غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار. منوچهری. شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود. ، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار. منوچهری. شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود. ، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن: چو بر شاه عیب است بدخواستن بباید بخوبی دل آراستن. فردوسی. ، بدی چیزی یا کسی را خواستن: تن خویش را بدنخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی. فردوسی. دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست. سعدی (طیبات). چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن: چو بر شاه عیب است بدخواستن بباید بخوبی دل آراستن. فردوسی. ، بدی چیزی یا کسی را خواستن: تن خویش را بدنخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی. فردوسی. دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست. سعدی (طیبات). چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
خود را در زیر بلندی گردانیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به بخچیزیدن شود، پژمرده ساختن. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) ، پژمردن. ترنجیدن از غم یا درد. (یادداشت مؤلف) ، در رنج داشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ سروری). آزردن. (ناظم الاطباء) ، خرامیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به بخسان و پخسان و پخسانیدن و بخس و بخسی و بخسیدن و پخسیدن شود
خود را در زیر بلندی گردانیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به بخچیزیدن شود، پژمرده ساختن. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) ، پژمردن. ترنجیدن از غم یا درد. (یادداشت مؤلف) ، در رنج داشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ سروری). آزردن. (ناظم الاطباء) ، خرامیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به بخسان و پخسان و پخسانیدن و بخس و بخسی و بخسیدن و پخسیدن شود
نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت: آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانت بنخجیزم. (از لغت فرس چ هرن ص 40). گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت: آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینْت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانْت بنخجیزم. (از لغت فرس چ هرن ص 40). گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
پرهیز کردن. دور شدن. دوری کردن. دوری جستن. اجتناب. تجنب. مجانبت. تحرّز. احتراز. حذر کردن. تحذیر. خودداری کردن. اتقاء. امساک. اشاحه. مأن: بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گرددش چنگ. فردوسی. که از تست جان و تنم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر. فردوسی. از ایشان مپرهیز و تن پیش دار که آمد گه کینه و کارزار. فردوسی. تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه گشته ست رای. فردوسی. بپرهیز از آن مرد ناسودمند که خیزد ازو درد و رنج و گزند. فردوسی. بپرهیز از این رزم و آویختن به بیداد برخیره خون ریختن. فردوسی. ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد و گنج. فردوسی. کسی کو نپرهیزد از خشم ما همی بگذرد تیز بر چشم ما... فردوسی. که اویست جاوید و ما برگذر تو از آز پرهیز و انده مخور. فردوسی. چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها که گر زاهنی زو نیابی رها. فردوسی. کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. بپرهیز از این جنگ و پیش من آی نمانم که باشی زمانی بپای. فردوسی. بپرهیزو خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز. فردوسی. بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند بکام. فردوسی. سدیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد و ویژه دانا بود. فردوسی. اگر بد بود گردش آسمان بپرهیز بیشی نگیرد زمان. فردوسی. بپرهیز و تن را بیزدان سپار بگیتی جز از تخم نیکی مکار. فردوسی. کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد. فرخی. ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی). مشو در ره تنگ هرگز سوار ز دزدان بپرهیز در رهگذار. اسدی (گرشاسب نامه). تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی). به بیوسی چو گربه چند کنم زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد. انوری. تو و من گمرهیست زو پرهیز در من و تو به ابلهی ماویز. مولوی. چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی. سعدی. پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت بگریزم از آن مگس که بر مار نشست. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تقوی جستن. پارسائی کردن. اتّقاء. تقیه. بازایستادن از حرام. تورّع، حفظ کردن. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن: مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان و روان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). که این بنده را اندر آن قعر چاه بپرهیز و از آب دارش نگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). بپرهیز ز اهریمن بیرهم همی داردست از بدی کوتهم. شمسی (یوسف و زلیخا)
پرهیز کردن. دور شدن. دوری کردن. دوری جستن. اجتناب. تجنب. مجانبت. تحرّز. احتراز. حَذَر کردن. تحذیر. خودداری کردن. اِتقاء. امساک. اشاحه. مَأن: بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گردَدْش چنگ. فردوسی. که از تست جان و تنم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر. فردوسی. از ایشان مپرهیز و تن پیش دار که آمد گه کینه و کارزار. فردوسی. تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه گشته ست رای. فردوسی. بپرهیز از آن مرد ناسودمند که خیزد ازو درد و رنج و گزند. فردوسی. بپرهیز از این رزم و آویختن به بیداد برخیره خون ریختن. فردوسی. ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد و گنج. فردوسی. کسی کو نپرهیزد از خشم ما همی بگذرد تیز بر چشم ما... فردوسی. که اویست جاوید و ما برگذر تو از آز پرهیز و انده مخور. فردوسی. چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها که گر زاهنی زو نیابی رها. فردوسی. کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. بپرهیز از این جنگ و پیش من آی نمانم که باشی زمانی بپای. فردوسی. بپرهیزو خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز. فردوسی. بپرهیز تا بد نگردَدْت نام که بدنام گیتی نبیند بکام. فردوسی. سدیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد و ویژه دانا بود. فردوسی. اگر بد بود گردش آسمان بپرهیز بیشی نگیرد زمان. فردوسی. بپرهیز و تن را بیزدان سپار بگیتی جز از تخم نیکی مکار. فردوسی. کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد. فرخی. ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی). مشو در ره تنگ هرگز سوار ز دزدان بپرهیز در رهگذار. اسدی (گرشاسب نامه). تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی). به بیوسی چو گربه چند کنم زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد. انوری. تو و من گمرهیست زو پرهیز در من و تو به ابلهی ماویز. مولوی. چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی. سعدی. پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت بگریزم از آن مگس که بر مار نشست. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تقوی جستن. پارسائی کردن. اتّقاء. تقیه. بازایستادن از حرام. تَورّع، حفظ کردن. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن: مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان و روان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). که این بنده را اندر آن قعر چاه بپرهیز و از آب دارش نگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). بپرهیز ز اهریمن بیرهم همی داردست از بدی کوتهم. شمسی (یوسف و زلیخا)
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید: چه سود کند که آتش عشقش دوداز دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد. و رجوع به پخچیزیدن شود
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید: چه سود کند که آتش عشقش دوداز دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد. و رجوع به پخچیزیدن شود
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) چو (ن) بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی. رجوع به پخجیزیدن و پخچیزیدن شود
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) چو (ن) بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی. رجوع به پخجیزیدن و پخچیزیدن شود