پریچهره ای.
سعدی (بوستان).
طبیبی پریچهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود.
سعدی (بوستان).
پریچهره ای بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من.
سعدی (بوستان).
ببرد از پریچهرۀ زشت خوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی (بوستان).
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
پریچهره
که چهره ای چون پری دارد پری سیما پری روی خوبروی زیبا جمیل پریچهر، جمع پریچهرگان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پریچه
تصویر پریچه
(دخترانه)
پری کوچک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریچهر
تصویر پریچهر
(دخترانه)
زیبا روی، نام همسر جمشید شاه، پریچهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زردچهره
تصویر زردچهره
زردرو، کسی که چهره اش زرد رنگ باشد، کنایه از پژمرده، افسرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرچاره
تصویر پرچاره
پرحیله، پرمکر، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پری چهر
تصویر پری چهر
کسی که چهره ای مانند چهرۀ پری دارد، پری رخسار، پری روی، خوشگل، زیباروی، برای مثال خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی / خوشا با پری چهرگان زندگانی (فرخی - ۳۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ چِ رَ / رِ)
آنکه صورتش زردرنگ و پژمرده باشد، پژمرده. افسرده. (فرهنگ فارسی معین) ، مایل به زردی ، پسر و یا دختر صاف روی خوشنما و خوشگل، زن پیر ریشدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ چِ)
که چهره و سیمای پری دارد. پریچهره. پریروی:
پریچهر هرچ اوفتادش بدست
همه در سر و مغز خواجه شکست.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ رَ / رِ)
گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده برمی آورند. گروهه ای باشد از پر و غیره که جانوران شکاری مثل شاهین و باز و امثال آنها از معده برمی آورند و آنرا بترکی اوخشی میگویند. (تتمۀ برهان).
- پرمهره کردن، خوردن جوارح طیور پر را برای اصلاح و تنقیۀ معده
لغت نامه دهخدا
(پُ رَ / رِ)
مدبّر
لغت نامه دهخدا
(پَ چَ / چِ)
پوست و پوشال خرما که ریسمان تابند. لیف خرما. پیشن. پیشند. آژوغ. آزغ. آزوغ
لغت نامه دهخدا
(پَ چَ)
یکی از مسلحه های مازندران، ولی در تاریخ طبرستان ابن اسفندیار (چ طهران صص 73-74 و 180 و...) تریجه آمده و صحیح همین است. تریجه مشتق از توران جیر است. (تاریخ طبرستان ص 73)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر چاره
تصویر پر چاره
مدبر، محیل حیله گر
فرهنگ لغت هوشیار
پر نصیب پر بهره. پر بهر کردن پر نصیب کردن پر بهره کردن بهره مند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده بر میاورند و آنرا بترکی اوخشی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریچهر
تصویر پریچهر
پریروی، آنکه چهره و سیمای زیبا و پری دارد
فرهنگ لغت هوشیار
پوست و پوشال خرما که بدان ریسمان بافند لیف خرما پیشن پیشند آژوغ آزغ آزوغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری چهر
تصویر پری چهر
((پَ. چِ))
پری چهره، آن که چهره اش به زیبایی چهره پریان است، زیبا، خوب روی، خوش صورت
فرهنگ فارسی معین
پریرو، پری سیما، جمیل، خوبرو، زیبا، صبیح، وسیم
متضاد: بدصورت، زشت، نازیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد