- پختن
- طبخ کردن، پزیدن
معنی پختن - جستجوی لغت در جدول جو
- پختن ((پُ تَ))
- کنایه از آماده کردن، مهیا ساختن، با تجربه و کارآزموده گشتن
- پختن
- مادۀ خوراکی را روی آتش گذاشتن و حرارت دادن تا قابل خوردن شود، طبخ کردن، نرم و قابل خوردن شدن مواد غذایی توسط حرارت، طبخ شدن
اشیای سفالی را در کوره گذاشتن و حرارت دادن
- پختن
- Bake, Cook
- پختن
- печь , готовить
- پختن
- backen, kochen
- پختن
- пекти , готувати
- پختن
- piec, gotować
- پختن
- 烘焙 , 做饭
- پختن
- assar, cozinhar
- پختن
- cuocere al forno, cucinare
- پختن
- hornear, cocinar
- پختن
- cuire au four, cuisiner
- پختن
- bakken, koken
- پختن
- อบ , ทำอาหาร
- پختن
- memanggang, memasak
- پختن
- خبز , طبخ
- پختن
- पकाना , खाना पकाना
- پختن
- לאפות , לבשל
- پختن
- 焼く , 料理する
- پختن
- 굽다 , 요리하다
- پختن
- pişirmek, yemek pişirmek
- پختن
- kuoka, kupika
- پختن
- পেঁচানো , রান্না করা
- پختن
- پکانا , پکانا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
درخور طبخ سزاوار پختن، مطبوخ طبیخ مقابل حاضری
قابل پختن، درخور طبخ، غذای پخته
گوسفند سه یا چهار ساله نر. آنچه باتش پزند تا در خور استفاده گردد آنچه باتش گرم و نرم و قابل خوردن شده طبخ شده مقابل خام نپخته، رسیده یانع نضیج مقابل نارسیده نرسیده نارس خام کال. یا میوه پخته. میوه رسیده، تمام کامل بی عیب و نقص، آنکه از افراط و تفریط اندیشه بیرونستظزموده با تدبیرنیک اندیشیده جا افتاده مجرب گران سنگ محتاط فهمیده. سنجیده منتبه. یا مرد زن پخته. مرد زن مجرب، دانا عاقل، واصل، جمع پختگان. یا پختگان حقیقت. دانایان اسرار واصلان حق، رنگی که بحد اشباع رسیده باشد، گل شکل گرفته پس از بیرون آمدن از کوره مقابل خام. یا خط پخته. خطی نیکو که از روی تعلیم و دستور باشد که صاحب آن بسیار کتابت کرده باشد، یا زر پخته. که از غل و غش پاک کرده باشند زر گداخته زرناب. یا کاغذ پخته. کاغذی که آهار و مهره داشته باشد، یا نان پخته. نعمتی که با رنج بدست آمده باشد: خدا نان پخته ای برایش رسانده. یا نوشته (کتاب) پخته. که مطالب آن با تحقیق و مطالعه دقیق نوشته شده باشد
رهائی بخشیدن، نجات دادن، رستگاری بخشیدن
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
مخفف ریختن
دو قطعه پارچه را بوسیله سوزن و نخ بهم پیوستن، بوسیله تیر یا نیزه دو چیز را بهم متصل کردن، با تیر یا نیزه درع و زره را ببدن دشمن پیوستن
آب کردن و پاک ساختن آن در بوته. یا پختن شغل. روبراه کردن آن ترتیب دادن آن مهیا کردن وی. یا پختن کسی را. او را بافسون و نیرنگ رام کردن و با خود همداستان ساختن قانع و راضی کردن، یا پختن میوه. رسیدن آن نضج یافتن، یا پختن هوسی. هوی ومیلی بدل راه دادن
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
مقابل سستی، مصیبت، بلا