جدول جو
جدول جو

معنی پرپوز - جستجوی لغت در جدول جو

پرپوز(پَ)
گرداگرد کلاه و دهان انسان و حیوانات چرنده را گویند و منقار مرغان از طرف بیرون. (تتمۀ برهان قاطع). پتفوز. (شعوری بنقل شرف نامه). پوز. پوزه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پروز
تصویر پروز
سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، حاشیه، پینه، وصله، کنایه از نژاد، اصل و نسب، برای مثال بدو گفت من خویش کرسیوزم / به شاه آفریدون کشد پروزم (فردوسی - ۲/۲۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسوز
تصویر پرسوز
پر از سوزش، دارای سوزش بسیار
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
علف (یابس) را گویند. سبزه خشک شده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) :
تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه
آسمان خورشید و مه را برترازومیزند.
مخلص کاشی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شپرۀ کلان. خربیواز. رجوع به خربیواز شود:
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند بیک شبانروز
گر بر اثرش پلنگ باشد
بیرون نشود ز جا چو خرپوز.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
با سوزشی بسیار: پرسوز و گداز
لغت نامه دهخدا
(پُ)
غنی. ثروتمند. صاحب نفوذ بسیار
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
کلاکموش. موش دشتی. موش صحرائی. موش دوپا. یربوع
لغت نامه دهخدا
(پَرْوَ)
جامۀ پوشیدنی یا گستردنی گوناگون بود چون زهی اندر کشیده. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). پیرامن جامه های پوشیدنی و گستردنی بود. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). جامۀ پوشیدنی یا گستردنی که از لونی دیگرگرد آن جامه درگیرند. سجاف. وصله ها که بر اطراف جامه دوزند از اصل ابره یا رنگی دیگر. فراویز. حاشیه. پیرامون جامه و غیره. پیرامن. عطف. طراز:
پروز جان علم باشد علم جوی از بهر آنک
جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی.
ناصرخسرو.
سحاب، گرد که اندر همی کشد پروز
شمال، گرد گل اندر همی کند پرواز.
قطران.
بتی که مرکز مه لعل آبدار کند
مهی که پروز گل مشک تابدار کند.
جمال الدین اصفهانی.
گوی گریبان تو گر بنماید فروغ
زرّین پروز شود دامن روح الامین.
خاقانی.
خون خلقی ریخت و آنگه سرخیی بر دامنش
آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه.
خاقانی.
دامن جاه تراست پروز رنگین صبح
جیب جلال تراست گوی زر از آفتاب.
خاقانی.
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز درّاعۀ افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
، جامۀ ملوّن که آن را شب اندر روز گویند، گستردنی. فرش، پینه و وصله هائی باشدکه بر خرقه و جامه از رنگهای دیگر دوزند، اصل. نسب. نژاد. نوع: باپروز، نجیب. اصیل:
بدو گفت من خویش گرسیوزم
بشاه آفریدون کشد پروزم.
فردوسی.
همان مادرت خویش گرسیوز است
از این سو و آن سو ترا پروز است.
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام وز باب با پروزند.
فردوسی.
نشگفت هنر ز آن گهر و پروز کو راست
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید.
فرخی.
، صاحب جهانگیری گوید: نوعی از سبزه باشد در غایت سبزی و طراوت و فرزد نیز گویند سبزه بسیار نازک و لطیف. فریز. مرغ:
پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.
خاقانی.
چاک زد دست سحر صدرۀ گل تا بکند
پروز خطّ ترا اطلس گل آستری.
نجیب الدین جرفاذقانی.
، دایرۀ لشکراز سوار و پیاده که پره نیز گویند. حلقۀ لشکر
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرپول
تصویر پرپول
غنی، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسوز
تصویر پرسوز
پر از سوزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرموز
تصویر پرموز
امید و انتظار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروز
تصویر پروز
((پَ وَ))
نژاد، اصل و نسب، وصله، پینه، پارچه باریک حاشیه لباس، هر چیز گستردنی، سجاف جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروز
تصویر پروز
فریز. فرزد. فروزد، نوعی از سبزه در غایت سبزی و طراوت، مرغ
فرهنگ فارسی معین
کم ارزش، بی ارزش، ناقابل
فرهنگ گویش مازندرانی