پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مربّب. مربی. مرشّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان: همه کار گردنده چرخ این بود ز پروردۀ خویش پرکین بود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد و پروردۀ خویش کشت. فردوسی. چنین گفت کاین چرخ ناسازگار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. نبینید کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر ببرّد زپروردۀ خویش مهر. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی. ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد. فردوسی. بدو گفت پروردۀ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن. فردوسی. نمانم جهان را بفرزند تو نه پرورده و خویش و پیوند تو. فردوسی. چو پروردۀ شهریاران بود به رای افسر نامداران بود. فردوسی. که پروردۀ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد جز از پارسا. فردوسی. ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. فردوسی. سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آئین بزم. فردوسی. پسر کو بنزدیک تو هست خوار کنون هست پروردۀ کردگار. فردوسی. به رنج از کجا بازماند سپاه که هستند پروردۀ پادشاه. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی. یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی. که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد سردی بود. سعدی. میازار پروردۀ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن. سعدی. ندیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر. سعدی (بوستان). من بندۀ حضرت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. گفت ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. (گلستان). چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست شرم دارد ز جفاکردن پروردۀ خویش. ؟ - پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی) ، مصطنع، سخته. پخته. نیک اندیشیده: حذر کن ز نادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. ، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مربّب. مطرّا. مطرّاه. منقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آملۀ پرورده. اترج پرورده. بنفشۀ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلۀ پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادۀ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند: بزه کن کمان را و این تیر گز بدین گونه پروردۀآب رز. فردوسی. ، مسمّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) : نباید که آرند خوان بی بره بره نیز پرورده باید سره. فردوسی. ، پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) : بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده. سنائی. - پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء). - دست پرورده، دست آموز. - نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان: هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاک دل بردگان. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی
پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مُرَبَّب. مُربی. مُرَشَّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان: همه کار گردنده چرخ این بود ز پروردۀ خویش پرکین بود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد و پروردۀ خویش کشت. فردوسی. چنین گفت کاین چرخ ناسازگار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. نبینید کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر ببرّد زپروردۀ خویش مهر. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی. ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد. فردوسی. بدو گفت پروردۀ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن. فردوسی. نمانم جهان را بفرزند تو نه پرورده و خویش و پیوند تو. فردوسی. چو پروردۀ شهریاران بود به رای افسر نامداران بود. فردوسی. که پروردۀ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد جز از پارسا. فردوسی. ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. فردوسی. سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آئین بزم. فردوسی. پسر کو بنزدیک تو هست خوار کنون هست پروردۀ کردگار. فردوسی. به رنج از کجا بازماند سپاه که هستند پروردۀ پادشاه. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی. یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی. که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد سردی بود. سعدی. میازار پروردۀ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن. سعدی. ندیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر. سعدی (بوستان). من بندۀ حضرت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. گفت ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. (گلستان). چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست شرم دارد ز جفاکردن پروردۀ خویش. ؟ - پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی) ، مصطنع، سخته. پخته. نیک اندیشیده: حذر کن ز نادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. ، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مُرَبَّب. مُطرّا. مُطَرّاه. مُنقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آملۀ پرورده. اترج پرورده. بنفشۀ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلۀ پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادۀ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند: بزه کن کمان را و این تیر گز بدین گونه پروردۀآب رز. فردوسی. ، مُسَمَّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) : نباید که آرند خوان بی بره بره نیز پرورده باید سره. فردوسی. ، پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) : بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده. سنائی. - پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء). - دست پرورده، دست آموز. - نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان: هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاک دل بردگان. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدب. معلم: تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدِب. معلم: تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب: یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرورچو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز. فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز. فردوسی. که چون بچۀ شیر نر پروری چودندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون. فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک. فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز. فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. بنزد نیایادگار از پدر نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر. فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز. فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید. فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز. فردوسی. آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان). ، حمایت کردن. نوازش کردن: گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن. حافظ. ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو: بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم. ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ، افراختن. بزرگ کردن
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب: یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرورچو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز. فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز. فردوسی. که چون بچۀ شیر نر پروری چودندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون. فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک. فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز. فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. بنزد نیایادگار از پدر نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر. فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز. فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید. فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز. فردوسی. آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان). ، حمایت کردن. نوازش کردن: گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن. حافظ. ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو: بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم. ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ، افراختن. بزرگ کردن
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده