پر از دخان. تعجج، پردود شدن خانه. (تاج المصادر بیهقی) ، (تنباکو، قلیان...) که دود بسیار از آن برآید، پردرد. اندوهگین: روانش ز اندیشه پردود بود که زروان بداندیش مهبود بود. فردوسی
پر از دخان. تعجج، پردود شدن خانه. (تاج المصادر بیهقی) ، (تنباکو، قلیان...) که دود بسیار از آن برآید، پردرد. اندوهگین: روانش ز اندیشه پردود بود که زروان بداندیش مهبود بود. فردوسی
در علم زیست شناسی جریان خون از رحم در زن غیر حامله و برخی پستانداران ماده که هر ۲۸ روز یک بار به مدت ۵ تا ۷ روز طول می کشد، رگل، خون ریزی ماهانه، حیض، خون ریزی ماهیانه، عادت، عادت ماهانه، دشتانی، عادت ماهیانه، عذر، قاعدگی
در علم زیست شناسی جریان خون از رحم در زن غیر حامله و برخی پستانداران ماده که هر ۲۸ روز یک بار به مدت ۵ تا ۷ روز طول می کشد، رِگل، خون ریزی ماهانِه، حَیض، خون ریزی ماهیانِه، عادَت، عادَتِ ماهانِه، دَشتانی، عادَتِ ماهیانِه، عُذر، قاعِدِگی
وداع، خداحافظی، برای مثال به پدرود کردن رخ هر کسی / ببوسید با آب مژگان بسی (فردوسی - لغت نامه - پدرود)، خوش، خوشحال، تندرست، برای مثال تو پدرود باش ای جهان پهلوان / که بادی همه ساله پشت گوان (فردوسی۲ - ۲/۷۲۵)
وداع، خداحافظی، برای مِثال به پدرود کردن رخ هر کسی / ببوسید با آب مژگان بسی (فردوسی - لغت نامه - پدرود)، خوش، خوشحال، تندرست، برای مِثال تو پدرود باش ای جهان پهلوان / که بادی همه ساله پشت گوان (فردوسی۲ - ۲/۷۲۵)
پریشب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پرندوش، پریدوش، پرند، پرندوار، برای مثال پردوش و پرندوش چسان بود خرابات / گویید و مترسید اگر مست خرابید (مولوی - لغت نامه - پردوش)
پَریشَب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پَرَندوش، پَریدوش، پَرَند، پَرَندوار، برای مِثال پردوش و پرندوش چسان بود خرابات / گویید و مترسید اگر مست خرابید (مولوی - لغت نامه - پردوش)
پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت: چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پردرد و سر شد گران. فردوسی. بشوتن ز رودابه پردرد شد وز آن شیون او رخش زرد شد. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد. فردوسی. ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پردردو رخساره زرد. فردوسی. برفتند یکسر به ایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه. فردوسی. رخ شهریار جهان زرد شد زتیمار کبروی پردرد شد. فردوسی. از آن پیر پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه. فردوسی. رخ شاه بهرام از آن زرد گشت ز یزدان بترسید و پردرد گشت. فردوسی. سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پردرد از آن رهنمون. فردوسی. بدل برش اندیشه بسیار گشت ز بهرام پردرد و تیمار گشت. فردوسی. دو شاه گرانمایه پردرد و کین نهادند بر پشت پیلان دو زین. فردوسی. چو آگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد. فردوسی. خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد. فردوسی. که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پردرد و رخسار زرد. فردوسی. چو بشنید خسرو ز کوت این سخن دلش گشت پردرد رزم کهن. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد سواری گزید از دلیران مرد. فردوسی. که پردرد باشند مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد. فردوسی. چو آواز دادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی. سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس پردرد و گریان شدند. فردوسی. چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پردرد و سر پر ز دود. فردوسی. چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پردرد شد جان شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. بپیچید از آن نامه افراسیاب دلش گشت پردرد و سر پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان، لب پر از باد سرد. فردوسی. دلش گشت پردرد و بیدار شد روانش پر از رنج و تیمار شد. فردوسی. چو بشنید ناکاردیده جوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر بآه سینۀ پردرد از کریم و لئیم. سوزنی. بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت. - آه سرد از دل پردرد برآوردن، و آه سرد از جگر پردردکشیدن، آه عمیق و طویل برآوردن
پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت: چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پردرد و سر شد گران. فردوسی. بشوتن ز رودابه پردرد شد وز آن شیون او رخش زرد شد. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد. فردوسی. ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پردردو رخساره زرد. فردوسی. برفتند یکسر به ایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه. فردوسی. رخ شهریار جهان زرد شد زتیمار کبروی پردرد شد. فردوسی. از آن پیر پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه. فردوسی. رخ شاه بهرام از آن زرد گشت ز یزدان بترسید و پردرد گشت. فردوسی. سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پردرد از آن رهنمون. فردوسی. بدل برش اندیشه بسیار گشت ز بهرام پردرد و تیمار گشت. فردوسی. دو شاه گرانمایه پردرد و کین نهادند بر پشت پیلان دو زین. فردوسی. چو آگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد. فردوسی. خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد. فردوسی. که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پردرد و رخسار زرد. فردوسی. چو بشنید خسرو ز کوت این سخن دلش گشت پردرد رزم کهن. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد سواری گزید از دلیران مرد. فردوسی. که پردرد باشند مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد. فردوسی. چو آواز دادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی. سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس پردرد و گریان شدند. فردوسی. چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پردرد و سر پر ز دود. فردوسی. چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پردرد شد جان شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. بپیچید از آن نامه افراسیاب دلش گشت پردرد و سر پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان، لب پر از باد سرد. فردوسی. دلش گشت پردرد و بیدار شد روانش پر از رنج و تیمار شد. فردوسی. چو بشنید ناکاردیده جوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر بآه سینۀ پردرد از کریم و لئیم. سوزنی. بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت. - آه سرد از دل پردرد برآوردن، و آه سرد از جگر پردردکشیدن، آه عمیق و طویل برآوردن
وداع. بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود: برآمد خروشیدن کرّنای تهمتن برآورد لشکر ز جای... پراندیشه جان جهاندار شاه دو فرسنگ با او بیامد براه ورا کرد پدرود و خود بازگشت باندیشه و درد انباز گشت. فردوسی. سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتنش پر غم و دود کرد. فردوسی. چو او کرد پدرود تخت و کلاه چه گودرز و بهرام و کاوس شاه. فردوسی. از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر. فردوسی. همی رفت با او (فریبرز) گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن بپدرودکردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش. فردوسی. بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی. فردوسی. بهنگام پدرود کردن بماند بفرمان برفت و سپه را براند. فردوسی. پس آن ماه را شاه پدرود کرد تن خویش تار و برش پود کرد. فردوسی. یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی). وقت آن است که پدرود کنی زندان را. حافظ. - پدرود بودن، پدرود شدن، پدرود باش، بسلامت باش. در پناه و حفظ خدا باش. تو پدرود باش و بی آزار باش همیشه به پیش جهاندار باش. فردوسی. همی گفت پدرود باش ای پسر که بی توجهان را بد آید بسر. فردوسی. بقیدافه گفتا که پدرود باش جهان تا بود تار تو پود باش. فردوسی. بخرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد بابخردان. فردوسی. تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید باشی و روشن روان. فردوسی. اگر قطره شد، چشمه پدرود باد شکسته سبو بر لب رود باد. نظامی. ، ترک. متروک. دور.جدا: مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندی نام و ننگ خویش در رود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مرا تا جان چنین پدرود باشد دلم از بخت چون خوشنود باشد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - پدرود کردن، وداع کردن. بدرود کردن. ترک گفتن. رجوع به شواهد پدرود شود
وداع. بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود: برآمد خروشیدن کرّنای تهمتن برآورد لشکر ز جای... پراندیشه جان جهاندار شاه دو فرسنگ با او بیامد براه ورا کرد پدرود و خود بازگشت باندیشه و درد انباز گشت. فردوسی. سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتنش پر غم و دود کرد. فردوسی. چو او کرد پدرود تخت و کلاه چه گودرز و بهرام و کاوس شاه. فردوسی. از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر. فردوسی. همی رفت با او (فریبرز) گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن بپدرودکردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش. فردوسی. بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی. فردوسی. بهنگام پدرود کردن بماند بفرمان برفت و سپه را براند. فردوسی. پس آن ماه را شاه پدرود کرد تن خویش تار و برش پود کرد. فردوسی. یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی). وقت آن است که پدرود کنی زندان را. حافظ. - پدرود بودن، پدرود شدن، پدرود باش، بسلامت باش. در پناه و حفظ خدا باش. تو پدرود باش و بی آزار باش همیشه به پیش جهاندار باش. فردوسی. همی گفت پدرود باش ای پسر که بی توجهان را بد آید بسر. فردوسی. بقیدافه گفتا که پدرود باش جهان تا بود تار تو پود باش. فردوسی. بخرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد بابخردان. فردوسی. تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید باشی و روشن روان. فردوسی. اگر قطره شد، چشمه پدرود باد شکسته سبو بر لب رود باد. نظامی. ، ترک. متروک. دور.جدا: مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندی نام و ننگ خویش در رود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مرا تا جان چنین پدرود باشد دلم از بخت چون خوشنود باشد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - پدرود کردن، وداع کردن. بدرود کردن. ترک گفتن. رجوع به شواهد پدرود شود
ترک گفتن چیزی یا کسی را، خدا حافظی وداع بدرود: (از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر) (فردوسی)، ترک متروک دور جدا: (مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندن نام و ننگ خویش دررود) (ویس و رامین)، سلامت. یا پدرود بودن، خدا حافظی کردن، برای کسی سلامتی خواستن: (تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید بادی و روشن روان) (فردوسی)
ترک گفتن چیزی یا کسی را، خدا حافظی وداع بدرود: (از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر) (فردوسی)، ترک متروک دور جدا: (مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندن نام و ننگ خویش دررود) (ویس و رامین)، سلامت. یا پدرود بودن، خدا حافظی کردن، برای کسی سلامتی خواستن: (تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید بادی و روشن روان) (فردوسی)