پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته.پهن شده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، پست، پژمرده. (غیاث اللغات). - پخچ شدن، پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطۀ فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. - پخچ کردن، پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با: آن روی و ریش پرگه و پربلغم وخدو همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ. لبیبی. معاذاﷲ که من نالم ز چشمش (ظ: خشمش) وگر شمشیر یازد (ظ: بارد) ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او را بیک لج پخچ هم کردن توانش. یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد. عنصری. رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر. کمال اسماعیل
پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته.پهن شده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، پست، پژمرده. (غیاث اللغات). - پخچ شدن، پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطۀ فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : رفت برون میر رسیده فَرَم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. - پخچ کردن، پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با: آن روی و ریش پرگه و پربلغم وخدو همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ. لبیبی. معاذاﷲ که من نالم ز چشمش (ظ: خشمش) وگر شمشیر یازد (ظ: بارد) ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او را بیک لج پخچ هم کردن توانش. یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد. عنصری. رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر. کمال اسماعیل
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، فخم، تخم
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، فَخَم، تُخَم
پخچ شدن. کوفته شدن. پهن شدن. پخچیدن: چو خارپشت که گشتم ز تیر بارانش که موی بر تن صبرم ز زخم او پخچود. جمال الدین عبدالرزاق (از شعوری). ، مضایقه و دریغ داشتن. (فرهنگ رشیدی در ذیل لغت پخچ)
پخچ شدن. کوفته شدن. پهن شدن. پخچیدن: چو خارپشت که گشتم ز تیر بارانش که موی بر تن صبرم ز زخم او پخچود. جمال الدین عبدالرزاق (از شعوری). ، مضایقه و دریغ داشتن. (فرهنگ رشیدی در ذیل لغت پخچ)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
گدازش کاهش بدن، تافتن دل از غم و غصه، گدازش موم و پیه و روغن از حرارت، چروک خورده و پیر شده چون پوست دست و پا در آب گرم یا آفتاب کنجل ترنجیده پژمرده، پژمرده از نیستی و غم، گداخته، مزروع بی آب حاصل آمده، ناقص. عشوه ناز، خرام
گدازش کاهش بدن، تافتن دل از غم و غصه، گدازش موم و پیه و روغن از حرارت، چروک خورده و پیر شده چون پوست دست و پا در آب گرم یا آفتاب کنجل ترنجیده پژمرده، پژمرده از نیستی و غم، گداخته، مزروع بی آب حاصل آمده، ناقص. عشوه ناز، خرام