جدول جو
جدول جو

معنی پرپهنا - جستجوی لغت در جدول جو

پرپهنا
پربر، پهن، پهناور، عریض
تصویری از پرپهنا
تصویر پرپهنا
فرهنگ فارسی عمید
پرپهنا
(پُ پَ)
عریض. پرور. پهناور. مقابل کم پهنا. کم ور
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پربها
تصویر پربها
(دخترانه)
باارزش، قیمتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرپهن
تصویر سرپهن
هرچه سر آن پهن تر از قسمت پایین باشد، دارای سر پهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرپهن
تصویر پرپهن
خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد
تورک، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرهنر
تصویر پرهنر
کسی که دارای هنر بسیار است، هنرمند، پرفن، دانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پربها
تصویر پربها
پرارزش، پرقیمت، گران بها، بهاور
فرهنگ فارسی عمید
(پَرْ وَ)
آشکارا. ظاهر:
زو پشت روزگار قوی گشت و این سخن
در روی روزگار بگوئیم پروهان.
اثیرالدین اخسیکتی
لغت نامه دهخدا
(پُ پَ)
پر از نصیحت و اندرز:
یکی نامه فرمود پرپند و رای
پر از خوبی و آفرین خدای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
ماه پروین را گویند و بعربی جدوار خوانند. (برهان) ، عملی است که مردمی از اهل دعا برای شفاء کسی که سگ هار گزیده ادّعا کنند و یا دفع پریان وجنّیان، و در بعض قراء قزوین و زنجان باشند و عامل آنرا پرپین چی و پرپین گر نامند. و ترکان عثمانی پارپول و عامل آنرا پارپولچی و عمل را پارپوللاّمق گویند.
- پرپین کردن، عمل خاص برای شفاء سگ هار گزیده کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ)
اشتر. شتر (در بعض لهجه ها)
لغت نامه دهخدا
(پُ هَُ نَ)
پرفضیلت. پرفضل. کثیرالفضل. صاحب فضیلت بسیار. صاحب صنایع:
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
رودکی (از سندبادنامه).
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
شنیدند مردم سخنهای شاه
از آن پرهنر مرد با دستگاه.
فردوسی.
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر.
فردوسی.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پرهنر مهتر دادجوی.
فردوسی.
چو بشنید شاپور کرد آفرین
برآن پرهنر دختر پیش بین.
فردوسی.
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان.
فردوسی.
نگه کرد پس ایرج پرهنر
بدان مهربان شاه، فرخ پدر.
فردوسی.
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار.
فردوسی.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او یکی بردمید.
فردوسی.
که بخشود بر ما جهاندار ما
شد اغریرث پرهنر یار ما.
فردوسی.
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبانان بدارد بزیر.
فردوسی.
بگفتا نکوهش کند زال زر
همان نیز رودابۀ پرهنر.
فردوسی.
در ایوان آن پیره سر پرهنر
بزایی به کیخسرو نامور.
فردوسی.
کجا پیلسم بود نام جوان
گوی پرهنر بود و روشن روان.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب.
فردوسی.
به ایران و توران تویی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار.
فردوسی.
بجوئیم رخشت بیاریم زود
ایا پرهنر مرد کارآزمود.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با پیلتن
که ای پرهنر مهتر انجمن.
فردوسی.
برو شهر ایران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین.
فردوسی.
بگیتی نداری کسی را همال
مگر پرهنر نامور پور زال.
فردوسی.
ازاین پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته.
فردوسی.
فرورفت رستم ببوسید تخت
که ای پرهنر شاه بیداربخت.
فردوسی.
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسرناورم.
فردوسی.
هم اندر زمان رستم پرهنر
کشید اندر ایشان ز خون جگر.
فردوسی.
که او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور.
فردوسی.
نه زو پرهنرتر بمردانگی
به تخت و به دیهیم و فرزانگی.
فردوسی.
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی.
بزین برنشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکرنامدار.
فردوسی.
چنان شادم اکنون به پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو.
فردوسی.
چو شد مست برزین بدین دختران
چنین گفت کای پرهنر کهتران.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد منذر بر اوی
که ای پرهنر خسرو نامجوی.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین.
فردوسی.
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
که آید بنزدیک اسب سیاه.
فردوسی.
بکوشی و او را کنی پرهنر
تو بی بر شوی چون وی آید به بر.
فردوسی.
نیاز است ما را بدیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو.
فردوسی.
فراوان بگفتند با یکدگر
از آن پرهنر شاه و آن بوم و بر.
فردوسی.
مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پرهنر جان بیدار خویش.
فردوسی.
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر با گهر سروران.
فردوسی.
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی...
فردوسی.
کم آمد ز لشکر یکی نامور
که بهرام بد نام آن پرهنر.
فردوسی.
فرستادۀ قیصر آمد بدر
خرد یافته موبد پرهنر.
فردوسی.
زبان برگشادند از آن پس ز بند
که ای پرهنر شهریار بلند.
فردوسی.
بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیر گاه.
فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشکار.
فردوسی.
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرهنر بخردان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که ای پرهنر
همیشه تویی پیش هر بد سپر.
فردوسی.
نگه کن تو او را بخوبی نگر
که بابت فرستاده ای پرهنر.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر خسرو تاجدار.
فردوسی.
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر.
فردوسی.
بیاید بنزد تو ای پرهنر
مپیچان ز گفتار او هیچ سر.
فردوسی.
ز تو پرهنر پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گزید.
فردوسی.
