جدول جو
جدول جو

معنی پرتاش - جستجوی لغت در جدول جو

پرتاش
(پَ)
نام ولایتی از ترکستان. (برهان). در فرهنگ شعوری به ضم اول آمده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرتاش
تصویر فرتاش
(پسرانه)
وجودی که در برابر عدم است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارتاش
تصویر ارتاش
(دخترانه)
مرکب از ار (شوهر) + تاش (پسوند همراهی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
بسیار تابیده، تابدار، پر پیچ و خم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنای پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳)
پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکاش
تصویر پرکاش
خاک اره، براده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، برای مثال چو پرخاش بینی تحمل بیار / که سهلی ببندد در کارزار (سعدی - ۱۲۳)، جنگ وجدال، کارزار، پیکار
پرخاش کردن: درشتی کردن، تندی کردن، سخن درشت گفتن، پیکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرپاش
تصویر پرپاش
طبق چوبی که غلات و حبوب را در آن بریزند و پاک کنند
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
چیره. (اوبهی). و صاحب فرهنگ شعوری بکلمه معنی پرتاب میدهد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
غیبت و سخن چینی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب:
حلقۀ جعدش پرتاب و گره
حلقۀ زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
اسدی.
، پرگره. پرچین:
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.
فردوسی.
، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم:
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
فردوسی.
، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ:
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.
فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن:
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.
فردوسی.
، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است. (غیاث اللغات). جدل. نبرد. چالش. غزا. غزوه. ملحمه. محاربه. مقاتله. قتال.پیکار. آورد. کارزار. رزم. فرخاش. ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه. عتاب. معاتبه. خشم. تشر. توپ:
فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش.
طاهر بن فضل چغانی (از صحاح الفرس).
بشد تیزنوش آذر تیغ زن
همی خاست پرخاش از آن انجمن.
فردوسی.
چو خورشید از آن چادر لاجورد
برآمد بپوشید دیبای زرد
سپهبد بجای دلیران رسید
بهامون به پرخاش شیران رسید.
فردوسی.
غوکوس بر چرخ مه برکشید
بپرخاش دشمن سپه درکشید.
فردوسی.
چو آیم من و او [کاموس و رستم] بدشت نبرد
نگه کن [خطاب بپیران] چو برخیزد از دشت گرد
بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پرخاش چیست.
فردوسی.
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش ومهر.
فردوسی.
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
سپه طوس را ده تو خود بازگرد
نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد.
فردوسی.
بر آن بر همیراند باید سخن
نباید که پرخاش ماند ز بن.
فردوسی.
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد بسر.
فردوسی.
کنون سوی جیحون نهاده ست روی
بپرخاش با لشکر جنگجوی.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان.
فردوسی.
بباید بدن چون بدارد سپهر
گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر.
فردوسی.
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش و مهر.
فردوسی.
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی.
فردوسی.
به پیش تو با نامور چار گرد
بپرخاش دیدی ز من دستبرد
همانا کنون زورم افزونتر است
شکستن دل من نه اندر خور است.
فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بمیدان پرخاش ژوبین نهند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558).
بکابل چو این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت.
فردوسی.
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بر آن جای پرخاش و جای نبرد.
فردوسی.
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
بمرزی که آنجا دژ بهمن است
همه ساله پرخاش آهرمن است.
فردوسی.
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
فردوسی.
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
فردوسی.
خداوند خورشید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و پیوند و مهر.
فردوسی.
کسی کو بپیمودروی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین.
فردوسی.
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید.
فردوسی.
منم [طوس] پور نوذرجهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار
هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرّم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست.
فردوسی.
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد بپرخاش با روم تاو.
فردوسی.
چو نیروی پرخاش ترکان بدید [یزدگرد]
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد بکردار دریای نیل.
فردوسی.
نه این بود از آن رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من.
فردوسی.
چو بشنید از ایرانیان شهریار
ز صلح و ز پرخاش و از کارزار.
فردوسی.
به تنها تن خویش جستم نبرد
بپرخاش تیمار من کس نخورد.
فردوسی.
بگردش زنده پیلان ستوده
بپرخاش دلیران آزموده.
معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ
مایۀ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش.
ناصرخسرو.
دلیری که نامش تکین تاش بود
همه ساله با عم بپرخاش بود.
اسدی.
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است.
اسدی.
کس ار هست بدخواه شاه زمین
فرستش بر وی بپرخاش و کین.
اسدی.
دلیران پرخاش دو رویه صف
کشیدند جان برنهاده بکف.
اسدی.
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود اوباش را.
نظامی.
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کارزار.
سعدی.
چو حجت نماند جفاجوی را
بپرخاش درهم کشد روی را.
سعدی.
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم بزیر نگین آوری.
سعدی.
چو پرخاش بینند و بیداد از او [سلطان]
شبان نیست گرگ است فریاد از او
، و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست:
خویشتن پاک دارو بی پرخاش
هیچکس را مباش عاشق غاش.
رودکی (از صحاح الفرس).
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
رو به آغالش اندرون مخراش.
لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه آغالش).
