درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، برای مثال چو پرخاش بینی تحمل بیار / که سهلی ببندد در کارزار (سعدی - ۱۲۳)، جنگ وجدال، کارزار، پیکار پرخاش کردن: درشتی کردن، تندی کردن، سخن درشت گفتن، پیکار کردن
درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، برای مِثال چو پرخاش بینی تحمل بیار / که سهلی ببندد در کارزار (سعدی - ۱۲۳)، جنگ وجدال، کارزار، پیکار پرخاش کردن: درشتی کردن، تندی کردن، سخن درشت گفتن، پیکار کردن
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، دوّاره، فرکال
پَرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پَرگَر، بَردال، دَوّاره، فَرکال
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان. در 8 هزارگزی شرق فومن و 4هزارگزی جنوب راه فومن به رشت، در جلگۀ مرطوب معتدل هوا واقع و دارای 1068 تن سکنه است. آبش از رود خانه شفت و استخر. محصولش برنج، توتون، سیگار، ابریشم، چای و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان. در 8 هزارگزی شرق فومن و 4هزارگزی جنوب راه فومن به رشت، در جلگۀ مرطوب معتدل هوا واقع و دارای 1068 تن سکنه است. آبش از رود خانه شفت و استخر. محصولش برنج، توتون، سیگار، ابریشم، چای و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
همان فرخاک است. (آنندراج). به معنی فرخاک که مویی باشدبی حرکت و بی شکن و فروهشته. (از برهان). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف) : سرو سیمین تو را در مشک تر زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت. فیروز مشرقی. موی سر ما، نه جعد زنگیانه و نه فرخال ترکانه. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). رجوع به فرخار و فرخاک شود
همان فرخاک است. (آنندراج). به معنی فرخاک که مویی باشدبی حرکت و بی شکن و فروهشته. (از برهان). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف) : سرو سیمین تو را در مشک تر زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت. فیروز مشرقی. موی سر ما، نه جعد زنگیانه و نه فرخال ترکانه. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). رجوع به فرخار و فرخاک شود
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است: پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم. سلمان. ، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است: پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم. سلمان. ، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است. (غیاث اللغات). جدل. نبرد. چالش. غزا. غزوه. ملحمه. محاربه. مقاتله. قتال.پیکار. آورد. کارزار. رزم. فرخاش. ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه. عتاب. معاتبه. خشم. تشر. توپ: فاش شد نام من بگیتی فاش من نترسم ز جنگ و از پرخاش. طاهر بن فضل چغانی (از صحاح الفرس). بشد تیزنوش آذر تیغ زن همی خاست پرخاش از آن انجمن. فردوسی. چو خورشید از آن چادر لاجورد برآمد بپوشید دیبای زرد سپهبد بجای دلیران رسید بهامون به پرخاش شیران رسید. فردوسی. غوکوس بر چرخ مه برکشید بپرخاش دشمن سپه درکشید. فردوسی. چو آیم من و او [کاموس و رستم] بدشت نبرد نگه کن [خطاب بپیران] چو برخیزد از دشت گرد بدانی که اندر جهان مرد کیست دلیران کدامند و پرخاش چیست. فردوسی. نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش ومهر. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. سپه طوس را ده تو خود بازگرد نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد. فردوسی. بر آن بر همیراند باید سخن نباید که پرخاش ماند ز بن. فردوسی. بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد بسر. فردوسی. کنون سوی جیحون نهاده ست روی بپرخاش با لشکر جنگجوی. فردوسی. چنین گفت از آن پس به ایرانیان که برخاست پرخاش و کین از میان. فردوسی. بباید بدن چون بدارد سپهر گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر. فردوسی. دگر گفت کز کار گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش و مهر. فردوسی. چکاچاک برخاست از هر دو روی ز پرخاش خون اندر آمد بجوی. فردوسی. به پیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دستبرد همانا کنون زورم افزونتر است شکستن دل من نه اندر خور است. فردوسی. بفرمود تا تخت