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کزان پرهنر دشمن آزاد گشت.
فردوسی.
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچۀ تیزچنگ.
فردوسی.
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پرهنر پر ز تیمار شد.
فردوسی.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست او خورد می که با زیب و فر.
فردوسی.
پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.
مولوی.
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران میداری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پُپَ)
آنکه از قبل او توانگر توان شدن
لغت نامه دهخدا
(پَرْ رَ / رِ هَُ)
کلغی که از پرهای بعضی مرغان سازند اتاقه یا اتاغه نیز گویند. (غیاث اللغات). قدما چون سایۀ هما را میمون و مبارک میشمردند پر آنرا بر کلاه و مغفر و امثال آن میزدند ونیز پر هما صورتی از فر هما است. رجوع به فر شود
لغت نامه دهخدا
(تِ پَ)
لفظی است هندی که معرب او اطریفل است و آن عبارت از ترکیب هلیله و آمله است. (الفاظ الادویه). رجوع به اطریفل شود
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
ترجمه جملۀ عربی بملأفیه است:
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
در روی روزگار بگویم به پر دهان.
اثیر اخسیکتی (دیوان ص 259).
هی الدنیا تقول بملأفیه
حذار حذار من فتکی و بطشی ٔ.
(جهانگیری این کلمه را پروهان و با واو خوانده و از آن لغتی بمعنی آشکار ساخته است)
لغت نامه دهخدا
بالضم مراد از معشوق و نیز میتواند که بمعنی عاشق باشد و الف در آخر برای فاعلیت است. (از شرح قران السعدین) (غیاث اللغات). معنی این عبارات مفهوم نشد. آیا مقصود موی مجعد معشوق است ؟
لغت نامه دهخدا
(پِ پِ)
وانت. سردار رومی از جانبداران ماریوس. وفات در 74 پیش ازمیلاد. وی مابقی سربازان شکست یافتۀ امیلیوس لپیدوس را بسال 79 پیش از میلاد در اسپانیا راهبری کرد و درهمین کشور سرتریوس را از حسد بشهرت وی بکشت لیکن بعد از آن پمپه دررسید و وی را بگرفت و بقتل رسانید
لغت نامه دهخدا
(پُپَ)
حالت و چگونگی پرپهنا. پهناوری
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ / پَ پَ هََ)
رستنی باشد که آنرا خرفه گویند و بعربی فرفخ وبقلهالحمقا خوانند بسبب آنکه پیوسته در سرراه ها و گندآبها روید و استشمام آن غشی را زائل کند و منع احتلام نماید... و معرب آن فرفین است. فرفهن. فرفه. فرفخیز. فرفینه. بقلهالمبارکه. بقلهالزهراء. بقلۀ لینه. (برهان). رجله. بیخله. بیخیله. ختفرج. زریرا. بخله. بخیله. خفرج. گیاه نمناک. تورک. چکوک. وشفنگ. بلبن. کف. قینا. کلنک. کلنکک. بوخل. بوخله. مویز آب. خرفه:
زمینها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب.
خاقانی.
، تخم خرفه. تخمگان:
جسم شب تیره را هم برص و هم جذام
چشم مه خیره را هم سپل و هم وسن
در نظر مردمک چون تره زار فلک
روشنیش کوکنار تیرگیش پرپهن.
فخررازی.
- پرپهن آسمان، ظاهراً در بیت ذیل از ابوالمفاخر رازی ’نسرطائر’ اراده شده است:
پرپهن آسمان راست چنان طوطئی
کزهوس بچگان باز کند پر، پهن.
ابوالمفاخر رازی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ)
گران قیمت. که قیمت بسیار دارد. پرارزش. ثمین. پرقیمت. گرانمایه. قیمتی. گران. بهاگیر. گران بها. گران سنگ. بهاور. نفیس. مقابل کم بها:
پشیمان تر آنکس که خود برنداشت
از آن گوهر پربها سر بگاشت.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1660).
نداد آن سر پربها رایگان
همی تاخت تا آذرآبادگان.
فردوسی.
یکی پربها تیز طنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست.
فردوسی.
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان.
فردوسی.
همیشه تا که بوددر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.
فرخی.
بدین بی کران گوهر پربها
هم از چنگ مرگش نیامد رها.
اسدی.
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است
بل قدر مرد از سخن و علم پربهاست.
ناصرخسرو.
گر همی جوئید درّ پربها
ادخلوا الأبیات من ابوابها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر پهن
تصویر پر پهن
خرفه فرفخ بقله الحمقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پربها
تصویر پربها
پرارزش، گرانمایه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه صاحب صنابع و هنر بسیار است صاحب هنر صاحب فضیلت پر فضیلت پر فضل کثیر الفضل، پرفن پر حیله در ادا و اطوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروهان
تصویر پروهان
آشکارا، ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر پهنا
تصویر پر پهنا
پهناور پرور عریض مقابل کم پهنا کم ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردهان
تصویر پردهان
آنکه دهانش مملو از چیزی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرپهنایی
تصویر پرپهنایی
پهناوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرپهن
تصویر پرپهن
((پَ. پَ هَ))
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء، پخل، فرفخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرهنر
تصویر پرهنر
((پُ هُ نَ))
پرفضیلت، پرفن، پرحیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرپهن
تصویر پرپهن
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود،، فرفهن، فرفین، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروهان
تصویر پروهان
برهان
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان بندپی شهرستان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسمان کشیدن، قدیمی
دیکشنری اردو به فارسی
کهنه، قدیمی
دیکشنری اردو به فارسی