متعدی ورافتادن. منسوخ کردن. از مد انداختن. (فرهنگ فارسی معین). نسخ کردن. (یادداشت مؤلف). از بین بردن. نیست و نابود کردن. مستأصل کردن. ریشه کن کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به برانداختن شود
متعدی ورافتادن. منسوخ کردن. از مد انداختن. (فرهنگ فارسی معین). نسخ کردن. (یادداشت مؤلف). از بین بردن. نیست و نابود کردن. مستأصل کردن. ریشه کن کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به برانداختن شود
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. - آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، پرتاب کردن. انداختن: یکی گفتا بدان ماند که در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب. نظامی. - از پای درانداختن، از پای افکندن: نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟ حافظ. - پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن: گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای. سعدی. - جان درانداختن، جان فشاندن: کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت. سعدی. - طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن: طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. ، طرح کردن. مطرح کردن سخن: به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهای ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن: زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین. ، درو کردن. برافکندن: ز روی کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست. سعدی
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. - آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، پرتاب کردن. انداختن: یکی گفتا بدان ماند که در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب. نظامی. - از پای درانداختن، از پای افکندن: نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟ حافظ. - پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن: گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای. سعدی. - جان درانداختن، جان فشاندن: کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت. سعدی. - طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن: طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. ، طرح کردن. مطرح کردن سخن: به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهای ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن: زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین. ، درو کردن. برافکندن: ز روی کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست. سعدی