، پاداش (؟) :
چوبهرام [چوبینه] با نامه خلعت بدید
[یعنی دوکدان و جامۀ زنان]
شکیبائی و خامشی برگزید
همی گفت این است پاداش من !
چنین است ازین شاه [هرمز] پرخاش من.
فردوسی.
گر ایدون که بنداست پاداش من
ترا رنجه کردن بپرخاش من.
فردوسی.
- پرخاش آوردن، سرزنش کردن. خشم آوردن:
هر روز خویشتن ببلائی درافکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری.
فرخی.
- پرخاش جستن، کین جستن. رجوع به پرخاشجوی شود:
به نیزه ز اسپت نهم بر زمین
از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین.
فردوسی.
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
گر او را بد آید تو شو پیش اوی
بشمشیر بسیار پرخاش جوی.
فردوسی.
بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد
که پرخاش جویند روز نبرد.
فردوسی.
اگر با سگ بخواهی جست پرخاش
طمع بگسل ز خون و گوشت مردار.
ناصرخسرو.
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکفتش بر از خام گور.
سعدی.
چو دشمن بعجز اندرآمد ز در
نباید که پرخاش جوئی دگر.
سعدی.
- پرخاش ساختن. رجوع به پرخاش ساز شود.
- پرخاش کردن، درشتی کردن. مغالظت کردن. سخت گفتن. تندی کردن. تشدّد کردن. توپ و تشر رفتن. عتاب کردن. معاتبه:
ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش
راز دل من چنان مکن فاش که دوش.
عنصری.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه:
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.
فردوسی.
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین.
فرخی.
بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.
اسدی.
ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.
اسدی.
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.
اسدی.
و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) :
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده:
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش.
؟ (از جوامعالحکایات عوفی).
، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن:
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت.
اسدی.
، سیر. پرش:
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی.
منوچهری.
بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب.
مسعودسعد.
همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب.
معزی.
، پرتو؟ تلالؤ؟:
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها
منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع صطرلابها.
منوچهری.
- پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن:
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
اوحدی.
- ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی:
نظر کن چو سوفارداری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
- پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه:
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.
فردوسی.
کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بودجای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.
فردوسی.
مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
طبق چوبین که بدان حبوب را برای گرفتن فضول پاش دهند: وقتی حضرت خاقان (فتحعلیشاه) به حسین قلیخان... فرمودند... شنیده ام در عروسی مادر من از اشخاصی بوده ای که خوانچۀ شیرینی بر سر داشته از خانه پدرم ب خانه والده ام می بردند، حسین قلیخان عرض کرد در عروسی مادرتان بودم اما شیرینی و خوانچه و خانه ای در میان نبود کشمش بود و بادام در میان پرپاش یعنی طبق چوبی از این آلاچیق به آن آلاچیق بردیم. خاقان مغفور بسیار خندیدند... و فرمایش کردند تو راست میگوئی خداوند عالم ماها را از آن اطاقهای چوبین به این عمارات رنگین دل نشین رسانید ذلک فضل اﷲ یؤتیه من یشاء. (تاریخ عضدی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وجود که در برابر عدم است. (برهان). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بر وزن و معنی پرتاش است که نام ولایتی از ترکستان باشد و به ضم اول هم آمده است. (تتمۀ برهان)
لغت نامه دهخدا
طبقی چوبین که با آن حبوب را پاش دهند طبق چوبی که غلات و حبوب را در آن ریزند و پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
تیر پرتاب، نوعی تیر که آن را بسیار دور توان انداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاو
تصویر پرتاو
پرتاب، چیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
جدل و خصومت و جنگ و خصومت زبانی را هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
پرپیچ و شکن، چیزی که سخت تافته شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرکاش
تصویر پرکاش
((پَ))
خاک اره، براده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
((پَ))
انداختن، پرت کردن، پرش، پرتو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
((پَ))
ستیزه، پیکار، با سخنان درشت با هم ستیزه کردن، فرخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرتاش
تصویر فرتاش
وجود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
پرتحمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
قهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تشر، توپ وتشر، درشتی، عتاب، معاتبه، واخواهی، پیکار، جنگ، ستیزه، غزا، کارزار، محاربه، نبرد، نزاع
متضاد: نوازش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرکار، ساعی، کوشا، کوشنده، مجد
متضاد: تن آسا، تنبل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در خواب ببینید به دیگران پرخاش میکنید، بیانگر آن است که به خاطر رفتار بدتان اطرافیان از شما دوری میکنند. اگر در خواب دیگران به شما پرخاش کنند، به این معنی است که در دام افراد حیله گری میافتید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بافشار، پرشتاب، فوران، بوی تند گند و تعفن
فرهنگ گویش مازندرانی
حشره ای که به بدن دام چسبد و خونش را بمکد کنه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که سخن را خام و نسنجیده زند و از ایراد هر حرف نابجایی.، خار و خاشاک موجود در زمین یا هرجایی دیگر، فوران، جنگل انبوه و پردرخت بیشه زارجنگل، دامنه هایی که پرباران.، بافشار، پرشتاب، تعجیل
فرهنگ گویش مازندرانی