پرکار، پرکاله. (جهانگیری). وصله: بر خرقۀ تسلیم زن از سوزن اخلاص یک رقعۀ پرکارۀ ارباب حقایق. نزاری قهستانی (از جهانگیری). لیکن این بیت برای معنی فوق رسا نیست
پرکار، پرکاله. (جهانگیری). وصله: بر خرقۀ تسلیم زن از سوزن اخلاص یک رقعۀ پرکارۀ ارباب حقایق. نزاری قهستانی (از جهانگیری). لیکن این بیت برای معنی فوق رسا نیست
کسی که بسیار کار بکند، فعال، ویژگی تابلو نقاشی یا پارچۀ قلاب دوزی که در آن نقش و نگار و ریزه کاری بسیار باشد، ویژگی آنچه در ساختن و درست شدن آن ظرافت به کار رفته باشد
کسی که بسیار کار بکند، فعال، ویژگی تابلو نقاشی یا پارچۀ قلاب دوزی که در آن نقش و نگار و ریزه کاری بسیار باشد، ویژگی آنچه در ساختن و درست شدن آن ظرافت به کار رفته باشد
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَربار، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند، همه کاره دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ می کنند پیک، قاصد جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، آیشنه، زبان گیر، متجسّس، ایشه، خبرکش، منهی، رافع، راید
کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند، همه کاره دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ می کنند پیک، قاصد جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، آیِشنِه، زَبان گیر، مُتَجَسِّس، ایشِه، خَبَرکِش، مُنهی، رافِع، رایِد
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود