جدول جو
جدول جو

معنی پرابهت - جستجوی لغت در جدول جو

پرابهت
باعظمت، شکوهمند، مجلل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پربها
تصویر پربها
(دخترانه)
باارزش، قیمتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشابهت
تصویر مشابهت
شبیه هم بودن مانند هم شدن، همانندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرابات
تصویر خرابات
جایی مانند میخانه که دارای وسایل عیش و عشرت و محل باده پیمایی و عشق ورزی با کنیزکان بوده و رندان در آنجا به عیش و نوش سرگرم می شدند، ویرانه ها،
در تصوف مقام و مرتبۀ خرابی و نابودی عادات نفسانی و خوی حیوانی و محل کسب اخلاق ملکوتی که عارفان و سالکان از قید عادات و حالات نفسانی رهایی یافته و از بادۀ وحدت سرمست شوند، برای مثال قدم منه به خرابات جز به شرط ادب / که ساکنان درش محرمان پادشهاند (حافظ - ۴۰۸)، شرح اسرار خرابات نداند همه کس / هم مگر پیر مغان حل کند این مسئلهها (جامی - ۹)، اسرار خرابات به جز مست نداند / هشیار چه داند که در این کوی چه راز است؟ (عراقی - ۱۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خرابه ها. ویرانیها. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حصنی است بر ساحل شرقی کریمه در روسیه، واقع بر کنار نهر جون و آنرا تاتارها برای حمایت بلاد از هجوم مردم شمالی بنا کردند و روسها بسال 1182م. آنرا تصرف و تخریب کردند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ لَ)
به سود و منفعت بیع کردن. (غیاث اللغات). رجوع به مرابحه و مرابحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ / بَ هََ)
مانندگی. شباهت. همشکلی. مقابلۀ چیزهای برابر و مانند هم. (از ناظم الاطباء). شباهت. همانندی با کسی یا چیزی. تشابه. شباهت. مانستن. مشاکلت. مضارعت. مضاهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مشابهت میان خالق و مخلوق بیش از این چگونه باشد. (جامع الحکمتین ناصرخسرو). گفتا: شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. گفت: ای سفیه ! آخر شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت. (گلستان). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عرابه، پستان بند گوسفند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
نام جائی است، و در شعر لبید آمده است، و آبهائی متعلق به خزاعه پائین تر از کلیّه است. کثیر گوید:
اقیدی دماً یا ام عمرو هرقته
فیکفیک فعل القاتل المتعمد
و لن یتعدی ما بلغتم براکب
زوره اسفار تروح و تغندی
فظلت باکناف الغرابات تبتغی
مظنتها و استبرأت کل مرتدی.
حفصی گوید: غرابات نزدیک العرمه در زمین یمامه است. اصمعی راست:
لمن الدار تعفی رسمها
بالغرابات فاءعلی العرمه.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قرابه. (ناظم الاطباء) :
من کآمده ام در این خرابات
پیوند بریدم از قرابات.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شرابخانه. بوزخانه. (از برهان قاطع). میخانه. (شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات) (آنندراج) (مأخوذ از زمخشری). میکده:
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد بجایی که خرابات خراب است.
منوچهری.
میفروش اندر خرابات ایمن است امروزو من
پیش محراب اندرم با بیم و با ترس و هرب.
ناصرخسرو.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
(منسوب به خیام).
منان را خرابات کهف صفاران
در آن کهف بهر صفا می گریزم.
خاقانی.
کو خرابات کهف شیردلان
تاسگ آستان نشین باشم.
خاقانی.
در خراباتی که صاحب درد او جانهای ماست
مایی ما نیست گشت و اویی او ناپدید.
خاقانی.
بانگ برآمد ز خرابات من
کی سحر این است مکافات من.
نظامی.
عشق که در پرده کرامات شد
چون بدرآمد به خرابات شد.
نظامی.
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات.
نظامی.
در خرابات خراب عشق تو
یک حریف باب دندان کس ندید.
عطار.
آنچه لایق اردو بود با حرم فرستادند... و چند را به خرابات. (جهانگشای جوینی).
و اگر بخرابات رود از برای نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی).
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب.
سعدی (بوستان).
هرکه با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیکنامان در خرابات آب جو است.
سعدی (طیبات).
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت.
سعدی.
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان بیخود و مست.
همام تبریزی.
شست و شویی کن و آنگه بخرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده.
حافظ.
ساقی بیار آبی از چشمۀ خرابات
تا خرقه ها بشوییم از عجب خانقاهی.
حافظ.
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی.
؟
- پیر خرابات، آن پیری که خراباتیان را برسر است:
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم.
حافظ.
- خرابات نشین، آنکه در میکده ملازم باشد. مست و جویای باده:
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد.
حافظ.
، محل فسّاق اعم از قحبه خانه و قمارخانه و میخانه. جائی که اراذل و اوباش برای طرب در آن میگذرانند. عشرتکده. (یادداشت بخط مؤلف). طربخانه. (شرفنامۀ منیری) :
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پُ هََ)
پرآفت
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ناحیه ایست در مشرق ولایات متحدۀ امریکا، مساحت آن 4600 میل مربع، سکنۀ آن 6829 تن و راه آهن از آن گذرد. کرسی آن دنقر است. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، شهریست واقع در اراضی کوهستانی، بیک مرحله در جنوب غربی قسطمونی و آن کرسی لواء قسطمونی است ودر جوار آن نهریست بنام اراج صو که بنهر ویران شهر پیوندد و به بحر اسود ریزد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پابست
تصویر پابست
پای بند پای بست مقید، دلباخته، بنیاد عمارت پای بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارابه
تصویر ارابه
گردون، بارکش، گاری
فرهنگ لغت هوشیار
پر نصیب پر بهره. پر بهر کردن پر نصیب کردن پر بهره کردن بهره مند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درابه
تصویر درابه
دلیری بر حرب و بر هر کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرابات
تصویر خرابات
شرابخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشابهت
تصویر مشابهت
شباهت، همشکلی و مقابله چیزهای برابر، تشابه، مانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرابات
تصویر قرابات
جمع قرابه، از ریشه پارسی کراوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرعاهت
تصویر پرعاهت
پرآفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر بهجت
تصویر پر بهجت
سر شار شاد خوار بسیار شادمان بسیار مسرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باابهت
تصویر باابهت
فرهمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرابات
تصویر خرابات
((خَ))
جمع خرابه، ویرانه ها، میخانه، میکده، قمارخانه، در عرفان، مقام و مرتبه ویرانی عادات نفسانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باابهت
تصویر باابهت
((اُ بُ هَّ))
باشکوه، باجلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشابهت
تصویر مشابهت
((مُ بِ هَ))
مانند بودن، شبیه بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کراهت
تصویر کراهت
زشتی، ناپسندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تشابه، شباهت، مانندگی، همانندی، همسانی، مانندهم بودن، به یکدیگر شباهت داشتن، شبیه بودن
متضاد: تفاوت، تمایز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شراب خانه، میخانه، میکده، عشرتکده، خرابه ها، ویرانه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشکوه، باعظمت، شکوهمند، عظیم، مجلل
متضاد: بی ابهت، محقر، بی شکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی خورشت از بادمجان سرخ کرده و قطعه قطعه شده به همراه تخم
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتی تجاری (اصل واژه روسی است)
فرهنگ گویش مازندرانی
تکیه داده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
پر حرف، امّا حرف بزن
دیکشنری اردو به فارسی