زرین نهند بمیدان پرخاش ژوبین نهند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558). بکابل چو این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت. فردوسی. دلیران برفتند هر دو چو گرد بر آن جای پرخاش و جای نبرد. فردوسی. همه جنگ و پرخاش بد کام اوی که هرگز مبادا روان نام اوی. فردوسی. بمرزی که آنجا دژ بهمن است همه ساله پرخاش آهرمن است. فردوسی. میان سواران درآمد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاجورد. فردوسی. نه پرخاش بهرام یک باره بود جهانی بر آن جنگ نظاره بود. فردوسی. خداوند خورشید و گردان سپهر کزویست پرخاش و پیوند و مهر. فردوسی. کسی کو بپیمودروی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین. فردوسی. سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید. فردوسی. منم [طوس] پور نوذرجهان شهریار ز تخم فریدون منم یادگار هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ بدرّم دل شیر و چرم پلنگ. فردوسی. سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده بدست. فردوسی. بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد بپرخاش با روم تاو. فردوسی. چو نیروی پرخاش ترکان بدید [یزدگرد] بزد دست و تیغ از میان برکشید به پیش سپاه اندر آمد چو پیل زمین شد بکردار دریای نیل. فردوسی. نه این بود از آن رنج پاداش من که دیوی فرستد بپرخاش من. فردوسی. چو بشنید از ایرانیان شهریار ز صلح و ز پرخاش و از کارزار. فردوسی. به تنها تن خویش جستم نبرد بپرخاش تیمار من کس نخورد. فردوسی. بگردش زنده پیلان ستوده بپرخاش دلیران آزموده. معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ مایۀ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش. ناصرخسرو. دلیری که نامش تکین تاش بود همه ساله با عم بپرخاش بود. اسدی. ستیز آوری کار اهریمن است ستیزه بپرخاش آبستن است. اسدی. کس ار هست بدخواه شاه زمین فرستش بر وی بپرخاش و کین. اسدی. دلیران پرخاش دو رویه صف کشیدند جان برنهاده بکف. اسدی. ز دونان نگهدار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. چو پرخاش بینی تحمل بیار که سهلی ببندد در کارزار. سعدی. چو حجت نماند جفاجوی را بپرخاش درهم کشد روی را. سعدی. کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم بزیر نگین آوری. سعدی. چو پرخاش بینند و بیداد از او [سلطان] شبان نیست گرگ است فریاد از او ، و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست: خویشتن پاک دارو بی پرخاش هیچکس را مباش عاشق غاش. رودکی (از صحاح الفرس). خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراش. لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه آغالش). ، پاداش (؟) : چوبهرام [چوبینه] با نامه خلعت بدید [یعنی دوکدان و جامۀ زنان] شکیبائی و خامشی برگزید همی گفت این است پاداش من ! چنین است ازین شاه [هرمز] پرخاش من. فردوسی. گر ایدون که بنداست پاداش من ترا رنجه کردن بپرخاش من. فردوسی. - پرخاش آوردن، سرزنش کردن. خشم آوردن: هر روز خویشتن ببلائی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. - پرخاش جستن، کین جستن. رجوع به پرخاشجوی شود: به نیزه ز اسپت نهم بر زمین از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. گر او را بد آید تو شو پیش اوی بشمشیر بسیار پرخاش جوی. فردوسی. بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد. فردوسی. اگر با سگ بخواهی جست پرخاش طمع بگسل ز خون و گوشت مردار. ناصرخسرو. بپرخاش جستن چو بهرام گور کمندی بکفتش بر از خام گور. سعدی. چو دشمن بعجز اندرآمد ز در نباید که پرخاش جوئی دگر. سعدی. - پرخاش ساختن. رجوع به پرخاش ساز شود. - پرخاش کردن، درشتی کردن. مغالظت کردن. سخت گفتن. تندی کردن. تشدّد کردن. توپ و تشر رفتن. عتاب کردن. معاتبه: ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش راز دل من چنان مکن فاش که دوش. عنصری. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود
بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است. (غیاث اللغات). جدل. نبرد. چالش. غزا. غزوه. ملحمه. محاربه. مقاتله. قتال.پیکار. آورد. کارزار. رزم. فرخاش. ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه. عتاب. معاتبه. خشم. تشر. توپ: فاش شد نام من بگیتی فاش من نترسم ز جنگ و از پرخاش. طاهر بن فضل چغانی (از صحاح الفرس). بشد تیزنوش آذر تیغ زن همی خاست پرخاش از آن انجمن. فردوسی. چو خورشید از آن چادر لاجورد برآمد بپوشید دیبای زرد سپهبد بجای دلیران رسید بهامون به پرخاش شیران رسید. فردوسی. غوکوس بر چرخ مه برکشید بپرخاش دشمن سپه درکشید. فردوسی. چو آیم من و او [کاموس و رستم] بدشت نبرد نگه کن [خطاب بپیران] چو برخیزد از دشت گرد بدانی که اندر جهان مرد کیست دلیران کدامند و پرخاش چیست. فردوسی. نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش ومهر. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. سپه طوس را دِه تو خود بازگرد نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد. فردوسی. بر آن بر همیراند باید سخن نباید که پرخاش ماند ز بن. فردوسی. بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد بسر. فردوسی. کنون سوی جیحون نهاده ست روی بپرخاش با لشکر جنگجوی. فردوسی. چنین گفت از آن پس به ایرانیان که برخاست پرخاش و کین از میان. فردوسی. بباید بُدن چون بدارد سپهر گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر. فردوسی. دگر گفت کز کار گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش و مهر. فردوسی. چکاچاک برخاست از هر دو روی ز پرخاش خون اندر آمد بجوی. فردوسی. به پیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دستبرد همانا کنون زورم افزونتر است شکستن دل من نه اندر خور است. فردوسی. بفرمود تا تخت زرین نهند بمیدان پرخاش ژوبین نهند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558). بکابل چو این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت. فردوسی. دلیران برفتند هر دو چو گرد بر آن جای پرخاش و جای نبرد. فردوسی. همه جنگ و پرخاش بد کام اوی که هرگز مبادا روان نام اوی. فردوسی. بمرزی که آنجا دژ بهمن است همه ساله پرخاش آهرمن است. فردوسی. میان سواران درآمد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاجورد. فردوسی. نه پرخاش بهرام یک باره بود جهانی بر آن جنگ نظاره بود. فردوسی. خداوند خورشید و گردان سپهر کزویست پرخاش و پیوند و مهر. فردوسی. کسی کو بپیمودروی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین. فردوسی. سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید. فردوسی. منم [طوس] پور نوذرجهان شهریار ز تخم فریدون منم یادگار هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ بدرّم دل شیر و چرم پلنگ. فردوسی. سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده بدست. فردوسی. بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد بپرخاش با روم تاو. فردوسی. چو نیروی پرخاش ترکان بدید [یزدگرد] بزد دست و تیغ از میان برکشید به پیش سپاه اندر آمد چو پیل زمین شد بکردار دریای نیل. فردوسی. نه این بود از آن رنج پاداش من که دیوی فرستد بپرخاش من. فردوسی. چو بشنید از ایرانیان شهریار ز صلح و ز پرخاش و از کارزار. فردوسی. به تنها تن خویش جستم نبرد بپرخاش تیمار من کس نخورد. فردوسی. بگردش زنده پیلان ستوده بپرخاش دلیران آزموده. معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ مایۀ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش. ناصرخسرو. دلیری که نامش تکین تاش بود همه ساله با عم بپرخاش بود. اسدی. ستیز آوری کار اهریمن است ستیزه بپرخاش آبستن است. اسدی. کس ار هست بدخواه شاه زمین فرستش بَرِ وی بپرخاش و کین. اسدی. دلیران پرخاش دو رویه صف کشیدند جان برنهاده بکف. اسدی. ز دونان نگهدار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. چو پرخاش بینی تحمل بیار که سهلی ببندد در کارزار. سعدی. چو حجت نماند جفاجوی را بپرخاش درهم کشد روی را. سعدی. کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم بزیر نگین آوری. سعدی. چو پرخاش بینند و بیداد از او [سلطان] شبان نیست گرگ است فریاد از او ، و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست: خویشتن پاک دارو بی پرخاش هیچکس را مباش عاشق غاش. رودکی (از صحاح الفرس). خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراش. لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه آغالش). ، پاداش (؟) : چوبهرام [چوبینه] با نامه خلعت بدید [یعنی دوکدان و جامۀ زنان] شکیبائی و خامشی برگزید