گاو و گوسفند چاق، برای مثال اسب لاغرمیان به کار آید / روز میدان، نه گاو پرواری (سعدی - ۶۰)، گوسفندی که آن را در جای خوب ببندند و خوراک خوب بدهند تا فربه شود
گاو و گوسفند چاق، برای مِثال اسب لاغرمیان به کار آید / روز میدان، نه گاو پرواری (سعدی - ۶۰)، گوسفندی که آن را در جای خوب ببندند و خوراک خوب بدهند تا فربه شود
حشره ای با بال های نازک رنگین که روی گل ها و گیاهان می نشیند و شیرۀ آن ها را می مکد، شاه پرک، پروانۀ روز، آلتی پره دار که دور خود بچرخد مثلاً پروانۀ هواپیما، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های ماهور، همایون و راست پنجگاه اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اجازه نامه، لیسانس، حکم، فرمان، اذن، اجازه، مجوّز، لهی، پروانچه، جواز برای مثال روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم / پروانه را چه حاجت «پروانهٴ» دخول (سعدی۲ - ۴۷۹) پروانک، فرانک، جانوری درنده شبیه شغال، سیاه گوش، چاوش، برای مثال پروانه وار بر پی شیران نهند پی / گر باید از کفلگه گوران کبابشان (خاقانی - ۳۳۰) حشرۀ بال دار کوچکی که شب ها گرد چراغ یا شمع می گردد و گاه در شعلۀ شمع می سوزد، پروانۀ شب، برای مثال دیدی که خون ناحق پروانه شمع را / چندان امان نداد که شب را سحر کند (حکیم شفائی) پروانۀ اتومبیل: ابزاری پره دار در خودرو که جلو موتور و پشت رادیاتور قرار دارد و به وسیلۀ تسمه می چرخد و آب داخل رادیاتور را سرد می کند
حشره ای با بال های نازک رنگین که روی گل ها و گیاهان می نشیند و شیرۀ آن ها را می مکد، شاه پرک، پروانۀ روز، آلتی پره دار که دور خود بچرخد مثلاً پروانۀ هواپیما، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های ماهور، همایون و راست پنجگاه اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اِجازه نامه، لیسانس، حُکم، فَرمان، اِذن، اِجازه، مُجَوِّز، لِهی، پَروانَچه، جَواز برای مِثال روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم / پروانه را چه حاجت «پروانهٴ» دخول (سعدی۲ - ۴۷۹) پروانک، فرانک، جانوری درنده شبیه شغال، سیاه گوش، چاوش، برای مِثال پروانه وار بر پی شیران نهند پی / گر باید از کَفَلگه گوران کبابشان (خاقانی - ۳۳۰) حشرۀ بال دار کوچکی که شب ها گرد چراغ یا شمع می گردد و گاه در شعلۀ شمع می سوزد، پروانۀ شب، برای مِثال دیدی که خون ناحق پروانه شمع را / چندان امان نداد که شب را سحر کند (حکیم شفائی) پروانۀ اتومبیل: ابزاری پره دار در خودرو که جلو موتور و پشت رادیاتور قرار دارد و به وسیلۀ تسمه می چرخد و آب داخل رادیاتور را سرد می کند
معین الدین کاشانی ملقب به پروانه یکی از عمال دولت مغول. آنگاه که غیاث الدین کیخسروبن کیقباد پادشاه سلجوقی (آسیای صغیر) مغلوب مغول شد هولاکو معین الدین پروانۀ کاشی را برای تمشیت آن سامان و اصلاح امور پسران غیاث الدین یعنی رکن الدین و عزالدین بقونیه فرستاد و چون سپس عزالدین بگریخت پروانه در سال 664 هجری قمری رکن الدین را بفرمان ابقاخان بکشت و پسر چهارسالۀ او را بنام غیاث الدین کیخسرو ثالث بتخت ملک نشانید و بموجب حکم ابقاخان راتق و فاتق امور آن مملکت گشت مادر کیخسرو را به حبالۀ نکاح درآورد. مؤلف حبیب السیر گوید در سنۀ 649 هجری قمری (ظ: 669) ملک ظاهر بندقدار (سلطان مصر) هوس ملک روم کرده ارکان دولت را در مصر به نیابت خویش بازداشت و با دو سه کس از خواص در لباس اختفا به روم شتافته مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد و به دارالملک خود بازگشته ایلچی نزد ابقاخان فرستاد وپیغام داد که ما جهت نظاره و تماشا به ولایت روم رفتیم و در دکان فلاطون طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند ابقا ازکمال تهور و جرأت ملک ظاهر تعجب نموده قاصدی جهت این حال نزد معین الدین پروانه که در آن دیار به حکومت اشتغال داشت فرستاد و معین الدین انگشتری بندقدار رااز آن طباخ ستانده روان فرمود و بعد از آن بندقدار با لشکر بسیار بجانب بلاد روم نهضت نمود. روایت تاریخ وصاف آنکه این حرکت از وی بنابر استدعاء معین الدین پروانه بوقوع پیوست لاجرم بی کلفت محاربت بر آن مملکت مستولی گشت و قول یافعی آنکه میان بندقدار و لشکر تتار و روم محاربات اتفاق افتاده صورت ظفر و نصرت او را دست داد و روزی چند در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیده با غنائم بسیار به مصر بازگشت و چون ابقاخان بر کیفیت این حادثه خبر یافت عنان عزیمت به صوب روم تافت و بقول یافعی تیغ سیاست از نیام انتقام کشیده معین الدین پروانه را با دویست هزار مسلمان نمازگزار شهید کرد. و او مرید فخرالدین عراقی بود و جهت او در شهر توقات خانقاهی کرد.
معین الدین کاشانی ملقب به پروانه یکی از عمال دولت مغول. آنگاه که غیاث الدین کیخسروبن کیقباد پادشاه سلجوقی (آسیای صغیر) مغلوب مغول شد هولاکو معین الدین پروانۀ کاشی را برای تمشیت آن سامان و اصلاح امور پسران غیاث الدین یعنی رکن الدین و عزالدین بقونیه فرستاد و چون سپس عزالدین بگریخت پروانه در سال 664 هجری قمری رکن الدین را بفرمان ابقاخان بکشت و پسر چهارسالۀ او را بنام غیاث الدین کیخسرو ثالث بتخت ملک نشانید و بموجب حکم ابقاخان راتق و فاتق امور آن مملکت گشت مادر کیخسرو را به حبالۀ نکاح درآورد. مؤلف حبیب السیر گوید در سنۀ 649 هجری قمری (ظ: 669) ملک ظاهر بندقدار (سلطان مصر) هوس ملک روم کرده ارکان دولت را در مصر به نیابت خویش بازداشت و با دو سه کس از خواص در لباس اختفا به روم شتافته مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد و به دارالملک خود بازگشته ایلچی نزد ابقاخان فرستاد وپیغام داد که ما جهت نظاره و تماشا به ولایت روم رفتیم و در دکان فلاطون طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند ابقا ازکمال تهور و جرأت ملک ظاهر تعجب نموده قاصدی جهت این حال نزد معین الدین پروانه که در آن دیار به حکومت اشتغال داشت فرستاد و معین الدین انگشتری بندقدار رااز آن طباخ ستانده روان فرمود و بعد از آن بندقدار با لشکر بسیار بجانب بلاد روم نهضت نمود. روایت تاریخ وصاف آنکه این حرکت از وی بنابر استدعاء معین الدین پروانه بوقوع پیوست لاجرم بی کلفت محاربت بر آن مملکت مستولی گشت و قول یافعی آنکه میان بندقدار و لشکر تتار و روم محاربات اتفاق افتاده صورت ظفر و نصرت او را دست داد و روزی چند در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیده با غنائم بسیار به مصر بازگشت و چون ابقاخان بر کیفیت این حادثه خبر یافت عنان عزیمت به صوب روم تافت و بقول یافعی تیغ سیاست از نیام انتقام کشیده معین الدین پروانه را با دویست هزار مسلمان نمازگزار شهید کرد. و او مرید فخرالدین عراقی بود و جهت او در شهر توقات خانقاهی کرد.
حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید. و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس ماندۀ صید شیر خورد. فرانق. فرانک. فرانه. سیاه گوش. برید. قره قولاخ. تفه. عناق الارض. غنجل. پروانک: شاها غضنفری تو و پروانۀ تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است. خاقانی. پروانه وار بر پی شیران نهند پی تا آید از کفلگه گوران کبابشان. خاقانی. ، دلیل. رهبر، پیشرو لشکر، حشره ای است پرنده، سیاه رنگ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانۀ چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی). ام ّ طارق. فراش. فراشه. (زمخشری). شب پره. خرطیط. برنده: بیاموز تا بد نباشدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. کی شود پروانه از آتش نفور زانکه او را هست در آتش حضور. عطار. شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت... سعدی. ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم. حافظ. چراغ روی ترا شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه. حافظ. دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند. حکیم شفائی. یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعۀ امثال طبع هند). شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه که در فراق، تو سوزان تری بگو یا من. (از وصاف). ، مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم: شمعی است چهرۀ تو که هر شب ز نور خویش پروانۀضیا به مه آسمان دهد. ظهیر فاریابی. نگردند پروانۀ شمع کس که پروانه کس نخوانند بس. نظامی. و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. (جهانگشای جوینی). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی). پروانۀ او گر رسدم در طلب جان چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم. حافظ. دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست. حافظ. پروانۀ راحت بده ای شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم. حافظ. پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، اذن. جواز. اجازه. اجازه نامه. تذکرۀ عبور و مرور. گذرنامه. بار: گر نامه ای دهد نه به پروانۀ تو تیر شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد. انوری. آنانکه چو من بی پر و پروانۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی ز شمع روی تواش چون رسید پروانه. حافظ. روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم پروانه را چه حاجت پروانۀ دخول. سعدی. تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانۀ مرادرسید ای محب خموش. حافظ. در شب هجران مرا پروانۀ وصلی فرست ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع. حافظ. کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد. ، برات. حواله: و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی. (تاریخ طبرستان) ، قاصد. پیک. برید. پروانچه. حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم) ، حاجب، فرمان رساننده، گلی است، ملخک (هواپیما، کشتی) ، حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصارۀ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پرک (و به غلط شب پره) نامند
حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید. و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس ماندۀ صید شیر خورد. فرانق. فرانک. فرانه. سیاه گوش. برید. قره قولاخ. تفه. عناق الارض. غنجل. پروانک: شاها غضنفری تو و پروانۀ تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است. خاقانی. پروانه وار بر پی شیران نهند پی تا آید از کفلگه گوران کبابشان. خاقانی. ، دلیل. رهبر، پیشرو لشکر، حشره ای است پرنده، سیاه رنگ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانۀ چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی). ام ّ طارق. فراش. فراشه. (زمخشری). شب پره. خِرطیط. برنده: بیاموز تا بد نباشدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. کی شود پروانه از آتش نفور زانکه او را هست در آتش حضور. عطار. شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت... سعدی. ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم. حافظ. چراغ روی ترا شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه. حافظ. دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند. حکیم شفائی. یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعۀ امثال طبع هند). شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه که در فراق، تو سوزان تری بگو یا من. (از وصاف). ، مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم: شمعی است چهرۀ تو که هر شب ز نور خویش پروانۀضیا به مه آسمان دهد. ظهیر فاریابی. نگردند پروانۀ شمع کس که پروانه کس نخوانند بس. نظامی. و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. (جهانگشای جوینی). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی). پروانۀ او گر رسدم در طلب جان چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم. حافظ. دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست. حافظ. پروانۀ راحت بده ای شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم. حافظ. پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، اذن. جواز. اجازه. اجازه نامه. تذکرۀ عبور و مرور. گذرنامه. بار: گر نامه ای دهد نه به پروانۀ تو تیر شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد. انوری. آنانکه چو من بی پر و پروانۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی ز شمع روی تواش چون رسید پروانه. حافظ. روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم پروانه را چه حاجت پروانۀ دخول. سعدی. تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانۀ مرادرسید ای محب خموش. حافظ. در شب هجران مرا پروانۀ وصلی فرست ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع. حافظ. کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد. ، برات. حواله: و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی. (تاریخ طبرستان) ، قاصد. پیک. برید. پروانچه. حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم) ، حاجب، فرمان رساننده، گلی است، مَلَخک (هواپیما، کشتی) ، حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصارۀ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پَرَک (و به غلط شب پره) نامند
خزانه دار: شاه دشمن گداز دوست نواز آن جهانگیر کو جهاندار است بش یوزآلتون بمن نمود انعام لطف سلطان به بنده بسیار است سیصد از جمله غایب است و کنون در براتم دو صد پدیدار است یا مگر من غلط شنیدستم یا که پروانچی غلطکار است یا مگر در عبارت ترکی بش یوز آلتون دویست دینار است. برندق بخارائی (از ابدع البدایع)
خزانه دار: شاه دشمن گداز دوست نواز آن جهانگیر کو جهاندار است بش یوزآلتون بمن نمود انعام لطف سلطان به بنده بسیار است سیصد از جمله غایب است و کنون در براتم دو صد پدیدار است یا مگر من غلط شنیدستم یا که پروانچی غلطکار است یا مگر در عبارت ترکی بش یوز آلتون دویست دینار است. برندق بخارائی (از ابدع البدایع)
فربه. فربی. فربه کرده. پروری. بشبیون. مسمّن (گوسفند و مانند آن). اکوله. علوفه. علیفه: شهره مرغی بشهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار طیرانت چو دور فکرت من بر ازین نه مقرنس دوّار عهدنامۀ وفات زیر پر است گنج نامۀ بقات در منقار دانه از خوشۀ فلک خوردی که بپروار رستی از تیمار تشنه دارند مرغ پرواری که چو سیراب گشت ماند از کار تو ز آب حیات سیرابی که چو ماهی در آبی از پروار. خاقانی. چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است. شیخ عطار. اسب لاغرمیان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری. سعدی (گلستان)
فربه. فربی. فربه کرده. پروری. بشبیون. مُسمَّن (گوسفند و مانند آن). اَکُولَه. علوفه. علیفه: شهره مرغی بشهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار طیرانت چو دور فکرت من بر ازین نه مقرنس دوّار عهدنامۀ وفات زیر پر است گنج نامۀ بقات در منقار دانه از خوشۀ فلک خوردی که بپروار رستی از تیمار تشنه دارند مرغ پرواری که چو سیراب گشت ماند از کار تو ز آب حیات سیرابی که چو ماهی در آبی از پروار. خاقانی. چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است. شیخ عطار. اسب لاغرمیان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری. سعدی (گلستان)
منسوب به اروا که قریه ای است از قرای مرو بدوفرسنگی آن و ابوالعباس احمد بن محمد بن عمیره بن عمر بن یحیی بن سلیم الاروانی المروزی و ابوالفضل احمد بن محمد بن یعقوب الاروانی بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی). در منتهی الارب نام قریۀ مزبور اروی و نسبت آن ارواوی آمده و مؤلف تاج العروس گوید: اروی، قریه بمرو و هو أرواوی علی غیرقیاس
منسوب به اروا که قریه ای است از قرای مرو بدوفرسنگی آن و ابوالعباس احمد بن محمد بن عمیره بن عمر بن یحیی بن سلیم الاروانی المروزی و ابوالفضل احمد بن محمد بن یعقوب الاروانی بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی). در منتهی الارب نام قریۀ مزبور اروی و نسبت آن ارواوی آمده و مؤلف تاج العروس گوید: اروی، قریه بمرو و هو أرواوی علی غیرقیاس
جانوری که در جای مناسب نگاهدارند و علوفه خوب دهند تا فربه شود فربه کرده فربه پروری مسمن اکوله علوفه علیفه: (اسب لاغر میان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری) (گلستان)
جانوری که در جای مناسب نگاهدارند و علوفه خوب دهند تا فربه شود فربه کرده فربه پروری مسمن اکوله علوفه علیفه: (اسب لاغر میان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری) (گلستان)
گیاهی از تیره شاهدانه هندی که جزو تیره های نزدیک به زیتونیان است. ساقه اش خزنده و گلهایش چهار گلبرگی و برگهایش کامل و متقابل است. رنگ گلش غالبا آبی و گاهی سفید است. در حدود 12 گونه از این گیاه شناخته شده که بیشتر زمینی هستند گل تلفونی
گیاهی از تیره شاهدانه هندی که جزو تیره های نزدیک به زیتونیان است. ساقه اش خزنده و گلهایش چهار گلبرگی و برگهایش کامل و متقابل است. رنگ گلش غالبا آبی و گاهی سفید است. در حدود 12 گونه از این گیاه شناخته شده که بیشتر زمینی هستند گل تلفونی