جدول جو
جدول جو

معنی پرمهر - جستجوی لغت در جدول جو

پرمهر
بسیار بامهرومحبت، پرمحبت
تصویری از پرمهر
تصویر پرمهر
فرهنگ فارسی عمید
پرمهر
(پُ مِ)
پرمحبت
لغت نامه دهخدا
پرمهر
پر محبت
تصویری از پرمهر
تصویر پرمهر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرمهر
تصویر زرمهر
(پسرانه)
مرکب از زر (طلا) + مهر (خورشید)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر سوفر، از پهلوانان ایرانی در زمان قباد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرمهر
تصویر فرمهر
(دخترانه)
دارای شکوه و عظمتی چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پربهر
تصویر پربهر
پرنصیب، دارای سود و بهرۀ بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرمه
تصویر پرمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، برمه، پرماه، برماه، بهرمه، ماهه، پرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگهر
تصویر پرگهر
پرگوهر، پرجواهر، کنایه از آنکه اصل و نسب عالی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(پُ گُ هََ)
پرگوهر، صاحب گوهری نیک. صاحب اصلی بزرگ:
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامور پرگهر موبدان.
فردوسی.
هر آن عشق یوسف که زین پیشتر
بد اندر دل آن بت پرهنر
سبک جملگی جمع شد سربسر
میان دل یوسف پرگهر.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ)
دهی از دهستان ارغنه است که دربخش فیض آباد محولات شهرستان تربت حیدریه واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ)
پرنصیب. پربهره:
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهان را از آن بوم پربهر کرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی جزءدهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 12هزارگزی خاور کرمی و 12هزارگزی شوسۀ کرمی به بیله سوار. جلگه، گرمسیر. دارای 483 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پِ مَ هََ / هَِ)
پرمه. تأخیر و کاهلی کردن در کارها. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پُ مَ)
پرحیله
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در لهجۀ مازندرانی، پدر مادر. جد مادری
لغت نامه دهخدا
(پِ مَ /مِ)
کاهلی کردن در کارها. (برهان) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ)
بمعنی پرماه است که افزار چیزها سوراخ کردن باشد و بعربی مثقب گویند. (برهان). متّه:
ور همه اره نهی از بهر رفتن بر سرش
وی قدمها دوخته بر جای چون پرمه بود.
رضی الدین نیشابوری.
بهر لعلی عقیقی داشته جفت
عقیق از پرمۀ یاقوت می سفت.
امیرخسرو.
، بمعنی پدمه هم آمده است که لخت و حصه و بهره باشد و بعضی به این معنی به ضم اول گفته اند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ)
بمعنی انتظار و امید باشد. (برهان). رجاء. پرموز. پرموزه. پرمور:
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی داشت سالها پرمر.
مسعودسعد.
و رجوع به پرکر شود.
، زنبور عسل. (برهان). نحل. زنبور. انگبین. منج انگبین
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ رَ / رِ)
گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده برمی آورند. گروهه ای باشد از پر و غیره که جانوران شکاری مثل شاهین و باز و امثال آنها از معده برمی آورند و آنرا بترکی اوخشی میگویند. (تتمۀ برهان).
- پرمهره کردن، خوردن جوارح طیور پر را برای اصلاح و تنقیۀ معده
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ)
نام سوخرای (سوفرای). وی از تخمۀ کارن (قارن) ومسقطالرأس او بلوک اردشیر خوره در پارس بود. زرمهرحکمران ایالت سکستان (سیستان) بود و لقب هزایت (هزاررفت) داشت. (فرهنگ فارسی معین). وی از مقتدرترین نجبای ایران در اواخر قرن پنجم میلادی است:
جوانی بی آزار و زرمهرنام
که از نام او بد پدر شادکام.
فردوسی.
رجوع به ایران در زمان ساسانیان، مجمل التواریخ و القصص ص 73، حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 240 و سبک شناسی بهار ج 1 ص 52 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرمه
تصویر پرمه
پرماه کاهلی در کارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگهر
تصویر پرگهر
پرجواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرمهه
تصویر پرمهه
کاهلی در کارها پرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر مهر
تصویر پر مهر
پر محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرمه
تصویر پرمه
((پِ مَ یا مِ))
پرمهه، کاهلی در کارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرمر
تصویر پرمر
((پَ مَ))
انتظار، امید، پرمور، برمر
فرهنگ فارسی معین
از انواع مار
فرهنگ گویش مازندرانی
باسن، نشیمنگاه
فرهنگ گویش مازندرانی