همی گفت این است پاداش من ! چنین است ازین شاه [هرمز] پرخاش من. فردوسی. گر ایدون که بنداست پاداش من ترا رنجه کردن بپرخاش من. فردوسی. - پرخاش آوردن، سرزنش کردن. خشم آوردن: هر روز خویشتن ببلائی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. - پرخاش جستن، کین جستن. رجوع به پرخاشجوی شود: به نیزه ز اسپت نهم بر زمین از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. گر او را بد آید تو شو پیش اوی بشمشیر بسیار پرخاش جوی. فردوسی. بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد. فردوسی. اگر با سگ بخواهی جست پرخاش طمع بگسل ز خون و گوشت مردار. ناصرخسرو. بپرخاش جستن چو بهرام گور کمندی بکفتش بر از خام گور. سعدی. چو دشمن بعجز اندرآمد ز در نباید که پرخاش جوئی دگر. سعدی. - پرخاش ساختن. رجوع به پرخاش ساز شود. - پرخاش کردن، درشتی کردن. مغالظت کردن. سخت گفتن. تندی کردن. تشدّد کردن. توپ و تشر رفتن. عتاب کردن. مُعاتَبه: ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش راز دل من چنان مکن فاش که دوش. عنصری. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود
مرکّب از: پیخ + آل، منسوب به پیخ، و پیخ و پیخه فضله است چنانکه پنجه و پنجال و چنگ و چنگال، (انجمن آرا)، ذرق، سرگین طیور، انداختۀ مرغ باشد، یعنی سرگین، (اوبهی)، پلیدی مرغ، فضلۀ مرغ، فضلۀ مرغ و مگس و مانند آن، سرگین مرغان، (غیاث)، پس افکندۀ مرغ که بتازیش خرء گویند، (شرفنامه)، خرء، (منتهی الارب)، افکندگی جانوران، (آنندراج) : چو باز دانا کو گیرد از حباری سر بگرد دنب نگردد (دم بنگردد) بترسد از پیخال، زینبی، هر آنگه که پیخال انداختی وی اندر زمانش خورش ساختی، اسدی، همه ساله بر طمع پیخال اوی بدی مانده در سایۀ بال اوی، مسعودسعد، درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال، مسعودسعد، روز کور شرع کی بیند مقام نور شرع گنبد مسجد پر از پیخال مرغ شپرست، امیرخسرو، انجعار، امصاع، جق، حزق، جعر، پیخال انداختن مرغ، هک، پیخال انداختن مرغ و شترمرغ، عر، پیخال مرغ، جعر، پیخال مرغ شکاری، جاعره، پیخالها، ونمه، ونیم، پیخال مگس، جعره، نشان پیخال خشک، خذق، پیخال کردن مرغ یا خاص است بپیخال باز، مصعالطائربذرقه، پیخال انداخت مرغ، (منتهی الارب)، لای هر چیز و فضلۀ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات، (برهان)، لا، لای، وغل، درد و ته و لای هر چیز و فضلۀ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات، (آنندراج)، آبی غلیظ که از چشم بدرآید که آنرا پیخ هم میگویند، (شرفنامه)، چرک کنجهای چشم که عربان رمص خوانند، (برهان)، قی، کالسه، کالسقه، کالسکه، (در تداول مردم قزوین)، پیخ، رجوع به پیخ شود
مُرَکَّب اَز: پیخ + آل، منسوب به پیخ، و پیخ و پیخه فضله است چنانکه پنجه و پنجال و چنگ و چنگال، (انجمن آرا)، ذرق، سرگین طیور، انداختۀ مرغ باشد، یعنی سرگین، (اوبهی)، پلیدی مرغ، فضلۀ مرغ، فضلۀ مرغ و مگس و مانند آن، سرگین مرغان، (غیاث)، پس افکندۀ مرغ که بتازیش خرء گویند، (شرفنامه)، خرء، (منتهی الارب)، افکندگی جانوران، (آنندراج) : چو باز دانا کو گیرد از حباری سر بگرد دنب نگردد (دم بنگردد) بترسد از پیخال، زینبی، هر آنگه که پیخال انداختی وی اندر زمانش خورش ساختی، اسدی، همه ساله بر طمع پیخال اوی بدی مانده در سایۀ بال اوی، مسعودسعد، درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال، مسعودسعد، روز کور شرع کی بیند مقام نور شرع گنبد مسجد پر از پیخال مرغ شپرست، امیرخسرو، انجعار، امصاع، جق، حزق، جعر، پیخال انداختن مرغ، هک، پیخال انداختن مرغ و شترمرغ، عر، پیخال مرغ، جعر، پیخال مرغ شکاری، جاعره، پیخالها، ونمه، ونیم، پیخال مگس، جعره، نشان پیخال خشک، خذق، پیخال کردن مرغ یا خاص است بپیخال باز، مصعالطائربذرقه، پیخال انداخت مرغ، (منتهی الارب)، لای هر چیز و فضلۀ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات، (برهان)، لا، لای، وغل، درد و ته و لای هر چیز و فضلۀ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات، (آنندراج)، آبی غلیظ که از چشم بدرآید که آنرا پیخ هم میگویند، (شرفنامه)، چرک کنجهای چشم که عربان رمص خوانند، (برهان)، قی، کالسه، کالسقه، کالسکه، (در تداول مردم قزوین)، پیخ، رجوع به پیخ شود
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک