صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذج، برای مثال چون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذَج، برای مِثال چُون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مِثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مربّب. مربی. مرشّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان: همه کار گردنده چرخ این بود ز پروردۀ خویش پرکین بود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد و پروردۀ خویش کشت. فردوسی. چنین گفت کاین چرخ ناسازگار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. نبینید کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر ببرّد زپروردۀ خویش مهر. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی. ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد. فردوسی. بدو گفت پروردۀ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن. فردوسی. نمانم جهان را بفرزند تو نه پرورده و خویش و پیوند تو. فردوسی. چو پروردۀ شهریاران بود به رای افسر نامداران بود. فردوسی. که پروردۀ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد جز از پارسا. فردوسی. ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. فردوسی. سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آئین بزم. فردوسی. پسر کو بنزدیک تو هست خوار کنون هست پروردۀ کردگار. فردوسی. به رنج از کجا بازماند سپاه که هستند پروردۀ پادشاه. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی. یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی. که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد سردی بود. سعدی. میازار پروردۀ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن. سعدی. ندیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر. سعدی (بوستان). من بندۀ حضرت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. گفت ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. (گلستان). چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست شرم دارد ز جفاکردن پروردۀ خویش. ؟ - پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی) ، مصطنع، سخته. پخته. نیک اندیشیده: حذر کن ز نادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. ، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مربّب. مطرّا. مطرّاه. منقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آملۀ پرورده. اترج پرورده. بنفشۀ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلۀ پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادۀ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند: بزه کن کمان را و این تیر گز بدین گونه پروردۀآب رز. فردوسی. ، مسمّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) : نباید که آرند خوان بی بره بره نیز پرورده باید سره. فردوسی. ، پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) : بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده. سنائی. - پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء). - دست پرورده، دست آموز. - نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان: هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاک دل بردگان. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی
پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مُرَبَّب. مُربی. مُرَشَّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان: همه کار گردنده چرخ این بود ز پروردۀ خویش پرکین بود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد و پروردۀ خویش کشت. فردوسی. چنین گفت کاین چرخ ناسازگار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. نبینید کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر ببرّد زپروردۀ خویش مهر. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی. ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد. فردوسی. بدو گفت پروردۀ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن. فردوسی. نمانم جهان را بفرزند تو نه پرورده و خویش و پیوند تو. فردوسی. چو پروردۀ شهریاران بود به رای افسر نامداران بود. فردوسی. که پروردۀ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد جز از پارسا. فردوسی. ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. فردوسی. سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آئین بزم. فردوسی. پسر کو بنزدیک تو هست خوار کنون هست پروردۀ کردگار. فردوسی. به رنج از کجا بازماند سپاه که هستند پروردۀ پادشاه. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی. یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی. که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد سردی بود. سعدی. میازار پروردۀ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن. سعدی. ندیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر. سعدی (بوستان). من بندۀ حضرت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. گفت ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. (گلستان). چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست شرم دارد ز جفاکردن پروردۀ خویش. ؟ - پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی) ، مصطنع، سخته. پخته. نیک اندیشیده: حذر کن ز نادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. ، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مُرَبَّب. مُطرّا. مُطَرّاه. مُنقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آملۀ پرورده. اترج پرورده. بنفشۀ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلۀ پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادۀ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند: بزه کن کمان را و این تیر گز بدین گونه پروردۀآب رز. فردوسی. ، مُسَمَّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) : نباید که آرند خوان بی بره بره نیز پرورده باید سره. فردوسی. ، پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) : بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده. سنائی. - پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء). - دست پرورده، دست آموز. - نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان: هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاک دل بردگان. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی
نام پسر ساوه شاه. (برهان). و او در جنگ بهرام چوبینه به دژ گریخت و هرمز بن نوشیروان بدوامان داد و تاج و تخت پدر بدو باز داد: دو تن یافتستی که اندر جهان چو ایشان نبود از نژاد مهان چو خورشید بر آسمان روشنند ز مردی همه ساله در جوشنند یکی من که شاهم جهان را بداد دگر پور پرموده فرّخ نژاد. فردوسی
نام پسر ساوه شاه. (برهان). و او در جنگ بهرام چوبینه به دژ گریخت و هرمز بن نوشیروان بدوامان داد و تاج و تخت پدر بدو باز داد: دو تن یافتستی که اندر جهان چو ایشان نبود از نژاد مهان چو خورشید بر آسمان روشنند ز مردی همه ساله در جوشنند یکی من که شاهم جهان را بداد دگر پور پرموده فرّخ نژاد. فردوسی
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده