جدول جو
جدول جو

معنی پرخردی - جستجوی لغت در جدول جو

پرخردی
(پُ خِ رَ)
حالت و چگونگی پرخرد. مقابل کم خردی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخیده
تصویر پرخیده
(دخترانه)
از لغات اساطیری است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرخیدن
تصویر پرخیدن
تفتیش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیگردی
تصویر پیگردی
در پی چیزی گشتن، عمل پیگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروردین
تصویر پروردین
فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروردن
تصویر پروردن
پروراندن، پرورش دادن، برای مثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرورده
تصویر پرورده
پروریده، پرورش یافته، پرورش داده شده، تربیت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخرد
تصویر پرخرد
بسیار زیرک و دانا، هوشیار، عاقل، برای مثال چه گفتند گفتند کای پرخرد / که هر کس که بد کرد کیفر برد (فردوسی - ۱/۱۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخراش
تصویر پرخراش
آنچه خراش بسیار دارد، بسیار خراشیده
فرهنگ فارسی عمید
(پُ دَ)
حالت و چگونگی پردرد
لغت نامه دهخدا
(پُ خَ)
حالت و چگونگی پرخرج
لغت نامه دهخدا
(پُ خِ رَ)
پرعقل. پرشعور. سخت عاقل و داهی. مقابل کم خرد:
بموبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد.
فردوسی.
تو پند من ای مادر پرخرد
نگهدار تا روزتو بگذرد.
فردوسی.
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بگذرد.
فردوسی.
دلی پرخرد داشت و رای درست
ز گیتی جز از نیکنامی نجست.
فردوسی.
بدو گفت پورسیاووش رد
توئی ای پسندیدۀ پرخرد.
فردوسی.
فرستاد با او یکی پرخرد
که او را بنزدیک منذر برد.
فردوسی.
از او ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پرخرد گشت شاد.
فردوسی.
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
فردوسی.
وگر آنکه مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد.
فردوسی.
همان پرخرد موبد راه جوی
گو پرمنش کو بود شاه جوی.
فردوسی.
ز تو (ایرج) پرخرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان (سلم وتور) گزید.
فردوسی.
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پرخرد نامبردار شاه.
فردوسی.
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پرخرد شاد کرد.
فردوسی.
بدان پرخرد موبدان داد و گفت
که نیک و بد از من نباید نهفت.
فردوسی.
چه گفتند گفتند کای پرخرد
هر آنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
چنین گفت اغریرث پرخرد
کزین گونه چاره نه اندر خورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
که گردون نه زانسان همی بگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد.
فردوسی.
فرستاده باید یکی پرخرد
بنزدیک رستم چو اندر خورد.
فردوسی.
چنین گفت گشتاسب کای پرخرد
که جان از هنرهات رامش برد.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد.
فردوسی.
بدو گفت کای پرخرد پهلوان
به رنج اندرون چند پیچی روان.
فردوسی.
بدو گفت بیژن که ای پرخرد
جز این بر تو مردم گمانی برد.
فردوسی.
بشیده چنین گفت کای پرخرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد.
فردوسی.
چنین گفت طوس سپهبد به گیو
که ای پرخرد نامبردار نیو.
فردوسی.
به پیران ویسه چنین گفت شاه
که ای پرخرد مهتر نیک خواه.
فردوسی.
چو این گفته باشی بشیده بگوی
که ای پرخرد مهتر نامجوی.
فردوسی.
چو بشنید خسرو چنان گفتگوی
از آن پرخرد مهتر نامجوی.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کای پرخرد
مبادا که جان جز خرد پرورد.
فردوسی.
بدو گفت کاموس کای پرخرد
دلت یکسر اندیشۀ بد برد.
فردوسی.
جهان آن نیرزد بر پرخرد
که دانائی ازبهر آن غم خورد.
اسدی.
تو تدبیر خود کن که آن پرخرد
که بعد از تو باشد غم خود خورد.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر دردی
تصویر پر دردی
حالت و چگونگی پر درد
فرهنگ لغت هوشیار
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخرد
تصویر پرخرد
پرعقل، پرشعور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخردی
تصویر بیخردی
بیعقلی کودنی مقابل با خردی خردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگردی
تصویر سرگردی
درجه و رتبه سر گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خرد
تصویر پر خرد
بسیار زیرک و عاقل پر عقل پر شعور مقابل کم خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریروی
تصویر پریروی
که رویی چون پری دارد پریچهره زیبا روی خوبروی پریرخ پریرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروردنی
تصویر پروردنی
قابل تربیت قابل پرورش تربیت کردنی پرورش دادنی
فرهنگ لغت هوشیار
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خردی
تصویر پر خردی
حالت و چگونگی پر خرد مقابل کم خردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخروش
تصویر پرخروش
پرغوغا، پرآواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخنده
تصویر پرخنده
سخت خندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخیدن
تصویر پرخیدن
تفتیش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خرجی
تصویر پر خرجی
پر هزینگی حالت و چگونگی پر خرج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروردین
تصویر پروردین
فروردین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرورشی
تصویر پرورشی
مربوط یا منسوب به پرورش، پرورش یافته و پرورده شده در خارج از محیط طبیعی خود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرورده
تصویر پرورده
((پَ وَ دِ))
پرورش یافته، چیزی را در عسل یا شکر یا مانند آن پختن، پروریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروردن
تصویر پروردن
((پَ وَ دَ))
پروراندن، در عسل یا شکر و مانند آن پختن، آموختن، تعلیم دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخیدن
تصویر پرخیدن
((پَ دَ))
تفتیش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرخرید
تصویر زرخرید
((زَ. خَ))
غلام و کنیزی که خریده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرورده
تصویر پرورده
تربیت شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیگردی
تصویر پیگردی
اکسپلراسیون
فرهنگ واژه فارسی سره