وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، دوّاره، فرکال
وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پَرگَر، بَردال، پَردال، دَوّاره، فَرکال
پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم. (فرهنگ اسدی). لمس باشد یعنی بسودن: دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت. (اوبهی). بساوش. ببساوش. مجش. رجوع به برمجیدن شود. پرماس. برماس، ترس و بیم. (برهان) ، فراغ. خلاص. نجات. (برهان). پرواز. رستگاری: بعدل او بود از جور بدکنش رستن بخیر او بود از شر این جهان پرواس. ناصرخسرو. رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی. مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست، پاداش. بادافراه. معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود
پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم. (فرهنگ اسدی). لمس باشد یعنی بسودن: دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت. (اوبهی). بساوش. ببساوش. مجش. رجوع به برمجیدن شود. پرماس. برماس، ترس و بیم. (برهان) ، فراغ. خلاص. نجات. (برهان). پرواز. رستگاری: بعدل او بود از جور بدکنش رستن بخیر او بود از شر این جهان پرواس. ناصرخسرو. رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی. مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست، پاداش. بادافراه. معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است: پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم. سلمان. ، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است: پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم. سلمان. ، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
نام ولایتی است ازحدود روس... برطاس. و در قاموس نوشته: نام قومی است که رنگ موشان سرخ باشد. (غیاث اللغات) : دگر گرگ پرطاس را نشکرم ز پرطاسی روس روبه ترم. نظامی. رجوع به برطاس شود
نام ولایتی است ازحدود روس... برطاس. و در قاموس نوشته: نام قومی است که رنگ موشان سرخ باشد. (غیاث اللغات) : دگر گرگ پرطاس را نشکرم ز پرطاسی روس روبه ترم. نظامی. رجوع به برطاس شود
جنسی از موئینه باشد همچو سنجاب و قاقم و بضم اول هم آمده است. (تتمۀ برهان). جامه ای که از پوست روباه پرطاسی دوزند. نوعی از پوستین روباه که از ملک پرطاس پیدا شود. (غیاث اللغات). رجوع به فقرۀ قبل شود
جنسی از موئینه باشد همچو سنجاب و قاقم و بضم اول هم آمده است. (تتمۀ برهان). جامه ای که از پوست روباه پرطاسی دوزند. نوعی از پوستین روباه که از ملک پرطاس پیدا شود. (غیاث اللغات). رجوع به فقرۀ قبل شود
آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است. (برهان). پرکار. پرکاره. پرکال. پردال. پرگر. بردال. پرکر. دوّاره. (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی. (ابن خلدون) : جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود. فردوسی. اگر راست گفتار گرسیوز است ز پرگار بهره مرا مرکز است. فردوسی. چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و پرگار چین نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. به بهرام بنمود بازو فرود ز عنبر به گل بر یکی خار بود کز آنگونه بتگر بپرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست پیش دل او تنگتر از نقطۀ پرگار. فرخی. نماز شام پدید آید آفتاب ازدور چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار. فرخی. چونکه برهان همی بگوید راست علم برهان چو خطّ پرگار است. ناصرخسرو. تو بپرگار خرد پیش روانم در بی خطرتر ز یکی نقطۀ پرگاری. ناصرخسرو. که اندرعلم اشکال و مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو. ای متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خطپرگار خویش. ناصرخسرو. چو نیست دانش پرگارخویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. نه محکم بود مرکز دوستی چو پرگار باشد بر او سوزیان. مسعودسعد. مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری. انوری. قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان بنهاد اساس دایره کردار روزگار ور در درون دایره بودی ز رفعتش برهم نیامدی خط پرگار روزگار. انوری. پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد کز راستی بجز صفت مسطری ندارم. خاقانی. همی کردند در عالم چو پرگار پدیدآرندۀ خود را طلبکار. نظامی. کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی که سرگردان بسی بودی چو پرگار. عطار. بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر کنون که پای طلب در میان کار نهاد. کمال اسماعیل. آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد. کاتبی. دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب وندران دایره سرگشتۀ پابرجا بود. نظام قاری (دیوان البسه). نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت. نظام قاری (دیوان البسه). ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رمح بپرنیان هوامرتسم شود اشکال. طالب. محیط دایره آنکس بسر تواند برد که پای جهد چو پرگار استوار کند. قاآنی. ، کنایه از فلک.مدار گیتی. گردون. جهان. عالم: همی نام باید که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ. فردوسی. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. ، آشیانه. (جهانگیری)، اشیای عالم، چنبر و طوق گردن. (برهان)، {{صفت}} دانا و عیار. (غیاث اللغات)، {{اسم}} سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی)، سامان و اسباب خانه. (جهانگیری). جمعیت و اسباب و سامان. (برهان) : همه پرگار من بجای خود است دلم است آنکه گمشده ز میان. حیدری رودی (از جهانگیری). ، مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن. (غیاث اللغات)، ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون. چاره. وسیله. سبب. راه. طریق. (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) : چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری. حافظ. گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر. حافظ. ، قضا. قدر. سرنوشت: همی گفت (بیژن) اگر بر سرم کردگار نبشته است مردن به بد روزگار... دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من. فردوسی. چنین است پرگار چرخ بلند که آید بدین پادشاهی گزند. فردوسی. - از پرگار افتاده بودن، از سامان و نظام افتاده بودن: و بر ایشان (میکائیلیان) ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده. (راحهالصدور راوندی). با حرف تو چون بیفتدم کار پرگار و قلم فتد ز پرگار. فیضی (از فرهنگ رشیدی). - پرگار او کژ بودن، بخت او بدو باژگونه بودن: چنین است گفتار و کردار نیست جز از گردش کژّ پرگار نیست. فردوسی. چو شش ماه بگذشت از کار اوی ببد ناگهان کژ پرگار اوی. فردوسی. - تنگ شدن پرگار کسی، بدبخت شدن او: نبینی که پرگار من تنگ گشت جوانی شد و عمر بیشی گذشت. اسدی. - پرگار چرخ، دور فلک، کذا فی المحمودی. (شعوری). - پرگار فلک، کنایه از دور فلک و منطقۀ فلک باشد. (تتمۀ برهان). - پرگار متناسبه یا مدرج، قسمی پرگار. - مثل پرگار، نهایت آراسته و نیک: سخت کوشم بلی بخدمت تو که کنم کار خویش چون پرگار. عمادی شهریاری. - ، کج رو. سرگشته
آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قِسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است. (برهان). پرکار. پرکاره. پرکال. پردال. پرگر. بردال. پرکر. دوّاره. (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی. (ابن خلدون) : جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود. فردوسی. اگر راست گفتار گرسیوز است ز پرگار بهره مرا مرکز است. فردوسی. چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و پرگار چین نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. به بهرام بنمود بازو فرود ز عنبر به گل بر یکی خار بود کز آنگونه بتگر بپرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست پیش دل او تنگتر از نقطۀ پرگار. فرخی. نماز شام پدید آید آفتاب ازدور چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار. فرخی. چونکه برهان همی بگوید راست علم برهان چو خطّ پرگار است. ناصرخسرو. تو بپرگار خرد پیش روانم در بی خطرتر ز یکی نقطۀ پرگاری. ناصرخسرو. که اندرعلم اشکال و مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو. ای متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خطپرگار خویش. ناصرخسرو. چو نیست دانش پرگارخویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. نه محکم بود مرکز دوستی چو پرگار باشد بر او سوزیان. مسعودسعد. مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری. انوری. قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان بنهاد اساس دایره کردار روزگار ور در درون دایره بودی ز رفعتش برهم نیامدی خط پرگار روزگار. انوری. پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد کز راستی بجز صفت مسطری ندارم. خاقانی. همی کردند در عالم چو پرگار پدیدآرندۀ خود را طلبکار. نظامی. کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی که سرگردان بسی بودی چو پرگار. عطار. بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر کنون که پای طلب در میان کار نهاد. کمال اسماعیل. آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد. کاتبی. دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب وندران دایره سرگشتۀ پابرجا بود. نظام قاری (دیوان البسه). نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت. نظام قاری (دیوان البسه). ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رُمح بپرنیان هوامرتسم شود اشکال. طالب. محیط دایره آنکس بسر تواند برد که پای جهد چو پرگار استوار کند. قاآنی. ، کنایه از فلک.مدار گیتی. گردون. جهان. عالم: همی نام باید که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ. فردوسی. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. ، آشیانه. (جهانگیری)، اشیای عالم، چنبر و طوق گردن. (برهان)، {{صِفَت}} دانا و عیار. (غیاث اللغات)، {{اِسم}} سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی)، سامان و اسباب خانه. (جهانگیری). جمعیت و اسباب و سامان. (برهان) : همه پرگار من بجای خود است دلم است آنکه گمشده ز میان. حیدری رودی (از جهانگیری). ، مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن. (غیاث اللغات)، ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون. چاره. وسیله. سبب. راه. طریق. (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) : چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری. حافظ. گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر. حافظ. ، قضا. قدر. سرنوشت: همی گفت (بیژن) اگر بر سرم کردگار نبشته است مردن به بد روزگار... دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من. فردوسی. چنین است پرگار چرخ بلند که آید بدین پادشاهی گزند. فردوسی. - از پرگار افتاده بودن، از سامان و نظام افتاده بودن: و بر ایشان (میکائیلیان) ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده. (راحهالصدور راوندی). با حرف تو چون بیفتدم کار پرگار و قلم فتد ز پرگار. فیضی (از فرهنگ رشیدی). - پرگار او کژ بودن، بخت او بدو باژگونه بودن: چنین است گفتار و کردار نیست جز از گردش کژّ پرگار نیست. فردوسی. چو شش ماه بگذشت از کار اوی ببد ناگهان کژ پرگار اوی. فردوسی. - تنگ شدن پرگار کسی، بدبخت شدن او: نبینی که پرگار من تنگ گشت جوانی شد و عمر بیشی گذشت. اسدی. - پرگار چرخ، دور فلک، کذا فی المحمودی. (شعوری). - پرگار فلک، کنایه از دور فلک و منطقۀ فلک باشد. (تتمۀ برهان). - پرگار متناسبه یا مدرج، قسمی پرگار. - مثل ِ پرگار، نهایت آراسته و نیک: سخت کوشم بلی بخدمت تو که کنم کار خویش چون پرگار. عمادی شهریاری. - ، کج رو. سرگشته
گیاهی است که در گندم زار روید و دانه های آن گرد و سیاه و تلخ است. هرگاه در گندم داخل و آسیا شود نان را نهایت تلخ کند. این گیاه در بعض شهرهای ایران منجمله گلپایگان به نام فوق خوانده میشود. برهان کرکاس ضبط کرده است. تلخه. زوان
گیاهی است که در گندم زار روید و دانه های آن گرد و سیاه و تلخ است. هرگاه در گندم داخل و آسیا شود نان را نهایت تلخ کند. این گیاه در بعض شهرهای ایران منجمله گلپایگان به نام فوق خوانده میشود. برهان کرکاس ضبط کرده است. تلخه. زوان
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
کسی که سخن را خام و نسنجیده زند و از ایراد هر حرف نابجایی.، خار و خاشاک موجود در زمین یا هرجایی دیگر، فوران، جنگل انبوه و پردرخت بیشه زارجنگل، دامنه هایی که پرباران.، بافشار، پرشتاب، تعجیل
کسی که سخن را خام و نسنجیده زند و از ایراد هر حرف نابجایی.، خار و خاشاک موجود در زمین یا هرجایی دیگر، فوران، جنگل انبوه و پردرخت بیشه زارجنگل، دامنه هایی که پرباران.، بافشار، پرشتاب، تعجیل